Friday, March 30, 2007

چندلینک

این چند روز حوصله نوشتن چیزی ندارم
برای خواننده های وبلاگ چند تا لینک کتاب از یک کتابخونه می ذارم که امیدوارم خوشتون بیاد
گرگ از هوشنگ گلشیری
باغ آلبالواز چخوف
بوف کور از صادق هدایت
اهستگی از میلان کوندرا


این روزها بحث فیلم 300 خیلی داغ شده ولی ترجیح میدم چشم بسته نظر ندم اول باید فیلم رو ببینم بعد تو این پتیشن ها شرکت کنم
.

Thursday, March 22, 2007

سال نو مبارک

اغازسال 7029میترایی(اریایی)و3745زرتشتی و2566شاهنشاهی و1386خورشیدی رو به همه خوانندگان وبلاگم تبریک میگم وامیدوارم سالی سرشار از پیروزی وکامیابی داشته باشین
.
این چندروز دارم کتاب جهالت میلان کوندرارو می خونم کتابی که در مورد نوستالزی واحساسات مهاجرین صحبت می کنه یا بهتر بگم در موردنداشتن حس نوستالزیک بعضی مهاجرین نوستالزی در لغت به معنی رنج ناشی از غربت وعدم توانایی بازگشت هست موضوع رو با احساس اولیس قهرمان هومردرادیسه مقایسه می کنه بعداین معنی نوستالزی رو به حافظه تعمیم میده یعنی رنج ناشی از به خاطر نیاوردن بعضی خاطرات. این کتاب کوندرا رو نسبت به کتاب خنده وفراموشی کوندرا که پارسال خونده بودم بیشتر میپسندم کتاب جهالت بیشتر یک کتاب روانشناسانه و فلسفی هست هنوز کتاب رو تموم نکردم کتاب هویت میلان کوندرا رو هم تهیه کردم که بعد از این بخونم
.
از 28 که مرخصی گرفتم تا 4فروردین بیکارم و چند مدتی از دیدن شکل و شمایل هر چه مریض و درمانگاه هست راحتم کشیک 4 هم که 24 ساعته هست به یکی از همکارافروختم چون دیگه فرصت استراحت پیش نمیادفقط می ترسم نکنه اون همکار پشیمون بشه و بگه اون روز براش کار پیش اومده و نمی تونه بیاد.شب 29 هم یکی از همکارای پزشک ز نگ زد وچون می دونستم پشت تماس دردسر خوابیده و حتما همکاری که کشیک بوده نیومده سر کار ومن رو می خوان به عنوان مسوول درمانگاه خبر بدن من هم گوشی رو برنداشتم بعد تلفن خونه شروع به زنگ خوردن کرد که بازم جواب ندادم چه کیفی بهم داد دیگه حالم از هر چه مریض ودرمانگاه هست بهم می خوره کاش یه پول گنده ای داشتم می رفتم پی تجارت و پزشکی رو کنار می ذاشتم همیشه دلم می خواست با بقیه متفاوت باشم شاید این ارزو هم به خاطر همین متفاوت بودن باشه
!
هفته قبل فیلم مونیخ اسپیلبرگ رو دیدم فیلم جالبی بود گرچه اسپیلبرگ درظاهرمی خواست جنگ و خونریزی رو نکوهش بکنه ولی به طور غیر مستقیم به نظر من می خواسته رفتار صیهونیست ها رو توجیه کنه مثل بقیه فیلمهای استیون اسپیلبرگ اون تمایلات صیهونیستی خودش رو منکر نمی شه.این فیلم من رو به یاد فهرست شیندلر اسپیلبرگ می ندازه البته برخلاف اون اینجا از قهرمان داستانش اسطوره نمی سازه تا جایی که اخر فیلم اونر شخصیت اصلی فیلم تو حیرانی می مونه و بین درست یاغلط بودن ماموریتش معلق هست
.
شب قبل از عید هم شبکه 4 قسمتهایی از اسکندر الیور استون رو بانقد اقای عالمی وطالبزاده و یک منتقد معروف دیگه (فکرکنم معلم)نشون داد از صحبتهای اقای عالمی خیلی خوشم اومد با حرارت وبا استنادبه کتب معتبری از جمله قران/تاریخ تمدن ویل دورانتو.. فیلم رو ودرواقع الیوراستون رو نقد کردجالب بود هر بار میگفت بذارین این یک جمله رو بگم دیگه حرف نمی زنم ولی صحبتش به درازا می کشید و بار بعد باز هم با حرارت نظر می دادهنوز برنامه ان روی سکه که دوران بچگیم شبکه 2 پخش می کرد و اقای عالمی مجریش بود یادمه شاید خیلی ها دیگه این برنامه رو یادشون نیاد از این برنامه فیلمهایی مثل ده فرمان /اهنگ برنادت/هابیل وقابییل /اسپارتاکوس/باراباس و.. خیلی فیلمهای دیگه معروف سینما پخش شد این برنامه به نظرم ادامه برنامه تاریخ وانسانها بود که توسط یک گروه تهیه میشد من از اونجا اقای عالمی رو میشناختم یه جمله زیبا اون توبرنامه نقد اسکندرگفت که دلم گرفت گفت من چهل واندی سال دارم با سینما زندگی می کنم ولی با دیدن این فیلم می فهمم که سینما چقدر می تونه واقعیات تاریخی رو برای اهداف سیاسی تحریف کنه.اهنگ پایانی برنامه هم خیلی جالب بود امیدوارم بازم برنامه هایی از این دست پخش بشه.

Monday, March 19, 2007

a good reactin

اين داستان با مزه انگليسي رو تو وبلاگ دوستم کوچولو ديدم و با اجازش اينجا ميذارم خوندنش خالي از لطف نيست:

young man went to his father one day to tell him that he wanted to get married. His father was happy for him. He asked his son who the girl was, and the he told him that it was Samantha a girl from the neighborhood. With a sad face the old man said to his son, "I'm sorry to say this son but I have to. The girl you want to marry is your sister, but please don't tell your mother." The young man again brought 3 more names to his father but ended up frustrated cause the response was still the same. So he decides to go to his mother. "Mama I want to get married but all the girls that I love, dad said they are my sisters and I mustn't tell you." His mother smiling said to him," Don't worry my son, you can marry any of those girls.You're not his son!"

Saturday, March 17, 2007

تولد

روز 24 اسفند روز تولدم بود کلي اين روز به خودم حال دادم و خوش گذروندم چند تا کادو هم گرفتم 30 سالگي هم تموم شد
حس بدي هست ديگه ادم داره پير ميشه واز دنياي جووني بايد خداحافظي کرد چشم به هم بزنياقا عزراييل هم رسيده پس اين دو روزه دنيا رو بايد خوش بود

Friday, March 16, 2007

حلقه هاي موج

روزي مرشدی در ميان كشتزارها قدم مي زد كه با مرد جوان غمگيني روبرو شد.
مرشد گفت: حيف است در يك چنين روز زيبايي غمگين باشي.
مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: حيف است؟! من كه متوجه منظورتان نمي شوم!
گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد دريافت نمي كرد.
مرشد با شور و شعف اطراف را مي نگريست و به گردش خود ادامه مي داد و در حالي كه به سوي بركه مي رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.
به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگهاي سبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچهه پرندگان از لابلاي شاخه هاي درختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي را مي نواخت.
مرشد در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي كرد از جوان دعوت كرد كه بنشيند. سپس رو به مرد جوان كرد و گفت: لطفاً يك سنگ كوچك بردار و آن را در بركه بيانداز.
مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با قواي تمام آن را درون آب پرتاپ كرد.
مرشد گفت: بگو چه مي بيني؟
- من آب موجدار را مي بينم.
- اين امواج از كجا آمده اند؟
- از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.
- پس لطفاً دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.
مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شد حلقه هاي جديد و بزرگتري به وجود آيد. كاملاً گيج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفي متوجه منظور مرشد نمي شد.
مرشد از او پرسيد: آيا توانستي حلقه های موج را متوقف كني؟
- نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگتري توليد كردم.
- اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي كردي چه؟!
از اين پس در زندگي ات مواظب سنگريزه هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبل از افتادن آنها به درياي وجودت مانعش شود. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژيت را براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي. آثار اشتباهات بسته به بزرگي و كوچكي آنها بعد از گذشت مدتي طولاني و يا كوتاه محو و ناپديد مي شوند. همان طور كه اگر منتظر بماني حلقه هاي موج هم از بين خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدي ات نباشي هميشه درياي وجودت پر از موج و تشويش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملي با فكر و تدبير عواقب آن را سنجيده و سپس عمل كني. دست و پا زدن بيهوده بعد از حادثه اي فقط اوضاع را بدتر مي سازد، همين و بس

Wednesday, March 14, 2007

پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنی اش بود. او چند ماشین و کامیون کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود به یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد.
پسرک ماسه ها را به کناری زد به این امید که سنگ را از میان گودال شن ها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگین تر از توان او بود و باز به درون گودال باز میگشت. از اهرم استفاده کرد و آن را به زور بلند کرد. ولی هر بار که فکر می کرد پیشرفتی در کارش حاصل شده سنگ به وسط گودال می لغزید و باز می گشت. انگشتانش درد گرفته و خراشیده شده بود و هنوز تلاش بی حاصلش را با ناله و درماندگی ادامه می داد.
اشک پسرک از سر نا امیدی جاری شد. در تمام این لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش این داستان غم انگیز را تماشا می کرد. در همان حال که اشک های پسرک فرو می ریخت، سایه بزرگی گودال شنی و پسرک را پوشاند. پدر پسرک با ملایمت اما محکم پرسید: " چرا تمام نیروی ای را که در اختیار توست به کار نمی بری؟"
پسرک با حالتی مغلوب در میان هق هق و با صدایی بریده بریده گفت:" اما پدر من همین کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم."
پدر به آرامی حرف او را تصحیح کرد." نه پسرم! تو تمام قدرتی را که داشتی استفاده نکردی. تو از من کمک نخواستی!"
پدر خم شد،
سنگ را برداشت
و آن را از گودال شنی به بیرون پرتاب کرد....

Tuesday, March 13, 2007

يک حکايت

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زيبا روی کشاورزی بود.به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز به او گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را يکی يکی آزاد ميکنم، اگر توانستی دم فقط يکی از اين گاو ها رو با دست بگيری و رها کنی ميتوانی با دخترم ازدواج کنی.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در باز شد و بزرگترين و خشمگين ترين گاوی که تاکنون ديده بود به بيرون دويد. با خود فکر کرد گاو بعدی شايد گزينه بهتری باشد، با اين فکر خود را کنار کشيد و گذاشت تا گاو رد شود....
دوباره در باز شد، باور کردنی نبود! تا به حال در عمرش چيزی به اين درندگی و وحشيگری نديده بود. با سم به زمين می کوبيد و می غريد و جلو می آمد.
نا خودآگاه کناررفت تا او نيز بگذرد، با خود گفت:انتخاب بعدی واقعا هر چه باشد از اين بهتر خواهد بود....
برای بار سوم در باز شد. لبخند رضايت بر لبان مرد جوان نقش بست. يک گاو نحيف و لاغر آرام آرام پيش می آمد خود را به کنار گاو رساند و در يک لحظه به روی گاو پريد و دستش را دراز کرد....اما گاو دم نداشت!...
زندگی پر از فر صتهای دست يافتنيه. که به دست آوردن بعضی از اين فرصت ها ساده و بعضی ها مشکله.اما معمولا وقتی در اميد لحظه ها و فرصت های بهتر به فرصت فعلی مون اجازه ميديم رد بشه و بگذره اونوقت شايد ديگه فرصتی نمونده باشه. برای همينه که ميگن قدر لحظه حال رو بدونين که شگفتی های زيادی رو تو دل خودش داره، پس بهتره که هوشيار باشيم و درانتظار نشانه ها...

Monday, March 5, 2007

جان انسانها

چندروز پیش دیدم یه خانومی از یک شرکت تو تهران بهم زنگ زد وتبلیغ کپسول ضدحریق برای ماشینم رو کرد وخلاصه با زبون بازی یکی بهم چپوند دیروز خبر صد وهفتادوچندمین اتش سوزی ماشین های ایران خودرو رو شنیدم چون خونه علاوه بر 141 ام(ملوس) یه ماشین ار دی روا هم داریم و اون از محصولات ایران خودرو هست داشتن کپسول ضد حریق همچین ضرری هم نداره.
شنیدم وقتی خبرنگارها از یکی از مسولیین ایران خودرو در مورد این اتش سوزی ها پرسیدن جوابشون کتکی بوده که از بادی گاردهای اون مسوول خوردن!!!
امروز فیلم باغبان وفادار رو دیدم که در مورد ازمایش های چند شرکت دارویی روی اهالی کنیا بود که در ضمن اون یک ملودرام رو هم تو دل قصه داشت کلا فیلمش جالب بود چندی قبل هم از شبکه 5 یه سریال ایتالیایی از یک شرکت دارووی که تحت لوای کمک های انسان دوستانه داروهاشون رو رو افریقایی ها امتحان می کردن پخش شد.
هدفم از مطرح کردن این موضوعها بی ارزش شدن جون ادمها از نظر این شرکت ها وادم های پشت پرده اونهاست واینکه به چه قیمتی روز به روز به دارایی هاشون اضافه می کنن؟
مدتیه شبهای سه شنبه یه سریال انگليسي نشون میده به اسم ام ای دی یا همچین چیزی که یه شرکت حقوقی هست که در مورد شکایت های بیمارا از پزشکاشون هست البته من به عنوان یک پزشک اصلا تمایلی به پخش همچین سریالی برای ملت ایران رو ندارم چون همین جوریش هم تو ایران مردم نسبت به پزشکا بی اعتمادو پر توقع شدن حالا اگه بخواد با پخش این سریالهاسطح توقع مردم روبالاترهم ببرن نتیجه این میشه که بینی یکی از همکارای پزشک طرحی با مشت یک مراجعه کننده تو یکی از مراکز شهرستان ما بشکنه .ولی می خواستم با طرح این موضو عهای به ظاهر متفاوت فرقی که تو جوامع مختلف و ادم های مختلف برای حقوق مردمش هست رو مطرح کنم اگه این سریال رو دیده باشین به پرونده هایی که توشون مطرح شده هم مورد توجه قرار بدین منظورم رو بیشتر می فهمین مثلا یکی از پرونده های این هفته در مورد دختر 21 ساله ای بود که می خواست برای 3 روز بعد که تولدش هست با تزریق زل وتغییر قیافش مهمونهاش رو سورپرایز کنه ولی در مورد تولدش وتاریخ تولدش به پزشکش چیزی نمی گه اشتباه که چه عرض کنم بی دقتی پزشک هم این بود که با اینکه در مورد عوارض احتمالی به بیمار توضیح داده بود در مورد کبودی محل عمل که بیشتر از سه روز که زمان تولدبیمار بوده طول می کشه توضیح نداده بودو بیما رچون روز تولدش محل عمل روی صورتش کبودی داشته که بعد از 2 هفته هم کاملا از بین رفته بودودرهمون 3 روز اول هم با لوازم ارایش قابل پوشوندن بود از پزشکش شکایت کرده بود وادعای غرامت داشت!
قضاوت رو به عهده خودتون می ذارم چون دیگه حوصله تایپ کردن ندارم اگه نظری داشتین کامنت بذارین
تو ضيح:
توپست قبلي يک کامنت رسيده که نوشته پائولو کوييلو به درد دختر مدرسه اي ها مي خوره من اينجا در مورد اين نويسنده هيچ اظهار نظري نکردم همکلاسي سابق نويسنده وبلاک معروف که بدون اسم کامنت مي ذاري تو هنوز ازنظر من همون موجودحسود وتنگ نظري که ادعاي روشنفکري مي کني ولي بلد نيستي حتي املاي درست کلمات رو بنويسي و ادعاي ادبي بودن مي کني يادت هست يا يازم رسوات کنم من به دين خودم توبه دين خودت تو حقييرتر از اون هستي که بخوام با تو کل کل کنم اقاي ظاهرا روشنفکر داراي هذيان هاي خودبزرگ بيني همچنان نظرم اينه که خودتو به يک روانپزشک نشون بده همکلاس سابق و هم دوره اي سربازي من!!