.روزگاری مسافری با اسب و سگ خود از
جاده ای ميگذشت. به کنار درخت عظيمی رسيد. صاعقه به درخت زد و همگی مردند.اما
نفهميد که ديگر دراين دنيا نيست و با هر دو حيوانش به راه خود ادامه داد. راه دراز
بود و تپه ای که از آن بالا ميرفتند شيب تندی داشت.
آفتاب سوزانی ميتابيد و هر سه
عرق می ريختند و تشنه شان بود.
سر يکی از پيچ های جاده چشمشان به دروازه مرمرين
عظيمی افتاد که به ميدانی منتهی ميشد که کف آن از طلا بود و در وسط آن چشمه ای با
آب زلال جاری بود.مرد به طرف در ورودی رفت و به نگهبان گفت:اين جای قشنگ کجاست؟
نگهبان گفت: بهشت است. مرد گفت: خيلی از
ديدن بهشت خوشحالم چون ما خيلی تشنه هستيم
. نگهبان با اشاره به چشمه گفت: خوش آمديد بفرماييد تو و هر چقدر ميخواهيد آب بنوشيد
. مرد گفت: اسب و سگم هم تشنه هستند
. نگهبان گفت:متاسفم اما ورود حیوانات ممنوع
است.مرد نا امید شد چون واقعا تشنه بود. اما حاضر نبود به تنهایی آب بنوشد. به
همین دلیل از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.بعد از اینکه به زحمت مقداری
دیگر
از سربالایی را طی کردند به دروازه ای قدیمی رسیدندکه به یک جاده خاکی که
درختانی در دو طرف آن قرار داشتند باز میشد و مردی زیر سایه یکی از درختان دراز
کشیده بودو ظاهرا خواب بود.مسافر گفت: سلام. مرد با تکان سر پاسخ داد. مسافر گفت
من اسبم و سگم
: ما خیلی تشنه ایم.. مرد به نقطه ای اشاره کرد و گفت : در بین درختها
چشمه ای است هرقدر دلتان خواست میتوانید آب بنوشید. مسافر با اسب و سگش به طرف چشمه
رفنتد و تشنگی خود را فرو نشاندند. مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مسافر پرسید : اسم اینجا
چیست؟ مرد گفت: بهشت. مسافر با
تعجب پرسید :بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمرین به من گفت که آنجا بهشت است. مرد گفت:
آنجا بهشت نیست جهنم است چون کسانيکه آنجا ميمانند به خودشان ثابت ميکنند که حاضرند
عزيزترين دوستانشان را به حال خود رها کنند
:شيطان و دوشيزه پريم
پائولو
کوئيلو
جاده ای ميگذشت. به کنار درخت عظيمی رسيد. صاعقه به درخت زد و همگی مردند.اما
نفهميد که ديگر دراين دنيا نيست و با هر دو حيوانش به راه خود ادامه داد. راه دراز
بود و تپه ای که از آن بالا ميرفتند شيب تندی داشت.
آفتاب سوزانی ميتابيد و هر سه
عرق می ريختند و تشنه شان بود.
سر يکی از پيچ های جاده چشمشان به دروازه مرمرين
عظيمی افتاد که به ميدانی منتهی ميشد که کف آن از طلا بود و در وسط آن چشمه ای با
آب زلال جاری بود.مرد به طرف در ورودی رفت و به نگهبان گفت:اين جای قشنگ کجاست؟
نگهبان گفت: بهشت است. مرد گفت: خيلی از
ديدن بهشت خوشحالم چون ما خيلی تشنه هستيم
. نگهبان با اشاره به چشمه گفت: خوش آمديد بفرماييد تو و هر چقدر ميخواهيد آب بنوشيد
. مرد گفت: اسب و سگم هم تشنه هستند
. نگهبان گفت:متاسفم اما ورود حیوانات ممنوع
است.مرد نا امید شد چون واقعا تشنه بود. اما حاضر نبود به تنهایی آب بنوشد. به
همین دلیل از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.بعد از اینکه به زحمت مقداری
دیگر
از سربالایی را طی کردند به دروازه ای قدیمی رسیدندکه به یک جاده خاکی که
درختانی در دو طرف آن قرار داشتند باز میشد و مردی زیر سایه یکی از درختان دراز
کشیده بودو ظاهرا خواب بود.مسافر گفت: سلام. مرد با تکان سر پاسخ داد. مسافر گفت
من اسبم و سگم
: ما خیلی تشنه ایم.. مرد به نقطه ای اشاره کرد و گفت : در بین درختها
چشمه ای است هرقدر دلتان خواست میتوانید آب بنوشید. مسافر با اسب و سگش به طرف چشمه
رفنتد و تشنگی خود را فرو نشاندند. مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مسافر پرسید : اسم اینجا
چیست؟ مرد گفت: بهشت. مسافر با
تعجب پرسید :بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمرین به من گفت که آنجا بهشت است. مرد گفت:
آنجا بهشت نیست جهنم است چون کسانيکه آنجا ميمانند به خودشان ثابت ميکنند که حاضرند
عزيزترين دوستانشان را به حال خود رها کنند
:شيطان و دوشيزه پريم
پائولو
کوئيلو
No comments:
Post a Comment