Monday, January 29, 2007

تفاوتهاي مردان وزنان

فرض كنيد چند زن و مرد در اتاقي نشته اند و ناگهان سريال نقطه چين شروع مي شود. مردها فورا هيجان زده شده و شروع به خنده و همهمه ميكنند، و حتي ممكن است اداي بامشاد را نيز درآورند. زنان چشمانشان را برگردانده و با گله و شكايت منتظر تمام شدنش مي شوند.

دست خط:
مردها زياد به دكوراسيون دست خطشان اهميت نميدهند. آنها از روش "خرچنگ غورباقه" استفاده ميكنند. زنان از قلم هاي خوشبو و رنگارنگ استفاده كرده و به "ي" ها و "ن" ها قوس زيبايي ميدهند. خواندن متني كه توسط يك زن نوشته شده، رنجي شاهانه است. حتي وقتي مي خواهد تركتان كند، در انتهاي يادداشت يك شكلك در انتها آن مي كشد.

حمام:
يك مرد حداكثر 6 قلم جنس در حمام خود داد - مسواك، خمير دندان، خمير اصلاح، خود تراش، يك قالب صابون و يك حوله. در حمام متعلق به يك زن معمولي بطور متوسط 437 قلم جنس وجود دارد. يك مرد قادر نخواهد بود اغلب اين اقلام را شناسايي كند.

خواروبار:
يك زن ليستي از جنسهاي مورد نيازش را تهيه نموده و براي خريدن آنها به فروشگاه ميرود. يك مرد آنقدر صبر ميكند تا محتويات يخچال ته بكشد و سيب زميني ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خريد ميرود. او هر چيزي را كه خوب بنظر برسر مي خرد.

بيرون رفتن:
وقتي مردي ميگويد كه براي بيرون رفتن حاضر است، يعني براي بيرون رفتن حاضر است. وقتي زني ميگويد كه براي بيرون رفتن حاضر است، يعني 4 ساعت بعد وقتي آرايشش تمام شد، آماده خواهد بود.

گربه:
زنان عاشق گربه هستند. مردان ميگويند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بيرون پرتاب ميكنند.

آينه:
مردها خودبين و مغرور هستند، آنها خودشان را در آينه چك ميكنند. زنان بامزه اند، آنها تصوير خود را در هر سطح صيقلي بازديد ميكنند -- آينه، قاشق، پنجره هاي فروشگاه، برشته كننده ها، سر طاس آقاي زلفيان...


تلفن:
مردان تلفن را به عنوان يك وسيله ارتباطي براي ارسال پيامهاي كوتاه و ضروري به ديگران در نظر ميگيرند. يك زن و دوستش مي توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسيدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت ديگر با هم شروع به صحبت كنند.

آدرس يابي:
وقتي يك زن در حال رانندگي احساس ميكند كه راه را گم كرده، كنار يك فروشگاه توقف كرده و از كسي كه وارد است آدرس صحيح را ميپرسد. مردان اين را به نشانه ضعف ميدانند. آنها هرگز براي پرسيدن آدرس نمي ايستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان ميچرخند و چيزهايي شبيه اين ميگويند: "فكر كنم يه راه بهتر پيدا كردم،" و "ميدونم كه بايد همين نزديكي باشه، اون مغازه طلا فروشي رو ميشناسم."

پذيرش اشتباه:
زنان بعضي اوقات قبول ميكنند كه اشتباه كردند. آخرين مردي كه اشتباهش را پذيرفته 25 قرن پيش از دنيا رفته است.

فرزند:
يك زن همه چيز را در مورد فرزندش مي داند: قرارهاي دكتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزديك و صميمي، قرارهاي رمانتيك، غذاهاي مورد علاقه، اسرار، آرزوها و روياها. يك مرد بطور سربسته و مبهم فقط ميداند برخي افراد كم سن و سال هم در خانه زندگي ميكنند.

لباس شيك پوشيدن:
يك زن براي رفتن به خريد، آب دادن به گلهاي باغچه، بيرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستي لباس شيك مي پوشد. يك مرد فقط هنگام رفتن به عروسي و يا مراسم ترحيم لباس رسمي برتن ميكند.


شستن لباسها:
زنان هر چند روز يك بار لباسهايشان را ميشويند. مردها تك تك لباس هاي موجود در كمد، حتي روپوش و اونيفرم جراحي هشت سال پيش خود را مي پوشند و هنگاميكه لباس تميزي باقي نماند، يك لباس كثيف بر تن نموده و كوه ايجاد شده از لباسهاي چرك خود را با آژانس به خشك شويي منتقل ميكنند.
(اين يکي رو واقعا راست مي گه! من خودم تا زماني که ظرف تميزي در کابينت موجود بود امکان نداشت ظرف هاي قبلي را بشورم!!! خوشبختانه ما چند سري بشقاب و قاشق چنگال داشتيم-پيشي)

اسباب بازي:
دختران كوچك عاشق عروسك بازي هستند و وقتي به سن 11 يا 12 سالگي ميرسند علاقه شان را از دست ميدهند. مردان هيچگاه از فكر اسباب بازي رها نميشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازي هايشان نيز گران قيمت تر و پيچيده تر ميشوند. نمونه هاي از اسباب بازيهاي مردان: تلويزيون هاي مينياتوري و كوچك، تلفنهاي اتومبيل، مخلوط كن و آب ميوه گيري، اكولايزرهاي گرافيكي، آدم آهني هاي كنترلي، گيمهاي ويدئويي، هر چيزي كه روشن و خاموش شده، سر و صدا كند و حداقل براي كار كردن به شش باتري نياز داشته باشد.

گل و گياه:
يك زن از شوهرش ميخواهد وقتي مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گلها آب ميدهد. زن پنج روز بعد به خانه اي پر از گلها و گياهان پژمرده برميگردد. كسي نميداند چرا اين اتفاق افتاده است.

سبيل:
بعضي از مردان مانند هركول پوآرو با سيبيل خوش تيپ ميشوند. هيچ زني وجود ندارد كه با سبيل زيبا بنظر برسد.

اسامي مستعار:
اگر سارا، نازنين، عسل و رويا با هم بيرون بروند، همديگر را سارا، نازنين، عسل و رويا صدا خواهند زند. اگر بابك، سامان، آرش و مهرداد با هم بيرون بروند، همديگر را گودزيلا، بادام زميني، تانكر و لاك پشت صدا خواهند زد.
موقع دريافت صورت حساب هر كدام 10 هزار تومان روي ميز ميگذارند. وقتي دختران صورت حساب را دريافت ميكنند، ماشين حسابهاي جيبي خود را بيرون مي آورند.


پول:
يك مرد 2000 هزار تومان براي يك جنس 1000 توماني مورد نيازش مي پردازد. يك زن
1000 تومان براي يك جنس 2000 توماني كه نيازي به آن ندارد مي پردازد.

بگو مگوها:
حرف آخر را در جر و بحث ها زنان ميزنند. هر چيزي كه يك مرد بعد از آن بگويد، شروع يك بگو مگوي ديگر خواهد بود.

Sunday, January 28, 2007

از ارشیو وبلاگ قبلی

خبر برای همکاران پزشک
چند روز پیش یکی از اساتید که ظاهرا وبلاگ من رو می خونه به من ایمیل زد وخواست این خبر رو تو وبلاگم بذلرم من هم این ایمیل
رو عینا اینجا برای اطلاع همکارا می ذارم:من متخصص طب اورژانس و عضو هیئت علمی طب اورژانس دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم در تاریخ 18 خرداد 85 ساعت 8 صبح سمینار یک روزه تازه های احیا در تالار امام بیمارستان امام برگزار میشود که برای کلیه متخصصین و پزشکان عمومی 4 امتیاز بازآموزی دارد. با توجه به تغییرات جدید پروتوکول های احیا لازم به بازگویی آن می باشد.درخواست من آن است که از طریق سایت شما این مطلب به اطلاع عموم رسانده شود.با تشکر از همکاری شماامیر نجاتی--
من وکتاب
چند مدتی بود از خودم ننوشته بودم اخه مدتیه گیر دادم به دیدن فیلم وخوندن کتاب .این مدت اکثر کتابهایی که خوندم از پائولو کوییلو بودن مثل دوشیزه پریم وشیطان/ مکتوب/سفر به دشت ستارگان (زیارت جاده سانتیاگو)/دیدار با فرشتگان(والکریها)/وکوه پنجم الانم که اخرین کتابش رو که مدتی تو ایران اجازه چاپ نمی دادن به اسم زهیر دارم می خونم فعلا اوایل کتاب هستم تو این کتاب بتی رو که از شخصیت پائولو کوئیلو تو کتا بهای دیگش برام ساخته بودم شکسته می شه تو اون کتابها ادم حس وحال دیگه ای داشت کتا بهایی تو مایه های روانشناسی عرفانی بودن ولی تو زهیر ظاهرا نویسنده از دغدغه های شخصی وسرگردونی هاش به عنوان یه فرد تقریبا عادی جامعه می گه برخلاف کتابهای دیگه که ادم پشت نوشته های کتاب یه ادم متفاوت می بینه که تو عالم عرفان و علوم ماورایی هست .قبلا هم از پائولو کوئیلو کتابهایی خونده بودم مثل ورونیکا و کیمیاگر .به هر حال از نوشته هاش خوشم میاد نوشته هاش به نوعی منو یاد نوشته های هرمان هسه و کتاب های گرگ بیابون ودمیان میندازه بعد از تموم کردن زهیر بازم اینجا در مورد کتاب می نویسم.کتابهای دیگه ای هم خوندم مثل واقعیاتی از انقلاب کبیر فرانسه .کلا هر بار من به یه سری خاص کتاب گیر میدم قبلا هم کتابهایی در مورد انقلاب روسیه و بر چیده شدن تزارها وخاندان رومانف خونده بودم یه مدت هم که گیر داده بودم به کتابهایی در مورد خاندان پهلوی .یه سری فیلم هم دیدم مثل فیلم پرنده خارزار که 6 تا سی دی بود وبا این فیلم هم کلی حال کردم. فیلم منطقه مرگ رو هم دیدم که بازسازی ضعیفی از یه فیلم قدیمی تر که مدتی قبل از شبکه 4 پخش شد.بقیه فیلم هام زیاد جالب نبودن که بخوام راجع به اونا صحبت کنم.چند روز قبل سیستمم دچار حمله اسپای ویر ها شد وتمام برنامه هام رو از کار انداخت و تمام فیلمها وشو ها وبرنامه ها وکتابهایی رو که دانلود کرده بودم پاک شد .که تا چندروز حالم گرفته بود.تا بعد.

الفباء

چند یهودی در کنیسه دعا میخواندند.ناگهان صدای کودکی را شنیدند که می گفت :الف. ب. جیم. دال.سعی کردند ذهنشان را بر کتاب مقدس متمرکز کنند.اما صدا تکرار کرد:الف .ب.جیم.دال.سرانجام دست از دعا کشیدندووقتی به اطراف نگریستند پسری را دیدند که مدام همین حروف را می خواند.خاخام به پسرک گفت:چرا این کار را می کنی؟پسرک گفت:چون من دعاهای مقدس را بلد نیستم.فکر کردم اگر حروف الفبا را بخوانم خدا خودش از این حروف استفاده می کند تا کلمات درست را بسازد.خاخام گفت:به خاطر این درس متشکرم.وامیدوارم من هم بتوانم روزهای زندگی ام بر روی زمین راهمینطور که تو حروف را به او دادی به خدا بدهم
.پائولوکوئیلو

Thursday, January 25, 2007

چند حکایت از مکتوب پائولوکوئیلو

یک پر
یک افسانه صحرایی از مردی می گوید که می خواست به واحه دیگر ی مهاجرت کند و شروع کرد به بار کردن شترش .فرشهایش لوازم پخت و پزصندوقهای لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت .وقتی می خواستند به راه بیفتندمرد پر آبی زیبایی را به یاد آوردکه پدرش به او داده بود .پر را بر داشت و بر پشت شترش گذاشت.اما با این کار جانور زیر بار تاب نیاوردو جان سپرد.حتما مرد فکر کرده است:شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.گاهی ما هم در مورد دیگران همینطور فکر می کنیم.نمی فهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره ای بوده است که جامی پر از دردو رنج را لبریز کرده است .
جستجو
استاد می گوید:از یک سو می دانیم که جستجوی خدا مهم است.از سوی دیگرزندگی فاصله ای میان ما واو می آفریند.احساس می کنیم الوهیت ما را نادیده می گیردیا گرفتار مشغولیتهای روز مره مان می شویم.این احساس گناهی در ما پدید می اورد :یا به خاطر زندگی خدا رابیش از حد انکار می کنیم. این تضاد ظاهری صرفا خیال است .خدا در زندگی است وزندگی در خدا.ادم فقط باید از این موضوع آگاه باشد تا سرنوشت را بهتر بفهمد. اگر بتوانیم در هماهنگی مقدس پیرامونمان در هر روز نفوذ کنیم همواره در مسیردرست قرار خواهیم داشت.و وظایفمان را به انجام خواهیم رساند.

خنده

مرد جوانی که می خواست راه روحانی را طی کند به سراغ کشیشی در صومعه اسکتا رفت.کشیش گفت تا یک سال به هر کس که به توحمله می کند پولی بده .تا 12 ماه هر کس به جوان حمله می کرد جوان پولی به او می داد.آخر سال باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعدی را بیاموزد.کشیش گفت به شهر برو وبرایم غذایی بخر.همین که مرد رفت پدر خود را به لباس یک گدا درآوردو از راه میانبر به کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید پدر شروع کرد به توهین کردن به او.جوان به گدا گفت :عالی است!یک سال تمام مجبور بودم به هر کس که به من توهین می کردپول بدهم.اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم.بدون آنکه یک پشیز خرج کنم.پدر روحانی وقتی صدای جوان را شنید رو نشان دادوگفت برای گام بعدی آماده ای.چون یاد گرفته ای به روی مشکلات لبخند بزنی.

Wednesday, January 24, 2007

انگیزه

میلتون اریکسون مبتکر روش درمانی جدیدی است که بر هزاران پزشک در ایالات متحده تاثیر گذاشته است.وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد.ده ماه بعد شنیدکه پزشکی به یدر ومادرش گفت:پسرتان شب را تا صبح دوام نمی آورد.اریکسون صدای گریه مادرش را شنید.فکر کرد که می داند شاید اگر شب را دوام بیاورم مادرم این طور زجر نکشد.وتصمیم گرفت تا سییده دم روز بعد نخوابد .وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد:آهای من هنوز زنده ام!چنان شادی عظیمی در خانه در گرفت که تصمیم گرفت که همیشه تمام تلاشش را بکندکه یک شب دیگردرد ورنج خانواده اش را عقب بیندازد.اریکسون در سال 1990 در 75 سالگی در گذشت.و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش به جای گذاشت.

Tuesday, January 23, 2007

عشق بورزيد تا به شما عشق بورزند




روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد. آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود. زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:


گفتمش نقاش را نقشي بکش از زندگي ... با قلم نقش حبابي بر لب دريا کشيد

گفتمش چون مي کشي تصوير مردان خدا ... تک درختي در بيابان يکه و تنها کشيد

گفتمش نامردمان اين زمان را نقش کن ... عکس يک خنجرزپشت سر پي مولا کشيد

گفتمش راهي بکش کان ره رساند مقصدم ... راه عشق و عاشقي و مستي ونجوا کشيد

گفتمش تصويري از ليلي ومجنون رابکش ... عکس حيدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشيد

گفتمش بر روي کاغذ عشق را تصوير کن ... در بيابان بلا، تصوير يک سقا کشيد

گفتمش از غربت ومظلومي ومحنت بکش ... فکر کرد و چهار قبر خاکي از طه کشيد

گفتمش سختي ودرد وآه گشته حاصلم ... گريه کردآهي کشيد وزينب کبري(س) کشيد

گفتمش درد دلم را با که گويم اي رفيق ... عکس مهدي(عج) راکشيد و به چه بس زيبا کشيد

گفتمش ترسيم کن تصويري از روي حسين(ع) ... گفت اين يک را ببايد خالق يکتا کشيد
پلیکان یکی از نمادهای مقدس مسیحیت است. دلیلش ساده است :پلیکان هرگاه هیچ غذایی برای خوردن نیابد منقار خود را در گوشتش فرو می برد تا بچه هایش را غذا بدهد.استاد می گوید:ما اغلب قادر نیستیم برکتی را که دریافت کرده ایم درک کنیم.بارها نمی فهمیم خداوندبرای سیر نگاه داشتن روح ما چه می کند.داستانی در مورد پلیکان وجود دارد که در یک زمستان سخت گوشت خودش را در اختیار فرزندانش گذاشت وخود را قربانی کرد.وقتی سر انجام از ضعف درگذشت یکی از جوجه ها به دیگری گفت:بالاخره راحت شدیم.دیگر داشتم از خوردن غذای تکراری خسته می شدم!

Saturday, January 20, 2007

شهر هرت


اين نوشته رو با ايميل واسم فرستادن اينجا ميذارمش متاسفانه نمي دونم نويسندش کيه!
شهر هرت جايي است که رنگهاي رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب
شهر هرت جايي است که اول ازدواج مي کنند بعد همديگه رو مي شناسن
شهر هرت جايي است که همه بدَن مگر اينکه خلافش ثابت بشه
شهر هرت جايي است که دوست بعد از شنيدن حرفات بهت مي گه:‌ دوباره لاف زدي؟؟
شهر هرت جايي است که بهشتش زير پاي مادراني است که حقي از زندگي و فرزند و همسر ندارند
شهر هرت جايي است که درختا علل اصلي ترافيک اند و بريده مي شوند تا ماشينها راحت تر برانند
شهر هرت جايي است که کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند
شهر هرت جايي است که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله 5 دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند
شهر هرت جايي است که همه با هم مساويند و بعضي ها مساوي تر
شهر هرت جايي است که براي مريض شدن و پيش دکتر رفتن حتماْ بايد پارتي داشت
شهر هرت جايي است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط مي توان براي مردم مصيبت ديده چند چادر برپا کرد
شهر هرت جايي است که خنده عقل را زائل مي کند
شهر هرت جايي است که زن بايد گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش مي گن مرواريد در صدف
شهر هرت جايي است که مردم سوار تاکسي مي شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسيشونو در بيارن
شهر هرت جايي است که 33 بچه کشته مي شن و ماموراي امنيت شهر مي گن: به ما چه. مادر پدرا مي خواستند مواظب بچه هاشون باشند
شهر هرت جاييه که نصف مردمش زير خط فقرن اما سريالاي تلويزيونيشو توي کاخها مي سازن
شهر هرت جايي است که 2 سال بايد بري سربازي تا بليط پاره کردن ياد بگيري
شهر هرت جاييه که موسيقي حرام است حرام
شهر هرت جايي است که همه با هم خواهر برادرن اما اين برادرا خواهرا رو که نگاه مي کنن ياد تختخواب مي افتن
شهر هرت جايي است که گريه محترم و خنده محکومه
شهر هرت جايي است که وطن هرگز مفهومي نداره و باعث ننگه
شهر هرت جايي است که هرگز آنچه را بلدي نبايد به ديگري بياموزي
شهر هرت جايي است که همه شغلها پست و بي ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار
شهر هرت جايي است که وقتي مي ري مدرسه کيفتو مي گردن مبادا آينه داشته باشي
شهر هرت جايي است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است
شهر هرت جايي است که توي فرودگاه برادر و پدرتو مي توني ببوسي اما همسرتو نه...
شهر هرت جايي است که وقتي از دختر مي پرسن مي خواي با اين آقا زندگي کني مي گه: نمي دونم هر چي بابام بگه
شهر هرت جايي است که وقتي مي خواي ازدواج کني 500 نفر رو دعوت مي کني و شام مي دي تا برن و از بدي و زشتي و نفهمي و بي کلاسي تو کلي حرف بزنن
شهر هرت جايي است که هرگز نمي شه تو پشت بومش رفت مگر اينکه از يک طرفش بيفتي..
شهر هرت جايي است که .......
خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست!!!!!!
پي نبشت: خوشبختانه يه کامنت داشتم که نويسنده سطور بالا خودش رو به من شناسوند مي تونين تو کامنت ها ببينين
اون شخص عمواروند بود.

من وپروانه


از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برايم بگويد.
پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه کارت ايد؟
گفتم: سراغ گلي را مي جويم. مي شناسي اش؟؟؟
گفت: کدامين گل تو را اينچنين بي تب و تاب کرده است؟
گفتم: به دنبال زيباترينم.
گفت: گل سرخ را مي گويي؟
گفتم: سرخ تر از ان سراغ ندارم.
گفت: به عطر کدامين گل شبيه است؟
گفتم: خوشتر از ان بوي ديگري نمي شناسم.
گفت: از ياس مي گويي؟
گفتم: سپيد تر از ان نيز نمي دانم.
گفت: در کدامين گلستان مي رويد؟
گفتم: در ان صحرا گلستاني که از شرم ديدگانش هيچ گل ديگري نمي رويد.
به ناگاه ديدم پروانه,
بي تاب تر از من ناارامي مي کند.........
از اين گل و ان بوته,
گفت: اسمش چيست که اينگونه از ادميان دل برده است؟
گفتم به زيبايي نامش نديدم.
گل نرگس را مي گويم. مي شناسي اش؟؟؟
به ناگاه ديدم پروانه,
بالهايش به روشني شمع مي درخشيد.
گويي شعله از درون,
توان رفتن نداشت... به سختي خود را به روي باد نشاند
و از مقابل ديدگانم دور شد.......
اري....
او گل نرگس را يافته بود. شراره هاي وجودش خبر از ان گل زيبا مي داد........
اينک دوباره من ماندم و اين نام اشنا و غريب

Thursday, January 18, 2007

خنده

مرد جوانی که می خواست راه روحانی را طی کند به سراغ کشیشی در صومعه اسکتا رفت.کشیش گفت تا یک سال به هر کس که به توحمله می کند پولی بده .تا 12 ماه هر کس به جوان حمله می کرد جوان پولی به او می داد.آخر سال باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعدی را بیاموزد.کشیش گفت به شهر برو وبرایم غذایی بخر.همین که مرد رفت پدر خود را به لباس یک گدا درآوردو از راه میانبر به کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید پدر شروع کرد به توهین کردن به او.جوان به گدا گفت :عالی است!یک سال تمام مجبور بودم به هر کس که به من توهین می کردپول بدهم.اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم.بدون آنکه یک پشیز خرج کنم.پدر روحانی وقتی صدای جوان را شنید رو نشان دادوگفت برای گام بعدی آماده ای.چون یاد گرفته ای به روی مشکلات لبخند بزنی

Tuesday, January 16, 2007

غم من

شعر مرگ زيبا ست رو همين جوري خوشم اومد تو وبلاگ گذاشتم ولي يه اتفاقي برام پيش اومد كه مي شه گفت احساسم مثل محتوي اين شعر هست متاسفانه اون موضوع حل شدني نيست اميدوارم گذر زمان از اندوه من كم كنه هر چند اگه قرار بود اينطور باشه تا حالا ديگه موضوع تمام شده مي بود چه ميشه كرد روزهاي قبل يه حالت بي احساسي داشتم انگار تو خلا باشم ولي الان مي تونم بگم غمگينم انگار همه گرفتاريها با هم به سراغ ادم ميان طوري كه ادم ديگه انگيزه اي براي ادامه نداره چه كار مي تونم بكنم جز تحمل!!

مرگ زيباست!

و امروز ديوار شکست

از پس تنهايی

پنجره ها می خوانند کلام تنهايی را

کيست که مرا ببيند

عشقم را حرفم را

روزی که گلدانی شکست

مادرم گفت حيف بود

خواهرم گفت زيبا بود

برادرم گفت مال من بود

پدرم گفت يادگار بود

اما روزی که قلبم شکست

در ميان تنهايی سکوت

کسی نگفت حيف بود , جوان بود

همه می گويند دوست دارم

همه عشق را می بينند

همه ادعايی دارند

همه را می دانم

همه از روست . همه از تصويری

فردايی نيست

خواهم رفت

مرگ زيباست !!!

ازوبلاگhttp://hadi-online.persianblog.com

کلمات قصار





روزگارم بر خلاف آرزوهايم گذشت !!!

......................................................................................

گر تو گذی کردی بر کلبه ی درويشی ما ، با ادب باش که اينجا کلبه ی معرفت است .

......................................................................................

در قمار زندگی ما عاقبت باختيم. بس که تک خال محبت بر زمين انداختيم !

..........................................................................................

پای سگ را بوسه زد مجنون.

گفتندش چرا ؟

گفت اين سگ گاه گاهی خانه ی ليلی رود !

.........................................................................................

تنها کسی که خوب مرا درک می کند ، يک روز زادگاه مرا ترک می کند !

........................................................................................

امروز از من پرسيد من را دوست داری يا زندگی را.

گفتم زندگی را.

قهر کرد و رفت.اما هيچ وقت ندانست که او همه ی زندگی من بود !

..........................................................................

به چشمانت بياموز که هر کس ارزش ديدن ندارد.

.........................................................................

سکوت سر شار از سخنان نا گفته است.

از حرکات نا کرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نيامده !!!

........................................................................

رفاقت قصه ی تلخی است که از نامش گريزانم .

......................................................................


«... تحمل تنهايی از گدايی دوست داشتن آسان‌تر است. تحمل اندوه از گدايی همه شادی‌ها آسان‌تر است. سهل است كه انسان بميرد تا آن‌كه بخواهد به تكدی حيات برخيزد...»

(نادر ابراهيمی - بار ديگر شهری كه دوست می‌داشم)

چندسخن از بزرگان

چنان زندگي كن كه وقت مردن ارزو خواهي كردوبا هركس چنان رفتار كن كه ازاو توقع داري
كنفوسيوس

اگرازانسان اميد وخواب گرفته شودبدبخت ترين موجودروي زمين مي شود
كانتا

همه چيزچون بسيارشودخوار وارزان گرددمگرعلم ودانش كه هرچه بيشترشودعزيزترشود
مثل چيني

زندگي بازيچه دست اقبال نيست بلكه فرصت عظيمي است كه بايدازان استفاده كرد ومغتنمش شمرد
دكتر مارون

هركس حيطه ديدگاه خود راحدود عالم مي انگارد
شوپنهاور

دراين دنياازدوراه ميتوان موفق شديااز هوش خود يا از ناداني ديگران
لابروير

هركس توانست خويشتن را مغلوب كند مسلما مي تواند ديگران رامطيع خود سازد
لرداويبوري

ازادي وبرابري

ازادی وبرابری
آزادی مهم تر از برابری است.تلاش برای تحقق برابری موجب به خطر افتادن آزادی می شود.و اگر آزادی از دست برود،براي افراد غير آزاد حتی برابری هم نخواهد بود.
کارل پوپر

نظر ققنوس عزيز درباره نوشته بالا رو بد نديدم اينجا بذارم:

برابري تنها دلخوشي مردميست كه از نبود آزادي رنج مي برند.و آن هنگام كه اين برابري تحقق بخشد، ديگر ازادي معنايي بيش از اين ندارد

حکايتي در موردبهشت وجهنم

.روزگاری مسافری با اسب و سگ خود از

جاده ای ميگذشت. به کنار درخت عظيمی رسيد. صاعقه به درخت زد و همگی مردند.اما

نفهميد که ديگر دراين دنيا نيست و با هر دو حيوانش به راه خود ادامه داد. راه دراز

بود و تپه ای که از آن بالا ميرفتند شيب تندی داشت.

آفتاب سوزانی ميتابيد و هر سه

عرق می ريختند و تشنه شان بود.

سر يکی از پيچ های جاده چشمشان به دروازه مرمرين

عظيمی افتاد که به ميدانی منتهی ميشد که کف آن از طلا بود و در وسط آن چشمه ای با

آب زلال جاری بود.مرد به طرف در ورودی رفت و به نگهبان گفت:اين جای قشنگ کجاست؟

نگهبان گفت: بهشت است. مرد گفت: خيلی از

ديدن بهشت خوشحالم چون ما خيلی تشنه هستيم

. نگهبان با اشاره به چشمه گفت: خوش آمديد بفرماييد تو و هر چقدر ميخواهيد آب بنوشيد

. مرد گفت: اسب و سگم هم تشنه هستند

. نگهبان گفت:متاسفم اما ورود حیوانات ممنوع

است.مرد نا امید شد چون واقعا تشنه بود. اما حاضر نبود به تنهایی آب بنوشد. به

همین دلیل از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.بعد از اینکه به زحمت مقداری

دیگر

از سربالایی را طی کردند به دروازه ای قدیمی رسیدندکه به یک جاده خاکی که

درختانی در دو طرف آن قرار داشتند باز میشد و مردی زیر سایه یکی از درختان دراز

کشیده بودو ظاهرا خواب بود.مسافر گفت: سلام. مرد با تکان سر پاسخ داد. مسافر گفت

من اسبم و سگم

: ما خیلی تشنه ایم.. مرد به نقطه ای اشاره کرد و گفت : در بین درختها

چشمه ای است هرقدر دلتان خواست میتوانید آب بنوشید. مسافر با اسب و سگش به طرف چشمه

رفنتد و تشنگی خود را فرو نشاندند. مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مسافر پرسید : اسم اینجا

چیست؟ مرد گفت: بهشت. مسافر با

تعجب پرسید :بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمرین به من گفت که آنجا بهشت است. مرد گفت:

آنجا بهشت نیست جهنم است چون کسانيکه آنجا ميمانند به خودشان ثابت ميکنند که حاضرند

عزيزترين دوستانشان را به حال خود رها کنند

:شيطان و دوشيزه پريم

پائولو

کوئيلو

دلبركم چيزی بگو

اين لعنتی ها بلاگ رولينگ رو هم فيلتر کردن ديگه شورش رو در اوردن

چون حوصله تایپ ندارم اين شعر رو فعلا می ذارم چون اين روزا خيلی بی حوصله شدم و وقت هم نمی کنم چيزی بنويسم

دلبركم چيزی بگو به من كه از گريه پرم به من كه بی صدای تو از شب شكست ميخورم

دلبركم چيزی بگوبه من كه گرم هق هق امبه من كه آخرينه آواره هاي عاشقم

چيزي بگو كه آينه خسته نشه از بی كسیغزل بشن گلايه ها نه هق هق دلواپسی

نذار كه از سكوت تو پرپر بشن ترانه ها دوباره من بمونمو خاكستر پروانه هاچيزي بگو اما نگو از مرگ ياد و خاطرهكابوس رفتنت بگواز لحظه های من برهچيزي بگو اما نگو قصه ما بسر رسيدنگو كه خورشيدك منچادر شب بسر كشيد

دقيقه ها غزل ميگن وقتی سكوتو ميشكنیقناريا عاشق ميشن وقتی تو حرف ميزنیدلبركم چيزي بگو به من كه خاموش توامبه من كه همبستر تو اما فراموش توام

چيزي بگو كه آينه خسته نشه از بی كسیغزل بشن گلايه ها نه هق هق دلواپسی

نذار كه از سكوت تو پرپر بشن ترانه هادوباره من بمونمو خاكستر پروانه هاچيزي بگو اما نگو از مرگ ياد و خاطرهكابوس رفتنت بگواز لحظه هاي من بره چيزي بگو اما نگو قصه ما بسر رسيدنگو كه خورشيدك من چادر شب بسر كشيد

چيزي بگو اما نگو از مرگ ياد و خاطره كابوس رفتنت بگواز لحظه های من بره

چيزي بگو اما نگو قصه ما بسر رسيد

دعا



کشيشی تصميم گرفت مابقی عمرش را صرف تبليغ دين مسيحيت کند. روزی با کشتی از کنار جزيره ای ميگذشت. کشتی در کنار جزيره ايستاد. کشيش سه مرد را ديد که مشغول به کارند.پس از پايان کار سه مرد رو به آسمان کردند و گفتند :

خدايا ما سه نفر هستيم و تو هم سه نفر پس بر ما رحم کن.

کشيش ناراحت شد و گفت اين چه دعاييست؟ بيا تا به شما دعايی ياد بدهم. سپس يکی از دعاهای مسيح را به آنها ياد داد و رفت. پس از مدتها کشيش از سفر باز ميگشت که دوباره به کنار آن جزيره رسيد.آن سه مرد را از دور ديد و برايشان دست تکان داد. سه مرد تا او را ديدند روی آب شرع به دويدن کردند و فرياد زدند ای پدر مقدس دعايی را که گفته بودی از يادمان رفت .دوباره آن را برايمان بگو. کشيش که معجزه را به چشم ديده بود سخت گريست و گفت :

دعای خود را بگوييد که خدا به هر زبانی سخن خواهد گفت !

Monday, January 15, 2007

فرشته وسنگ

فرشته اي از سنگ پرسيد : چرا مانند خاک از خدا نمي خواهي که از تو انسان بسازد ؟ سنگ تبسمي کرد و گفت : هنوز آنقدر سخت نشده ام که مستحق چنين خواسته اي باشم

من وپروانه


از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برايم بگويد.
پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه کارت ايد؟
گفتم: سراغ گلي را مي جويم. مي شناسي اش؟؟؟
گفت: کدامين گل تو را اينچنين بي تب و تاب کرده است؟
گفتم: به دنبال زيباترينم.
گفت: گل سرخ را مي گويي؟
گفتم: سرخ تر از ان سراغ ندارم.
گفت: به عطر کدامين گل شبيه است؟
گفتم: خوشتر از ان بوي ديگري نمي شناسم.
گفت: از ياس مي گويي؟
گفتم: سپيد تر از ان نيز نمي دانم.
گفت: در کدامين گلستان مي رويد؟
گفتم: در ان صحرا گلستاني که از شرم ديدگانش هيچ گل ديگري نمي رويد.
به ناگاه ديدم پروانه,
بي تاب تر از من ناارامي مي کند.........
از اين گل و ان بوته,
گفت: اسمش چيست که اينگونه از ادميان دل برده است؟
گفتم به زيبايي نامش نديدم.
گل نرگس را مي گويم. مي شناسي اش؟؟؟
به ناگاه ديدم پروانه,
بالهايش به روشني شمع مي درخشيد.
گويي شعله از درون,
توان رفتن نداشت... به سختي خود را به روي باد نشاند
و از مقابل ديدگانم دور شد.......
اري....
او گل نرگس را يافته بود. شراره هاي وجودش خبر از ان گل زيبا مي داد........
اينک دوباره من ماندم و اين نام اشنا و غريب.......

دودوست



دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد
آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند. اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت:امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنکه من با حرکت قلبم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟
و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که کسی ما را می آزارد باید آنرا بر روی شن ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آنرا محو کند، اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام میدهد ما باید آنرا بر روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آنرمحو کند.

Sunday, January 14, 2007

ترانه گرگ بيابون

جوون مرد و بلند بالا توي كوه و توي صحرا چنون ني مي‌زنه غمناك مي‌خونهكه کوهسار از غمش سردر گريبونهميگن گرگ بيابونه ميگن گرگ بيابونهميگن گرگ ميگن گرگجوون مرد و بلند بالا توي كوه و توي صحرا چنون ني مي‌زنه غمناك مي‌خونهكه کوهسار از غمش سردر گريبونهكه کوهسار از غمش سردر گريبونهميگن گرگ بيابونه ميگن گرگ بيابونهولي هيچكي نمي‌دونه كه اون از عشق نالونهدل و جونش تو ايرونه دل و جونش تو ايرونهميگن گرگميگن فرياد خشم اون دل كوه رو مي‌لرزونهميگن گرگتو دستش ني مي‌شه خنجر يكي دشمن نمي‌مونهميگن گرگمثال رستم دستون مياد از جنگلها بيرونميگن گرگبه زير پاي اسب اون مي‌شه كاخ ستم ويرونمي‌شه كاخ ستم ويرونميگن گرگ بيابونه ميگن گرگ بيابونهميگن گرگ ميگن گرگجوون مرد و بلند بالا توي كوه و توي صحرا چنون ني مي‌زنه غمناك مي‌خونهكه کوهسار از غمش سردر گريبونهكه کوهسار از غمش سردر گريبونهميگن گرگ بيابونه ميگن گرگ بيابونهولي هيچكي نمي‌دونه كه اون از عشق نالونهدل و جونش تو ايرونه دل و جونش تو ايرونهميگن گرگتني تنها تني زخمي دلش يكجا نمي‌مونهميگن گرگسراپا خشم بي‌پايون براش دنيا يه زندونهميگن گرگهمه جون رو چنون آرش به تيري در كمون دارهميگن گرگنداره لحظه‌اي آروم به پيكر تا كه جون دارهبه رگها تا كه خون دارهميگن گرگ بيابونه ميگن گرگ بيابونهميگن گرگ ميگن گرگ

وصيت نامه



وصيت نامه ام به شرح زير مي باشد : قبر مرا نيم متر كمتر عميق كنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديكتر باشم. بعد از مرگم، انگشتهاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشتنگاري قرار دهيد. به پزشك قانوني بگوييد روح مرا كالبدشكافي كند، من به آن مشكوكم! ورثه حق دارند با طلبكاران من كتككاري كنند. عبور هرگونه كابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب اكيدا ممنوع است. بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا كنم. كارت شناسايي مرا لاي كفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد! مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند. روي تابوت و كفن من بنويسيد: اين عاقبت كسي است كه زگهواره تا گور دانش بجست. دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنيد! كساني كه زير تابوت مرا ميگيرند، بايد هم قد باشند. شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبكاران ندهيد. گواهينامه رانندگيم را به يك آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد. در مجلس ختم من گاز اشكآور پخش كنيد تا همه به گريه بيفتند. از اينكه نميتوانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش ميطلبم. به مرده شوي بگوييد مرا با چوبك بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم. چون تمام آرزوهايم را به گور ميبرم، سعي كنيد قبر مرا بزرگ بسازيد كه جاي جسدم باشد

Saturday, January 13, 2007

امروز کتاب بریدا کوئیلو رو هم تموم کردم فعلا حوصله نوشتن در موردش رو ندارم ولی یه مطلب زیبا در مورد مارکز برخوردکردم که این پایین می ذارم .راستی اگه کسی میدونه چرا اس ام اس بلاگم فعال نمی شه تو قسمت نظرات بگه.گابریل گارسیا مارکز نویسنده 73 ساله و چهره تابناک ادبیات آمریکای لاتین و جهان به علت بیماری از زندگی اجتماعی کناره گرفت. او به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شده است و به نظر می رسد که حالش مرتباً بدتر می شود. مارکز یک نامه خداحافظی برای دوستانش نوشته که حقیقتاً تکان دهنده است. گفتنی است مارکز نویسنده رمان هایی چون «صد سال تنهایی»، «گزارش یک قتل» ، «از عشق و شیاطین دیگر» ، «پاییز پدرسالار» و ... است که در سال 1982 نیز برنده جایزه نوبل شد. ++++++ اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنــه ام و تکه ی کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت. احتمالاً همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم، بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم. ارج همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنایی است که دارند، کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم. چون می دانستم هر دقیقه که چشممان را برهم می گذاریم شصت ثانیه نور را از دست می دهیم. هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم ، هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی بردم! اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت. قبایی ساده می پوشیدم. نخست به خورشید چشم می دوختم و نه تنها جسمم که روحم را عریان می کردم. خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم.... روی ستارگان با رویایی ون گوکی شعری بندیتی (1) را نقاشی می کردم. و صدای دلنشین سرات(2) ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه می کردم. با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهاشان و بوسه گلبر گهایشان در جانم بخلد. خدایا اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم. به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب من اند و در کمند عشق عشق زندگی می کردم. به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. و نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی دو بال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد به سالخوردگان یاد می دادم که مر گ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد. آه انسان ها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته ام. من دریافته ام که همگان می خواهند در قله کوه زندگی کنند، بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته ضجه ای است که در دست دارند. دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد. دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیزها آموخته ام. اما در حقیقت فایده چندانی ندارند. چون هنگامی که آنها را در این چمد ان می گذارم. بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود. گابریل گارسیا مارکز 1ـ شاعر معاصر اهل اروگوئه 2ـ خواننده معروف اهل اسپانیا

مقدمه زيبای ۱۱دقيقه کوئيلو



×××××××××××××××××××××××××××××
زنی در شهر بود، یک گناهکار؛ وقتی او فهمید که مسیح در خانه ی یک ریاکاراست، یک کوزه مرمرین از مرهم به آنجا برداو پشت پاهای مسیح ایستاد ، در حال گریه، پاهای مسیح را با اشک های خود خیس کرد و آنها را با موهای خود خشک کرد، پاهای او را بوسید و بر آنها روغن مالیدوقتی ریاکار که با مسیح شرط بسته بود این صحنه را دید، با خودش گفت :"اگر این مرد واقعا پیامبر بود، متوجه معنی این رفتار و آنکه از طرف یک زن گناهکار است "میشدو مسیح به او پاسخ داد، شمعون، می خواهم چیزی به تو بگویمیک قرض دهنده دو بدهکار داشت. یکی آن که یک صد شاهی به او مدیون بود و دیگری پنجاه. وقتی آنها پول نداشتند که قرض او را پس دهند، او هر دو را بخشید. کدام یک او را بیشتر دوست خواهند داشت؟شمعون پاسخ داد: " من فرض می کنم آن کسی که بیشتر بدهکار بود". و مسیح به او گفت: " تو درست قضاوت کرده ای " مسیح به سمت زن برگشت و به شمعون گفت: این زن را می بینی؟ تو به من هیچ آبی ندادی تا پاهایم را بشویم، اما این زن پاهای مرا با اشک خود شست، و با موهایش خشک کردتو به من بوسه ای ندادی: اما او از زمانی که من آمده ام بوسیدن پاهای مرا متوقف نکرده است. تو بر سر من روغن نمالیدی اما او این کار را کردبه این دلیل به تو می گویم که گناهان او بخشیده شد به خاطر عشق زیادش. اما برای عشق کم، بخشایش کمتری است
( لوقا7: 47-37)

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شدصدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچکس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودیخاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم وبعد خاموش شد. » شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازیندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اندو اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمیسوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشید، تاوقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید رابرداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.

رنگين پوست

اين شعر كانديد شعر سال 2005 اثر يك پسر سياه پوست است



وقتي به دنيا امدم سياه بودم



وقتي بزرگتر شدم بازهم سياه بودم



وقتي جلو آفتاب ميرم باز هم سياه



وقتي ميترسم هم سياه



وقتي سردمه سياهم وقتي مريضم باز هم سياهم



وقتي هم كه بميرم باز سياه خواهم بود



تو اي دوست سفيدمن



وقتي به دنيا امدي صورتي بودي



وقتي بزرگتر شدي سفيد شدي



وقتي جلو آفتاب ميري قرمز ميشي



وقتي ميترسي زرد ميشي



وقتي مريضي سبز ميشي



وقتي هم كه بميري خاكستري ميشي



و تو به من ميگي رنگين پوست

Sunday, January 7, 2007

چه کسي مقصر بود!


امروز اولین کسی که به اتاقم مراجعه کرد یه اقای میانسال بود که گفت می خوام این دفترچه رو مهر کنم من هم پرسیدم اول بگو مریض کیه مشکلش چیه اون گفت فوت کرده من کمی یکه خوردم وناراحت شدم نگاهی به داخل دفترچه وعکس اون کردم وخیلی ناراحت شدم اخه مریض رو خیلی خوب میشناختم لااقل ماهی دو سه بار مراجعه می کرد اخرین بار هم 2 روز قبل پیش من اومداین خانم4 تا خواهرن که همه شون دیابتی هستن واین خانم علاوه بر دیابت کیس شناخته شده هیپرلیپیدمی هم بود من اونو اوایل یک بار به متخصص داخلی ارجاع دادم اخه با اکثر داروهایی که دادم تری گلیسرید بیمار پایین نمی یومد واسه بررسی هم 2 روز بیمارستان خوابید وبا نسخه متخصص داخلی مرخص شد ماهی یه بار میومد وازمایش میداد بیچاره 45 سال بیشتر نداشت و با اینکه از بقیه خواهراش بیشتر بیمار بود کمتر شکایت می کرد وخوشروتر بوداین اخری هم که گلوکزش خوب تنظیم نمی شد فرستادمش پیش یه داخلی دیگه که براش انسولین رو شروع کنه وقتی پیش من اومد دیدم که متخصص داخلی براش دوباره قرص متفورمین شروع کرده که من قبلا امتحانش کرده بودم و برای 15 روز بعددوباره نوبت داده بودبه من گفت تو مطب داخلی فشارم رو که گرفتم 18/5 بود حالا دیگه فشارخون نگیرم من که همه چور مرض رو دارم من هم که به شوخی گفتم خواهرات تمام مریضیهاشون رو به تو دادن وتو از همشون بیشتر مریضی دارن وفشار خونش رو که گرفتم دیدم 12/5 هست توصیه کردم هر 2-3 روز یه بار خونه بهداشت بره وفشارش رو کنترل کنه اگه بالا بود بیاد درمانگاه جواب ازمایشهایی رو هم که داخلی نوشته بود یکی دو روز بعد بیاره من ببینم امروز که فهمیدم فوت کرده خیلی ناراحت شدم با بهورز مربوطه تماس گرفتم و اون گفت که از صبح حالش خوب نبوده و مراجعه نکرد بعد از ظهر وقتی تصمیم میگیرنببرنش دکتر تو ماشین فوت می کنه بهورزه می گفت که هر روز شوهرش کلی گوشت گاو می گیره می بره خونه هر چی هم بهش می گیم که خانومش چربی خونش بالاست گوش نمی کنه حالا من موندم که این وسط مقصر کیه با این که در این مورد عذاب وجدان ندارم وکوتاهی نکردم ولی خیلی حالم گرفته شد که یه خانم 45 ساله به همین راحتی فوت کنه همین 2 روز قبل درمانگاه اومده بودمن توی دوره استیجری و اینترنی مریض های جوونتر وبا وضعیت های وحشتناکتر ترومایی دیده بودم ویا مریض هایی که سی پی ارش کردیم تو کشیکامون ولی من برخلاف بعضی همکارا چندان ناراحت نشدم ومثل جوجه دکترای تازه کار وا نرفتم ولی نمی دونم چرا از فوت این خانم اینقدر حالم گرفته شدحتی بیشتر از فوت پدربزرگم همین 45 روز قبل. شاید چون مراجعات زیادی داشت و براش خیلی زحمت کشیده بودم به هر حال چه میشه کرداینم از شغل مزخرف ما هست که برای بعضی ها دورنمای جالبی داره ولی از مشکلات این شغل چیزی نمی دونن!!
/

Saturday, January 6, 2007

ديگه نوبره والا

امروز که خواستم وارد مديريت وبلاگم تو پرشين بلاگ بشم ديدم که نام کاربريم رومسدودکردن اين مدت که وبلاگم فيلتر شده بود کم اعصابم خورد بود حالا اينم اضافه شد من اصلا واردخطوط قرمز تا جايي که يادمه نشده بودم با يک ف ي ل ت ر ش ک ن سعي کردم وبلاگم رو باز کنم که ديدم بله پرشين بلاگ پيغام ميده که وبلاگ مورد نظر به علت رعايت نکردن توافقنامه پرشين بلاگ مسدود شد کاش تو اين مدت ارشيوم رو منتقل مي کردملعنت به اين مملکت با اين قوانين مزخرفش کثافتا اخه به چه گناهي وبلاگ من رو مسدود کردين سر سپرده هاي اطلاعاتي پرشين بلاگ.
حالا پشيمونم از اينکه چرا زودتر حرف دوستاي مجازي رو گوش نکردم واز پرشين بلاگ لعنتي بيرون نيامدم دلم واسه خودم مي سوزه ارشيوم هم باطل شد!

Tuesday, January 2, 2007

بودن يا نبودن مساله اين است!

گاهی اوقات فکر می کنم مسولیت یک اداره ویک مجموعه کوچک مثل در مانگاه فزرتی ما چقدر مشکله وتو هر جور رفتار کنی بالاخره همیشه یک سری از ارباب رجوع یا پرسنل هستن که ممکنه به نوعی ازت ناراضی باشن حالا در مقیاس بزرگتر مسوولیت های گنده ای مثل ریاست جمهوری که جای خودداره اگه یه فردی مثل من باشه که کمی با انصاف وبا وجدان باشه!!!همیشه باید به خاطر بعضی تصمیم ها که در چهار چوب قانون هم هست عذاب وجدان داشته باشه.نمونه این موضوع امروز بود که یه خانم میانسال به قسمت بهداشت محیط درمانگاه مراجعه کرده بود برای گرفتن کارت سلامت پیشه ورها (این کارت معمولا پیش نیاز جواز کسب هست که شهرداری ها برای دایر کردن مغازه ها یا مکان هایی مثل کافی نت ها باشگاهها یا ارایشگاهها یا تاکسی تلفنی ها ورستورانهااز مرکز بهداشت استعلام می کنن یا برای تاییدیه پیشه وری برای کسایی که تقاضای وام می کننهست که در شهری که من مسوول مرکز بهداشتش هستم بعداز نظر کارشناس بهداشت محیط با مهر وامضای من این کارت صادر میشه)می خواست اقدام بکنه من تو مطب نشسته بودم وداشتم مریض میدیدم که مسوول بهداشت محیط اومد وگفت که یه خانومی اومده ومغازه ای که اجاره کرده از نظربهداشتی مشکل داره وباید بعضی اصلاحات انجام بده تا بشه مجوز دادواز طرفی صاحب اصلی مغازه هم هزینه تعمیرات رو تقبل نمی کنه این خانم هم اومده تو اتاقم بس نشسته و نمیره بیرون میگه تا مجوز رو نگیرم از اینجا بیرون نمی رم من که هنوز اون خانم رو ندیده بودم از وضعیت مالیش سوال کردم وهمکارم گفت که شوهرش اینا رو ترک کرده 6-7تا بچه داره من گفتم که اگه راه داره مجوز رو بده ولی همکارمون گفت که از نظر من نمیشه مجوز داد خیلی مشکل بهداشتی داره من رفتم تو اتاقش تا با خانومه صحبت کنم که البته بی نتیجه بود وهمکارم می گفت که می خوام برم بیرون درماگاه برای بازدید وبایددر رو قفل کنمولی اون از اتاق بیرون نمی ره من گفتم با مسولیت من بره و بذار خانومه همونجا بشینه نشون به همون نشون که بعداز 2 ساعت که همکارم برگشت هنوز اون خانومه سیخ اونجا نشسته بود حالا دیگه اخر وقت اداری بود و می خواستیم اداره رو تعطیل کنیم متصدیمون می خواست به 110 زنگ بزنه که بازم من نذاشتم خلاصه مجبور شدیم سر خانومه گول بمالیم تا از اون جا بره نامه عدم صلاحیت رو دستش دادیم وگفتیم که مجوز مربوطه هست ونامه رو به شهرداری باید ببره که تا خانومه بره شهرداری اونجام تعطیل شده خلاصه امروز رو اینجوری گذروندیم.احتمالا فردا صبح باز این نمایش ادامه پیدا کنه حالا امشب من دچار عذاب وجدان شدم و دارم فکر می کنم که مسوولین بلند پایه مملکت هم مثل من این احساس رو دارن یا همه چیز رو به فلانشون می گیرن وفقط تو رادیو تلویزیون شعر مردم مردم می دن!!(البته ما در مورد این مجوز ها از این مشکلات زیاد داریم که گاهی هم به فحش و فحش کاری وتهدید هم میکشه البته من خودم رو مستقیما دخالت نمی دم بیچاره همکارم گاهی اوقات به شوخی بهش میگم هم دنیاتو خراب کردی هم اخرتت روگاهی بنده خدا وقتی می خواد خرید کنه بهش جنس نمی دن یا مثلا یه بار یک نونوایی بهش نون نداده بوددر مقابل بعضی کارشناسهای مراکز دیگه رو هم میشناسم که در ازای دریافت رشوه واسه خودشون این مشکلات رو بالکل حل میکنن ودنیا وشاید اخرتشون رو بهتر درست می کنن ).