کشيشی تصميم گرفت مابقی عمرش را صرف تبليغ دين مسيحيت کند. روزی با کشتی از کنار جزيره ای ميگذشت. کشتی در کنار جزيره ايستاد. کشيش سه مرد را ديد که مشغول به کارند.پس از پايان کار سه مرد رو به آسمان کردند و گفتند :
خدايا ما سه نفر هستيم و تو هم سه نفر پس بر ما رحم کن.
کشيش ناراحت شد و گفت اين چه دعاييست؟ بيا تا به شما دعايی ياد بدهم. سپس يکی از دعاهای مسيح را به آنها ياد داد و رفت. پس از مدتها کشيش از سفر باز ميگشت که دوباره به کنار آن جزيره رسيد.آن سه مرد را از دور ديد و برايشان دست تکان داد. سه مرد تا او را ديدند روی آب شرع به دويدن کردند و فرياد زدند ای پدر مقدس دعايی را که گفته بودی از يادمان رفت .دوباره آن را برايمان بگو. کشيش که معجزه را به چشم ديده بود سخت گريست و گفت :
دعای خود را بگوييد که خدا به هر زبانی سخن خواهد گفت !
No comments:
Post a Comment