Sunday, December 21, 2008

درسی زیبا از ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!! پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد
.

Saturday, December 20, 2008

شب یلدا

امشب دوباره شب یلداست .بلندترین شب سال ورسومی به جامانده از ایران باستان ویادگاری از اورمزد.


این شب برام یاداور شبهای خوشی ها وناخوشیهاست .خاطرات دوران دانشجویی ودوران سربازی.ولی شب یلدای امسال فکر نمیکنم خاطره چندان خوشی برای سالهای بعد به جابذاره.فضای خونه بدلیل یه گرفتاری خونوادگی غمگینه.به علاوه درست بعداز یکسال از خرید206ام امروز غروب ماشین 206ام رو فروختم .گرچه از قدیم گفتن مال دنیا مثل چرک کف دست هست ولی خب یاد خاطراتی که با این ماشین داشتم امشب برام تداعی شد .کمی هم ماشین رو ارزون فروختم ولی خب احتمالا با سرمایه گذاری که می خوام بکنم فکر نکنم در کل ضرر بکنم خلاصه که امشب حس وحال درست وحسابی ندارم.

Friday, December 12, 2008

من کم کم داره یادم میره

سلام من دوباره اومدم.یه مدت با ویندوزم نمی تونستم بیام تو اکانت بلاگرو حال نصب دوباره ویندوز یا رفتن به کافی نت نداشتم حالا دوباره اومدم ومیبینم که کمی سر وشکل بلاگر تغییر کرده .خوشحالم که برگشتم واز دوستانی که تو این مدت به من اظهار لطف کردن ونتونستم به اونا جواب بدم متشکرم.تو این مدت کلی کتاب که اکثرا به صورت کتاب موبایل بودن خوندم که بعدا در موردشون میگم.با یه داستانک کوچولو شروع می کنم
من کم کم داره یادم میره
تامی به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می­کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند. پدر و مادر می­ترسیدند تامی هم مثل بیش­تر بچه­های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند. برای همین به او اجازه نمی­دادند با نوزاد تنها بماند. اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی­شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می­شد. بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچک­ترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم می­ره!
فکر نمی­کنم کسی یادش بیاد نه؟
من که یادم نیست.
اما منظورم از این داستان این نبود که حالا فکر کنیم که اصلاً خدا چه شکلیه و اونموقع چه خبر بوده ...
هدفم یک چیز بود. آیا یادتون هست آخرین باری رو که وقت ملاقاتی رو با خدا داشتید؟ اون موقع در مورد چه چیزی صحبت می­کردید؟ بعضی وقتها انقدر ازش گذشته که اصلاً یادمون نمی­آد کی بوده و در مورد چی بوده!!
ما در دنیایی زندگی می­کنیم که 99 درصد فکر ما رو اسیر خودش می­کنه. اما یادتون باشه دوستان خوبم. خدا همیشه به ما فکر می­کنه. این یکم بی­لطفیه اگر ما یکم به خدا فکر نکیم. شاید خدا امروز دلتنگ ما باشه. نمی­دونم برای شما تا حالا پیش اومده که انقدر دلتنگ کسی بشید که حاضر باشید فقط یک لحظه صداش رو بشنوید که به شما می­گه سلام. یا زنگ بزنه و فقط بگه الو
نذارید روزی بشه که دل خدا انقدر برای شما تنگ بشه.

.یکم صداش بزنید. فردا روز، اگه صداتون کرد حداقل صداش رو یادتون نرفته باشه!!!

Monday, June 30, 2008

لینک دانلود کتاب

بعضی از دوستان ازم خواستن لینک کتاب اخ مارکز رو اینجا بذارم ومن هم این لینک ها رو میذارم امیدوارم ف...ی...ل...ط...ر نشده باشن


مدتی پیش داستانهای کوتاه مارکز رو هم تموم کردم کتاب ترجمه ای از گلشیری بود وتقریبا داستانها رو به ترتیب سال نگارش مرتب کرده بود از داستانهای اولیه زیاد خوشم نیومد به نظرم مارکز اون زمان کمی از داستان مسخ کافکا الگوبرداری کرده بود ولی داستانهای سالهای پایانیش پخته تر بود لااقل به نظر میرسید مال خودشن تا اینکه بخواد از نویسنده های قبلیش تقلید کنه مثلا تبدیل زن گناهکار تو یکی از داستانهاش یا پیر مرد بالدار من رو یاد تبدیل انسانها به حشرات داستان مسخ کافکا می ندازه یا داستان کرگدن از اوژن یونسکو.
الان هم حدود 4-5 روز هست کتاب دیکتاتورها بیمارند که نگاهی به زندگینامه وسوابق پزشکی وروانپزشکی ناپلئون وهیتلر واستالین داره رو شروع کردم جالبه شب جمعه که من داشتم قسمت اول یعنی ناپلئون رو می خوندم سینما 1 فیلم نبردواترلو رو که مربوط به ناپلئون بناپارت بودبه کارگردانی سرگئی باندارچوک نشون داد این همزمانی برام لذتبخش بود البته رویکرد نویسنده کتاب من که خودش پزشکه وکارگردان در مورد شخصیت پردازی کمی با هم مغایرت داشت ولی برام جالب بود.بقیه کتاب رو که خوندم بازم اینجا در موردش مینویسم.

Saturday, June 21, 2008

سه کاره

مدتی بود به فکر خرید یه سه کاره بودم تا چند روز پیش که میخواستم برای کاراداری اسکن وپرینت کنم به صرافت خرید سه کاره افتادم ویه سه کاره مدل کنون ام پی 210 خریدم به قیمت 83 هزارتومن کیفیت فتو وپرینتش حرف نداره ولی درعرض یک هفته با15 تا پرینت و10 -15 تا فتو کارتریجش تموم شد وفعلا دادم واسه شارزنمی دونم این زود تموم شدن جوهرش عادیه یا نه واصولا شارز کردن کارتریج که ظاهرا کارغیر استانداردی هست ضرری به دستگاه می رسونه یا نه؟؟؟اگه کسی اطلاعاتی داره برام کامنت بذاره لطفا.
راستی این کامنت سوم وچهارم رو کسی که گذاشته جربزه نداشته خودشو معرفی کنه؟؟؟البته حدس میزنم همون بوق سابق باشه!!!.

Friday, May 23, 2008

سلام
وباز هم ماجرای کتابخوانی گرگ بیابون
ایندفعه کتاب دلبرکان غمگین من یا همون ....یان سودازده من مارکز رو دانلود کردم ودارم می خونم که تو ایران بعداز چاپ اول غدغن شد که همون چاپ اولش هم جای تعجب داره ومن تو دستفروشی خیابون بیستون رشت کتاب با چاپ نازلش رو دیدم که نخریدم وترجیح دادم نسخه اینترنتیش رو بخونم یه مجموعه داستانهای کوتاه مارکز رو هم که احمد گلشیری ترجمه کرده تازه خریدم سعی میکنم نقدی از خودم دربارش بنویسم هرچند مدتیه که اوضاع روحی تو خونمون به خاطر فوت خالم وگرفتاریهای دیگه خرابه وطبعا من هم دل ودماغ نوشتن تو وب رو ندارم

Saturday, May 3, 2008


از ایام عید تا حالا کتابای زیادی خوندم از جمله رمان سکوت او وخلوتگاه ارزوها که این دومی اثر دانیل استیل بود ومدتها رو میزم بود ولی رغبتی به خوندنش نمی کردم ولی بالا خره خوندمش نویسنده شخصیت پردازی جالبی کرده بودومسایل مربوط به بچه دار شدن واثرات نازایی رو درباره 3 زوج مطرح کرده بود مراحل درمانی و تشخیصی نازایی رو چنان علمی وکلاسیک توضیح داده بود که فکر کردم خودش متخصص زنان و نازایی باید باشه البته کمی سرچ کردم تا زندگینامه دانیل استیل رو پیدا کنم ولی چیز زیادی پیدا نکردم قبلا هم کتاب راز رو از همین نویسنده خونده بودم.کتاب دیگه ای از مسعودبهنود خوندم به نام امینه.ظاهرا بهنود تصمیم داره تاریخ نگاری از زنان ایران که نقش های پررنگی در تاریخ این مملکت داشتن رو بنویسه وشیرین هم مینویسه متاسفانه متوجه نشدم که اول کتاب خانم رو نوشته یا امینه چون هیچ پیشگفتار یا مقدمه ای تو این دو تا کتاب نیست. کتاب بعدی به نام در بند اماسبز(یادداشت های زندان )از بهنودبود که کمی از بیوگرافی خودش رو هم نوشته بود وتونستم اونو بهتر بشناسم .الان دارم کتاب از دل گریخته های بهنود رو می خونم عنوان با مسمایی هست شرح افرادگمنامی که در هزارتوی تاریخ گم شدن ولیبعضی کارهاشون تونسته منشا اتفاقات مهم تاریخی باشه یه کتاب هم هدیه گرفتم به نام کورش کبیر که قبلا داشتمش .یادش به خیر پارسال رفته بودم نمایشگاه کتاب ولی امسال کمی گرفتارم امیدوارم بتونم امسال هم برم

Friday, March 21, 2008

شهر مقدس


در دوران جواني شنيدم كه شهري وجود دارد كه مردم آن بر وفق تعاليم كتاب زندگي مي كنند لذا با خود گفتم: خواهم كوشيد تا خود را به آن شهر برسانم تا از بركت آسماني اش بهره مند شوم.
آن شهر دور بود لذا توشه اي كامل فراهم كردم و پس از چهل روز بدان رسيدم و در چهل و يكمين روز وارد آن شدم اما همه ي ساكنينش را يك چشك و يك دست ديدم!
از اين بابت متحير شدم و با خود گفتمك آيا هر كسي كه بخواهد در اين شهر زندگي كند بايد تنها يك چشم و يك دست داشته باشد؟
سپس متوجه شدم كه مردم با تعجب بيشتر از تعجب من به من مي نگرند زيرا آنان باديدن دو چشم و دو دشت من شگفت زده شده بودند!‌
و در حالي كه با يكديگر مشغول گفتگو شدند از آنان پرسيدم: آيا اين همان شهر مقدس نيست كه مردم آن بر وفق تعاليم كتاب زندگي مي كنند؟
گفتند: آري!‌ اين همان شهر است.
پرسيدم: براي شما چه اتفاقي افتاده است؟ چشم و دست راستتان كجاست؟
مردم جهل مرا با مهرباني پاسخ دادند و گفتند: با ما بيا تا بنگري! و سپس مرا به معبدي بردند كه در وسط شهر قرار داشت و چون وارد معبد شدم، انبوهي از چشم ها و دست هاي خشكيده در آنجا ديدم. با تعجب بسيار گفتم: به پروردگارتان سوگندتان مي دهم، اين كدام جلاد خونخواري است كه بر شما شبيخون زده و فرمان بيرون آوردن چشم و بريدن دستهايتان را صادر كرده است؟
همگي با شنيدن اين سخن شگفت زده شدند و بر جهلم افسوس خوردند. آنگاه يكي از آنان كه شخصي سالخورده بود نزديك من شد و گفت: فرزندم! چنين كاري را خودمان كرديم زيرا خداوند ما را بر سلطان شرّ كه در درونمان بود، مسلّط گردانيد!
آنگاه مرا به سوي قربانگاه بزرگي راهنمايي كرد و مردم نيز به دنبال ما آمدند و در آنجا با انگشت به سوي سنگ نوشته اي كه بر بالاي قربانگاه بود، اشاره كرد و از من خواست تا آن را قرائت كنم. من نيز آن را با صدايي بلند خواندم:
«اگر چشم راست، تو را به گناه وادارد آن را از حدقه درآور و از خود دور كن زيرا براي تو بهتر است كه يكي از اعضاي خود را از بين بري تا همه ي جسمت در دوزخ افكنده نشود!
و اگر دست راست، تو را به گناه وادارد آن را قطع كن زيرا براي تو بهتر است كه يكي از اعضايت را از بين بري تا همه جسمت در دوزخ افكنده نشود!»
و چون منظورشان را دريافتم به سوي آنان سر برگرداندم و فرياد زدم: آيا هيچ مرد و زني در ميان شما هست كه دو چشم و دو دست داشته باشد؟
پاسخ دادند و گفتند: نه در ميان ما چنين كسي نيست جز خردسالاني كه هنوز رشد نكردند تا بتوانند كتاب را بخوانند و به سفارشات آن عمل كنند.
و چون از معبد بيرون آمديم با سرعت آن شهر مقدس را ترك كردم زيرا من رشد كرده بودم و مي توانستم آن كتاب را بخوانم

Wednesday, March 19, 2008

بهاری دیگر


جشن اغازسال3733ایرانی نزدیک است شکوفه های بسیاروسرسبزی وشادی وتندرستی برای دوستان مجازی وحقیقی ارزومندم


سال 1387 خورشیدی برابر با سال 7030 میترایی آریایی، 3746 زرتشتی و 2567 شاهنشاهی . اگرچه محمد 1387سال پیش هجرت کرد ولی سرزمین آریایی من 5645 سال پیش از آن نوروز را جشن می گرفت 2361 سال پیش از آن مردمان این دیار، خدای را ستایش می کردند و کوروش 1182 سال پیش از آن دوستی را در جهان گسترانید. پیشینه سرزمین من بسی بیشتر از1387 سال است. سال نو مبارک با داشتن بهترين آرزوها براي شما

Saturday, March 15, 2008

گرگ بیابون وتاریخ

قبل نوشت:این نوشته یک روز قبلتر از پابلیش نوشته شده

این روزها کتاب خانوم از مسعود بهنود رو دارم می خونم کتابی که در قالب یک داستان گوشه ای از واقعیتهای تاریخ ایران رو مطرح میکنه نمی دونم ایا منبع نوشته ای بهنود همونطور که تو داستانش میگه از بازگویی خاطرات از یک پیرزن هست که نوه اش جمع اوری کرده یا نه داستان بعد از اینکه کمی از زندگی خانواده قاجار تو تهران رو مطرح می کنه بیشترحول زندگی محمدعلی شاه قاجار وهمراهانش هست که از ایران تبعید مشن وزندگیشون در قربت رو به تصویر می کشه ودر به دریهایی که داشتن چه در طول راه از ایران که به مرز برسن چه بعداز مدتی سکونت در ادسای روسیه که گرفتار بلشویک ها وانقلاب روسیه میافتن وبعد هم در استانبول که به خانواده سلطان عبدالمجید نزدیک میشن ولی در مدتی کوتاه قدرت دست اتاتورک میفته وخانواده سلطان عثمانی هم مثل تزار روسیه ومحمد علیشاه از قدرت برکنار میشن و به اروپا میرن البته بخت با اونها یار بوده که به سرنوشت خانواده تزار گرفتار نشدن الان وسطهای کتاب رسیدم ولی این سرگذشت من رو ناخوداگاه به یاد کتاب اخرین سفر شاه از ویلیام شوکراس که در باره در بدریهای خاندان پهلوی هست که در مقدمه اون کتابمحمدرضا پهلوی به هلندی سرگردان تشبیه شده که در نوبه خودش واسم کتاب جالبی بود و امروز روز انتخابات در ایران کسی چه می دونه شاید در سالهای بعد باز هم این دور تکرار بشه کسی چه می دونه
!!!!
راستی امروز روز تولد من یعنی گرگ بیابون هست دیروز از یکی از همکارا وشوهرش وخواهر ومادرم ویکی از دوستانم هدیه گرفتم چند تا هم اس ام اس داشتم از همکارا اخه تو تیم سلامتمون تولد شوهر خانم دکترمون هم24 اسفنده واونم در تدارک هدیه تولد واسه شوهرش بود شوهرهای دوتا مامای دیگه مون هم که از اعضای تیم سلامت هستیم هم اسفندو یکیشون هم درست 25اسفند .انگار هر سه تایی شون تصمیم گرفته بودن با هم با یک متولد اسفند ازدواج کنند .
خلاصه که تولدم مبارکه

Wednesday, March 5, 2008

احساسات نوستالزیک

امروز برای کلاس بازاموزی رفتم بیمارستان رازی.
تو کلاس مسعودنوروزی ونوذرخیرخواه هم بودن که از همکلاس های 74 دانشگاه و همکلاسی من بودن به جای تو کلاس نشستن بیشتر زمان رو تو حیاط بیمارستان بودیم واز خاطرات اون زمان صحبت میکردیم محل بخش ها ومحیط بیمارستان کلی تغییر کرده بود با یاداوری خاطرات گذشته دچار حس نوستالزیک از نوع احساس های نوستالزیک میلان کوندرا شدم کلی رفتم تو لک.چند تا از اشناهای دانشگاهی رو هم دیدم ازجمله یکی از ورودیهای 73که الان هیات علمی گروه قلب شده(البته به یمن نفوذپدرزنش )چندتایی هم به قول اصطلاحات قدیمیمون مورچه استیجر واینترن دیدیم که من رو باز هم یاد اون دوران شیرین مینداختن البته بدمم نمیومدکه بایکی دو تاشون اشنا بشم یکیشون طورعجیبی بهم نگاه میکرد شاید هخم اون من رو میشناخت!!یادش به خیر یه زمانی همه بچه ها اینجورامارا رو از من می گرفتن ولی الان من چه کار کنم!!!
هل من ناصرا ینصرنی

Tuesday, March 4, 2008

خسارات غیر مترقبه!


چند مدتیه دوباره شروع کردم به کتابخونی اخرین کتابی که خوندم کتاب پانته ابانوی افسونگرشوش بود که نویسندش فواد فاروقی هست کتابش جذاب هست ولی فکر میکنم نویسنده جذابیت رو فدای تاریخ نگاری کرده واسه همین زیاد نمیشه رو سندیت تاریخیش اتکا کرد تصمیم دارم کتابهای دیگه این نویسنده رو هم بگیرم مثل کتاب پادشاهان سربریده ایران وشیطنت های تاریخ.
این روزا کمی بی حوصله شدم امروز هم که مبلغی از بدهی حقوقمون رو گرفتیم طبق معمول یه خرج گنده رو دستم گذاشت به طور ناگهانی پمپ هیدرولیک فرمون ماشینم خراب شد ونزدیک به 200 هزار تومن پیاده شدم کلی حالم گرفته هست خلاصه این بهاییه که
واسه زیاده خواهیم وتعویض ماشین 141 باید بپردازم
فعلا بای.

Tuesday, February 5, 2008

سلامي چندباره

سلام
باز هم بعداز يه مدت طولاني اومدم اينجا امروز اومده بودم مثلا كلاس بازاموزي تو رشت متاسفانه بازم دماغ سوخته گرفتم چون كنسل شده بدون اينكه اطلاع رساني بشه.خوب من هم از فرصت استفاده كردم اومدم به سايت دانشگاه تا هم از اينترنت پرسرعت استفاده كنم هم تجديد خاطره دوران دانشجويي بشه.كمي هم بايد بچرخم ولي زياد نبايد بنزين مصرف كنم اخه اين 206 كه دوماه قبل خريدم لعنتي مصرفش خيلي زياده وپدر سهميه بنزينم رو در اورده.فعلا برم دنبال كارهاي ديگه خودم
باي.