tag:blogger.com,1999:blog-38925639203309922462024-03-13T06:15:06.387-07:00(2)گرگ بیابونmiladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.comBlogger176125tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-27804606901849598072011-03-20T23:18:00.000-07:002011-03-20T23:32:17.926-07:00شعری از غاده السمان شاعره سوری<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://2.bp.blogspot.com/-8nXqJ8boEPE/TYbwwcgUf1I/AAAAAAAAAQA/BLL7zBswipo/s1600/ghadatsaman1.jpg"><img style="display: block; margin: 0px auto 10px; text-align: center; cursor: pointer; width: 144px; height: 200px;" src="http://2.bp.blogspot.com/-8nXqJ8boEPE/TYbwwcgUf1I/AAAAAAAAAQA/BLL7zBswipo/s200/ghadatsaman1.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5586417102875819858" border="0" /></a><br /><h3 style="text-align: right; color: rgb(102, 51, 51);"><span style="font-size:180%;"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">تقدیم به همه زنان ازاده دنیا:</span></span><br /></h3><h3 style="text-align: right; color: rgb(102, 51, 51);"><span style="font-size:130%;">اگر به خانه ی من آمدی </span><p><span style="font-size:130%;">برایم مداد بیاور مداد سیاه</span></p> <p><span style="font-size:130%;">میخواهم روی چهرهام خط بکشم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">یک مداد پاک کن بده برای محو لبها</span></p> <p><span style="font-size:130%;">نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه در آورم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">شخم بزنم وجودم را … بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد</span></p> <p><span style="font-size:130%;">و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">نخ و سوزن هم بده، برای زبانم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">میخواهم … بدوزمش به سق</span></p> <p><span style="font-size:130%;">… اینگونه فریادم بی صداتر است!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">قیچی یادت نرود،</span></p> <p><span style="font-size:130%;">میخواهم هر روز اندیشههایم را سانسور کنم!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">پودر رختشویی هم لازم دارم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">برای شستشوی مغزی!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند</span></p> <p><span style="font-size:130%;">تا آرمان هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.</span></p> <p><span style="font-size:130%;">می دانی که؟ باید واقعبین بود !</span></p> <p><span style="font-size:130%;">صداخفهکن هم اگر گیر آوردی بگیر!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،</span></p> <p><span style="font-size:130%;">برچسب فاحشه میزنندم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">بغضم را در گلو خفه کنم!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">یک کپی از هویتم را هم میخواهم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،</span></p> <p><span style="font-size:130%;">فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،</span></p> <p><span style="font-size:130%;">به یاد بیاورم که کیستم!</span></p> <p><span style="font-size:130%;">ترا به خدا … اگر جایی دیدی حقی میفروختند</span></p> <p><span style="font-size:130%;">برایم بخر … تا در غذا بریزم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !</span></p> <p><span style="font-size:130%;">سر آخر اگر پولی برایت ماند</span></p> <p><span style="font-size:130%;">برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،</span></p> <p><span style="font-size:130%;">بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم:</span></p> <p><span style="font-size:130%;">من یک انسانم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">من هنوز یک انسانم</span></p> <p><span style="font-size:130%;">من هر روز یک انسانم!</span></p></h3><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-59202937381080107062010-09-08T04:28:00.000-07:002010-09-08T04:29:55.131-07:00قضاوت علی<div align="right"><span style="font-family:arial;font-size:130%;">در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر مى داد که :- خدایا! بین من و مادرم حکم کن .عمر از او پرسید:- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او شکایت مى کنى ؟جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم ، مرا طرد کرده و مى گوید: تو فرزند من نیستى ! حال آنکه او مادر من و....<br />من فرزند او هستم .عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست ، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.<br />عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است . عمر به زن گفت :- شما در جواب چه مى گویید؟زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى کنم که این پسر را نمى شناسم . او با چنین ادعاى مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام .در چنین حالتى چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟عمر پرسید: آیا شاهد دارى ؟زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.<br />عمر دستور داد که پسر را زندانى کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.ماموران در حالى که پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على علیه السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:- یا على ! به دادم برس . زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید.<br />چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آوردید؟گفتند: على علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید.در این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان کن .<br />جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.على علیه السلام رو به عمر کرد و گفت :- آیا مایلى من درباره این دو نفر قضاوت کنم ؟عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیده ام که فرمود:- على بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است .حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟گفت : بلى !<br />چهل شاهد دارم که همگى حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهى دادند.على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حکم مى کنم . همان حکمى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است .سپس به زن فرمود: آیا در کارهاى خود سرپرست و صاحب اختیار دارى ؟زن پاسخ داد: بلى !این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند.<br />آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:- آیا درباره خود به من اجازه و اختیار مى دهید؟گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم .سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن .قنبر چهارصد درهم آورد. <br />حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت . فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسى در تو باشد، یعنى غسل کرده برگردى .پسر از جاى خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت :- برخیز! برویم .در این هنگام زن فریاد زد: اءلنار! النار! اى پسر عموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى ؟!به خدا قسم ! این جوان فرزند من است .<br />برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:- فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اکنون اعتراف مى کنم که او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبریز است .مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.عمر گفت :اگر على نبود من هلاک شده بودم</span> .<br /></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-59527027895481318442010-08-26T02:23:00.000-07:002010-08-26T02:31:12.748-07:00استاد<div align="right"><span style="font-size:130%;">پسر بچه 9ساله ای تصمیم گرفت تا جودو یاد بگیرد.پسر دست چپش را در یک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت. به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد.استاد قبول کرد و شروع کرد به تعلیم. سه ماه گذشت، پسر نمیدانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد.یک روز نزد استاد رفت و پس از ادای احترام گفت:"استاد چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید؟"استادلبخندی زد و جواب داد:" همین یک حرکت برای تو کافی است."پسر جوابش را نگفت ولی باز به تمرینش ادامه داد.چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد. پسر دراولین مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که مسابقه ی او را می دیدند، به شدت تشویقش کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید. حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود. پسر می ترسید که با او رو به رو شود ولی استاد به او اطمینان داد که حتماً موفق خواهد شد.مسابقه شروع شد وحریف یک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید.داور دستور به قطع مسابقه داد ولی استاد مخالفت کرد و گفت: نه، مسابقه باید ادامه یابد .پس از اینکه دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، دریک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!همه سالن پسر را تشویق می کردند و پدر و مادرش از شوق، اشک می ریختند.بعد از پایان مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید:" استاد، من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم؟استاد با خونسردی گفت: ضعف تو باعث پیروزیت شد! وقتی تو آن فن همیشگی رابا قدرت روی حریف انجام دادی، تنها دفاع حریفت این بود که دست چپ تو را بگیرد، درحالی که تو دست چپ نداشتی!پس اگر در وجود خود عیبی داریم هیچ موقع امیدمان را از دست ندهیم چون شاید این ضعف ما باعث پیروزی ما بشود در حالی که اگر این ضعف در ما وجود نداشت هیچ موقع به پیروزی نمی رسیدیم</span> . </div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-76472088889057429752010-08-25T04:37:00.000-07:002010-08-25T04:43:46.096-07:00چالش ذهنی استاد با شاگردان<div align="right"><span style="font-size:130%;">استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.*آیا هر چیزیکه وجود دارد خدا خلق کرده است ؟*<br />شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرده استاستاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرده پس او شیطان را نیز خلق کرده، چون شیطاننیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطاناست”شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد.<br />استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانستهثابت کند که عقیده به مذهب خرافه ای بیش نیست.شاگرد دیگری دستش را بلند کرد وگفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟<br />“استاد پاسخ داد: “البته”<br />شاگرد ایستادو پرسید: “استاد آیا سرما وجود دارد؟”استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البتهکه وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ “شاگردان به سوال شاگرد خندیدند.شاگردگفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد.<br />مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست.<br />هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. پس سرما وجود ندارد.این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.<br />” شاگردادامه داد:<br />“استاد تاریکی وجود دارد؟”استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد”شاگردگفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودننور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد.<br />اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلفشکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی رااندازه بگیرید. پس تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود نداردبکار می برد.در آخر شاگرد از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟” استاد پاسخ داد: “البتهکه وجود دارد همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز درمثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتهاو خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینهانمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.<br />و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا.<br />یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدادانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خداداشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که بشر عشق به خدارا در قلب خودش حاضر نبیند.<br />نام آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن<br /></span><a class="like" title="لایک" href="javascript:wp_likes.like(10997);"></a><br /><a href="javascript:wp_likes.unlike(10997);">(انصراف) Unlike</a></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-19813838219228667812010-06-07T07:28:00.000-07:002010-06-07T07:32:40.007-07:00طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباسی<div style="text-align: right; font-weight: bold; font-style: italic;"> <span style="font-family: 'times new roman',serif; font-size: 27pt;" dir="rtl" lang="ar-sa" lang="ar-sa">داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد</span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span style="font-family: 'times new roman',serif; font-size: 27pt;"><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span> <span dir="rtl" lang="ar-sa" lang="ar-sa">از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه</span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span> . <span dir="rtl" lang="ar-sa" lang="ar-sa">اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای</span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span> <span dir="rtl" lang="ar-sa" lang="ar-sa">خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به عوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت</span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span> . <span dir="rtl" lang="ar-sa" lang="ar-sa">و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره</span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span> <span dir="rtl"></span><span dir="rtl"></span><span dir="rtl" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span dir="rtl"></span><span dir="rtl"></span>، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید</span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span> . <span dir="rtl" lang="ar-sa" lang="ar-sa">بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند<br /><span style="color: rgb(255, 0, 0);">برگرفته از سایت کلوب</span></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr"></span> .</span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-76848579392536807862010-06-01T11:10:00.000-07:002010-06-01T11:11:56.855-07:00قهوه نمکی<p style="text-align: right;">اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها<br />دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی<br />کرد.<br />آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما<br />از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر<br />از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،<br />“خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”</p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;">یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می<br />خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد<br />اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید،<br />“چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم،<br />نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه<br />دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد<br />بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم<br />که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش<br />سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش.<br />مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق<br />خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد<br />دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.</p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;">مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن.<br />دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه:<br />خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!<br />ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با<br />پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می<br />خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست<br />که با اینکار حال می کنه.</p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;">بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا<br />منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو<br />گفتم— قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس<br />داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت<br />بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع<br />ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم،<br />چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می<br />میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم،<br />چه عجیب بد مزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو<br />شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو<br />رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم<br />هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی<br />اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.</p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;">اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی<br />چیست؟ اون جواب داد “شیرینه”</p><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-41366473305177761962010-06-01T11:03:00.000-07:002010-06-02T06:01:00.436-07:00تقلید(این نوشته از سایت امید20 دات کام گرفته شده است ولزوما به معنای نوع دیدگاه گذارنده این مطلب نیست)<h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند </span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"><br /></span></p><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی،</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم”</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند </span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ،</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند </span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟”</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند </span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند،</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند </span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند،</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);"> و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.</span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند </span></h2><div style="text-align: right;"> </div><h2 style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: rgb(0, 0, 0);">و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند</span></h2><div style="text-align: right;"><span style="font-size:180%;"><span style="font-family: arial;">پسنوشت:این نوشته از سایت امید20 دات کام گرفته شده است ولزوما به معنای نوع دیدگاه گذارنده این مطلب نیست.</span></span><br /></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-89334283733493708052010-05-28T00:58:00.001-07:002010-05-28T01:07:27.163-07:00شام اخر<div style="text-align: right; font-family: arial; font-weight: bold;"><span style="font-size:130%;"><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">داوینچی موقع کشیدن تابلوی”شام اخر”دچار مشکل بزرگی شد می بایست “نیکی”را به شکل عیسی و”بدی”را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.</span><br /><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او اتودهایی برداشت.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">سه سال گذشت…</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.</span><br /><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.</span><br /><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ مستی را در جوی آبی یافت.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">به زحمت از دستیارانش خواست تااورا به کلیسا بیاوند.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">دستیارانش اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی گناه وخود پرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد.</span><br /><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!</span><br /><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟</span><br /><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">موقعی که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی “عیسی” بشوم!</span><br /><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">میتوان گفت:</span><br /><span style="font-weight: normal; font-style: italic;">“نیکی”و”بدی” دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.</span><br /></span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-12288819106050305792010-03-20T10:12:00.000-07:002010-03-20T10:13:20.221-07:00طنز کوتاه<div style="text-align: right; color: rgb(204, 102, 204); font-family: arial;">وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود. وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من.<br /><br />وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من.<br /><br />وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر.<br />وقتی من ۱۰ ساله که شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابرمن .<br />وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من<br /><br />وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر<br />من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم…!<br /></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-3933251281335719582010-03-20T10:10:00.000-07:002010-03-20T10:12:05.271-07:00چرچیل و خبرنگار<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;">اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون چرچیل سوال می کند:<br /><br />آقای چرچیل، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید ، اما این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید؟<br /><br />وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:<br /><br />برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم<br /><br />خبرنگار سوال می کند این دوابزار چیست؟ چرچیل در پاسخ می گوید:<br /><br />اکثریت نادان و اقلیت خائن<br /></span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-15443685711707619922010-03-20T10:07:00.000-07:002010-03-20T10:10:43.973-07:00چیزی که عوض داره گله نداره<div style="text-align: right; font-family: arial; color: rgb(0, 0, 153);"><span style="font-size:130%;">یک روز مردی خیلی خجالتی رفت توی یک كافی شاپ ...<br /><br />چند دقیقه كه نشست توجهش به یک دختر خوشگل كه كنار میز بار نشسته بوده جلب شد.<br /><br />نیم ساعتی با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصمیمش رو گرفت و رفت سراغ دختر و با خجالت<br /><br />بهش گفت : میتونم كنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم و بیشتر آشنا بشیم ؟!<br /><br />دختر ناگهان و بی مقدمه فریاد زد : چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم ؟!!<br /><br />همه مردم توجهشون جلب شد و چپ چپ به مرد نگاه کردند و سری تکون دادند !<br /><br />مرد بیچاره سرخ و سفید شد و سرشو انداخت پایین و با شرمندگی رفت نشست سر جاش ...<br /><br />بعد از چند دقیقه دختر رفت كنار مرد نشست و با لبخند گفت : من معذرت میخوام! متاسفم كه تو<br /><br />رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشكی هستم و دارم روی عكس العمل<br /><br />مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می كنم ...!!!<br /><br />مرد هم ناگهان فریاد زد : چی؟! منظورت چیه كه 200$ برای یه شب می گیری؟<br /></span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-70546767563942608962009-12-24T19:48:00.000-08:002009-12-24T19:54:01.089-08:00مطلبی ازپائولوکوییلو<p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">چنگیزخان و شاهینش</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><span dir="rtl"></span><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"><span dir="rtl"></span> </span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. </span></b><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. </span></b><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><span dir="rtl"></span><b><span style="color: rgb(255, 0, 0); font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"><span dir="rtl"></span>«یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»</span></b><span style="color: rgb(255, 0, 0); font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><span dir="rtl"></span><span style="font-size: 14pt;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span dir="rtl"></span> </span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-indent: 14.2pt; direction: rtl; text-align: right;" dir="rtl"><b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa">و بر بال دیگرش نوشتند:</span></b><span style="font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"></span><span style="font-size: 14pt;" dir="ltr"></span> </p><div style="text-align: right;"> <span dir="rtl"></span><b><span style="color: rgb(255, 0, 0); font-size: 14pt;" lang="fa" lang="fa"><span dir="rtl"></span>«هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»</span></b></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-85396089949166100662009-12-01T10:55:00.000-08:002009-12-01T10:59:05.295-08:00گه دو تا مرد طالب یه زن باشن توی مملکتهای مختلف چی به سر این سه نفر میاد؟<div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی ژاپن: جوان اولی از عشق جوان دومی نسبت به دختر محبوبش متاثر میشه و خودکشی می کنه جوان دومی هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگین میشه که خودکشی می کنه بعدش برای دختر ژاپنی هم چاره ای جز خودکشی نیست</span> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی اسپانیا: مرد اولی توی دوئل ، مرد دومی رو از پای در میاره و با زن محبوبش به آمریکای جنوبی فرار می کنن</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی انگلستان: دو تا عاشق با کمال خونسردی حل قضیه رو به یه شرط بندی توی مسابقه ء اسب سواری موکول می کنن اسب هر کدوم برنده شد ، معشوق مال اون میشه</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی فرانسه: خیلی کم کار به جاهای باریک می کشه دو تا مرد با همدیگه توافق می کنن که خانم مدتی مال اولی و مدتی مال دومی باشه</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی استرالیا: دو تا مرد بر سر ازدواج با معشوق مشترک سالها مشاجره می کنن این مشاجره اونقدر طول می کشه تا یکی از طرفین پیر بشه و بمیره ، یا از یه مرضی بمیره اونوقت اونکه زنده مونده با خیال راحت به مقصودش می رسه</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی قفقاز: جوان اولی دختر محبوب رو بر می داره و فرار می کنه دومی هم دختر رو از چنگ اولی می دزده و پا به فرار می ذاره باز اولی همین کار رو می کنه و این ماجرا دائما« تکرار میشه</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی نروژ: معشوقه ء دو مرد برای اینکه به جدال و دعوای اونها خاتمه بده خودشو از بالای ساختمون مرتفعی میندازه پایین و غائله ختم میشه</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی آفریقا: قضیه خیلی ساده ست و جای اختلاف نیست دو تا مرد ، زنی رو که می خوان عقد می کنن و علاده بر اون ، بیست تا زن دیگه هم می گیرن</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی مکزیک: کار به زد و خورد خونینی می کشه و یکی از طرفین کشته میشه ولی بعدش اونکه رقیبش رو کشته از دختر مورد نظر دلسرد میشه و دخترک بی شوهر می مونه</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> </div><p style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"><span style="font-size:100%;">توی آمریکا: حل قضیه بستگی به زن داره و هر کس رو انتخاب کرد با اون ازدواج می کنه</span></p><div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;"> توی ایران: فقط پول موضوع رو حل می کنه پدر و مادر دختر می شینن با همدیگه مشورت می کنن و خواستگاری که پولدار تر و گردن کلفت تره رو انتخاب می کنن عاشق شکست خورده اگه توی عشقش جدی باشه یا باید خودشو بکشه یا رقیب رو از میدون به در کنه یا افسردگی می گیره.<br /><span style="color: rgb(102, 204, 204);">برگرفته از سایت کلوب دات کام</span><br /></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-32110983516626351402009-11-29T10:50:00.001-08:002009-11-29T10:50:42.998-08:00<div style="text-align: right; font-weight: bold; font-family: arial;">پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد<br />پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی<br />دوستدار تو پدر<br /><br />پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد<br />پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام<br />۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند<br />پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟<br />پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم<br /><br />هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید<br />مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید<br /></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-2799297658266905262009-11-29T10:48:00.000-08:002009-11-29T10:49:58.144-08:00پدر دوست دخترم حامله است.<div style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;">پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود پدر . با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند.<br />:<br />پدر عزیزم،<br />با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک<br />رویای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.<br />چشمان منو به روی حقیقت باز کرد که ماری...وانا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکا..نها و اک..تازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و اون بهتر بشه. . اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. Stacy<br />با عشق،<br />پسرت،<br />John<br /><br />__________________________________________________________________________________<br /><br /><br />پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه تامی فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوستت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!<br /></span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-57689571558288821592009-11-26T23:13:00.000-08:002009-11-26T23:21:00.611-08:00<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;"><span style="font-family:arial;">پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح دادپسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدیدوستدار تو پدرپیرمرد این تلگراف را دریافت کردپدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنندپیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهمهیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهیدمانع ذهن است . نه اینکه شما یا</span> یک فرد کجا هستید</span></strong></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-68726168500775647052009-10-15T00:47:00.000-07:002009-10-15T01:01:51.661-07:00<div align="right"><span style="font-size:130%;">امروزرو مرخصی گرفتم مدتی بود اینجا رو فراموش کرده بودم.</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">کتابهای جدیدی که خوندم:</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">سلطانه خانم ودخترانش </span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">شاهزاده خانم سلطانه</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">شاهدخت سرزمین ابدیت ازارش حجازی</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">نامه های عاشقانه یک پیامبراز خلیل جبران</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">داستانهای کوتاه شرافت سیسیلی</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">تعدادزیادی هم فیلم این مدت گرفتم که دارم میبینمشون</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">فیلمهایی که دیدم:</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">رنگ پول بابازی پل نیومن وتام کروز</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">گانگسترهای امریکایی</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;">یکشنبه غم انگیزکه فیلمش المانی بود وخیلی ازش خوشم اومد فیلمهای دیگه ای هم دیدم که زیاد جالب نبودن.</span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"></span></div><div align="right"></div><div align="right"></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-15054059037565352382009-08-18T03:50:00.000-07:002009-08-18T03:53:44.980-07:00نامه ای از طرف خدا،حتما بخونید…….<div align="right"><span style="font-family:arial;color:#000099;"><br /><span style="font-size:130%;">امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروزدر زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: “سلام”، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم میخواهی چیزی را به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. * *تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه میکنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی. * *تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند وتو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت میبری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه میکردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی. * *موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟! * *احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را میکنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی. * *آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید.* *دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی…* *دوست و دوستدارت: خدا*</span><br /></span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-61308858255756044712009-08-13T04:01:00.000-07:002009-08-13T04:17:22.593-07:00<div align="right"><br /><span style="color:#cc0000;">کلاس دهم</span><br />وقتی سر کلاس زبان نشستم ..به بهترین دوسـتم و موهای بلند و ابریشمینش چشم دوخنم و آرزو کــردم که کاش مال من بود ..ولی اون هیچ توجهی به من نداشت و میدونستم که احساسی به من نداره . .بعد از کلاس اون به طرف من اومد و ازم جزوه هایی رو که دیروز گم کرده بود و نداشت درخواست کرد من جزوه هارو بهش دادم و اون ازم تشکر کردو صورتمو بوسید همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم<br /><span style="color:#cc6600;">کلاس یازدهم</span></div><div align="right">..تلفن زنگ زد ..خودش بود خیلی ناراحت بود و زیر لب چیزایی با گریه میگفت درباره این که چه جوری قلبش از عشق شکسته بود از من خواست برم اون جا که تنها نباشه و من رفتم ..تا روی مبل نشستم و به چشمای نازش خیره شدم آرزو کردم که کاش مال من بود .. ولی اون این احساس رو نداشت و من اینو می دونستم .بعد از دوساعت و دیدن یه فیلم کمــدی و خوردن سه بسته چیپس ..تصمیم گرفت که بره بخوابه ..به من نگاه کرد و گفت :متشکرم و ضورتمو بوسید...همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم<br /><span style="color:#ff9966;">سال آخر</span>روز قبل از جشن اون به اتاق من اومد و بهم گفت که دوستش مریض شده و به نظر نمیاد به این زودی حالش خوب شه و کسی رو ندارم که باهاش تو جشن شرکت کنممنم کسی رو نداشتم که باهاش برم به جشن ....ما تو کلاس هفتم به هم قول داده بودیم هر موقع خواستیم بریم جایی و کسی رو نداشتیم ..مث دو تا دوست با هم به اون جا بریم ..شب جشن ..وقتی همه چی تموم شده بود ..من جلوی پله های خونه شون ایستاده بودم و به اون خیره شده بودم که داشت به من لبخند میزدو با چشمای مث کریستالش به من خیـره شده بود ..من آرزو کردم که اون مال من بود ولی اون این جوری فکر نمیکرد و احساس مـن رو نداشـت و من اینو می دونستم ..اون گـــــــــفت :خیلی خوش گذشت ..مرسی ...و صورتــمو بوسیدهمون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم<br /><span style="color:#ff6600;">روز فارغ التحصی</span>لیروزا و هفته ها و ماهها تا چشم به هم زدم گذشت و روز فارغ التحصیلی رسیـد ..من می دیدم که اون مث یه فرشته خرامان خرامان رفت بالای سن و مدرکش رو گرفت ..آرزو کردم که کاشکی مال من بود ولی اون احساس منو نداشت و من اینو خبر داشتم ..قبل از این که همه برن خونه شون اون با لباس فارغ التحصیلیش اومد به طرف من و شروع به گریه کرد ..من اونو در آغوش گرفتم و دلداریش دادم ..بعدش اون سرشو از روی شونه من بلند کرد و گفت :تو بهترین دوست منی ازت ممنونم و صورتمو بوسید ..همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم<br /><span style="color:#cc0000;">چند سال بعد</span>روی نیمکت کلیسا نشسته ام ..و اون داره ازدواج میـــکنه ..من به اون نگاه میکردم که بله رو میگه و به ســوی زندگی جدیدش میرفت...با یه مرد دیگه ازدواج کرد ..من میخواستم که اون مال من باشه ...ولی اون این احساس رو نداشت و من اینو میدونستم قبل از این که بره به طرف من اومد و گفت ..تو هم اومدی !!!و ازم تشـکر کرد و صورتمو بوسید.. همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم<br /><span style="color:#cc9933;">تشییع جنازه</span>سالها گذشت...داخل تابوت به دختری نگاه کردم که یه زمانی بهترین دوستم بود ....تو مراسم ترحیم .اونا دفتر خاطراتش رو که در زمان تحصیل نوشته بود خوندن .. اون نوشته بود: من به اون خیـــره شدم و آرزو کردم که کاشــــکی مال من بود ولی او احساس منو نداشت و من خبر داشتم ..من میخواسم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که دوست ساده باشیم ..من عاشقش بودم ولی نفهمیدم چرا روم نشد بهش بگم ..من آرزو داشتم که اون بهم بگه که عاشق منه ..با خودم فکر کردم و اشک ریختم که کاشکی من گفته بودم.<span style="color:#990000;">جمله دوستت دارم رو به کسانی که دوستشون داریم ؛ بگیم ...قبل از این که خیلی دیر بشه</span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-79367411875099524692009-07-03T05:13:00.001-07:002009-07-03T05:28:22.831-07:00زندگی جنگ ودیگرهیچ<div style="text-align: right; font-family: arial;"><meta equiv="Content-Type" content="text/html; charset=utf-8"><meta name="ProgId" content="Word.Document"><meta name="Generator" content="Microsoft Word 11"><meta name="Originator" content="Microsoft Word 11"><link rel="File-List" href="file:///C:%5CDOCUME%7E1%5CALMASK%7E1%5CLOCALS%7E1%5CTemp%5Cmsohtml1%5C01%5Cclip_filelist.xml"><!--[if gte mso 9]><xml> <w:worddocument> <w:view>Normal</w:View> <w:zoom>0</w:Zoom> <w:punctuationkerning/> <w:validateagainstschemas/> <w:saveifxmlinvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid> <w:ignoremixedcontent>false</w:IgnoreMixedContent> <w:alwaysshowplaceholdertext>false</w:AlwaysShowPlaceholderText> <w:compatibility> <w:breakwrappedtables/> <w:snaptogridincell/> <w:wraptextwithpunct/> <w:useasianbreakrules/> <w:dontgrowautofit/> </w:Compatibility> <w:browserlevel>MicrosoftInternetExplorer4</w:BrowserLevel> </w:WordDocument> </xml><![endif]--><!--[if gte mso 9]><xml> <w:latentstyles deflockedstate="false" latentstylecount="156"> </w:LatentStyles> </xml><![endif]--><style> <!-- /* Font Definitions */ @font-face {font-family:Tahoma; panose-1:2 11 6 4 3 5 4 4 2 4; mso-font-charset:0; mso-generic-font-family:swiss; mso-font-pitch:variable; mso-font-signature:1627421319 -2147483648 8 0 66047 0;} /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal {mso-style-parent:""; margin:0cm; margin-bottom:.0001pt; text-align:right; mso-pagination:widow-orphan; direction:rtl; unicode-bidi:embed; font-size:12.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-font-family:"Times New Roman";} @page Section1 {size:612.0pt 792.0pt; margin:72.0pt 90.0pt 72.0pt 90.0pt; mso-header-margin:36.0pt; mso-footer-margin:36.0pt; mso-paper-source:0;} div.Section1 {page:Section1;} --> </style><!--[if gte mso 10]> <style> /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;} </style> <![endif]--> </div><p class="MsoNormal" style="margin: 5pt 0cm; direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><b><span dir="rtl" style="font-size: 10pt;" lang="FA">در حال حاضر دارم کتاب <span style="color: red;">زندگی جنگ ودیگر هیچ</span> از <span style="color: rgb(255, 153, 204);">اوریانافالاچی</span> رو می خونم.که گزارشی لحظه به لحظه هست که اوریانا با سفرداوطلبانش به ویتنام در بحبوحه جنگ ویتنام نوشته که برنده جایزه بانکارلا تو سال1970 شده.این کتاب احساسات ادم رو در مورد جنگ وعلتهای اون وروحیات سربازان امریکایی وویت کنگ های ویتنام شمالی صحبت می کنه .یکی از قسمتهای تاثیر گذار کتاب زمانی هست که تو سفر اول فالاچی از خلبان یه هوایمای جنگی در مورد اینکه ایا احساس گناه میکنه وقتی که از فراز اسمون روی افراد بی دفاع یا ویت کنگ ها بمب های ناپالم میندازه میپرسه واون بی تفاوت میگه هیچ احساسی ندارم وفالاچی تعجب میکنه وخودش تصمیم میگیره تو ماموریت بعدی همراه این خلبان بشه شجاعت فالاچی باعث تحسین سربازها وخبرنگارها میشه و بعد از ماموریت مورد تشویق اونا قرارمیگیره ولی بعد از پرواز وانداختن چندین بمب 750 کیلویی وکشتن یک دسته ویت کنگ با رگبار هواپیمااعتراف میکنه که متاسفانه تو پرواز اون هم مثل خلبان احساس ترحمی نمی کنه وفقط به این فکر بوده که می خواد زنده بمونه واگه نکشه کشته میشه طوری که وسط پرواز به خلبان میگه تو تا پایان ماموریت خدای من خواهی بود.<o:p></o:p></span></b></span></p><div style="text-align: right; font-family: arial;"> </div><p class="MsoNormal" style="margin: 5pt 0cm; direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><b><span dir="rtl" style="font-size: 10pt;" lang="FA">تو قسمت دیگه ای از کتاب اون دفتر خاطرات یک ویت کنگ که ظاهرا یک کتابفروشی ویک لابراتوار داشت وبا وجودعشقش به همسرش که فقط 4 ماه با هم زندگی کرده بودن رو پیدا میکنه وقتی که ویت کنگ مورد نظر از تمام علایقش به همسر وخانواده ووالدینش میبره تا از کشورش دفاع کنه وشروع به پیاده روی تو جنگلهای وینتنام<span style=""> </span>میکنه وبه خاطر این اوارگی که یانکی ها براش ایجاد کردن اونا رو لعنت می کنه وقتی که وسط ماموریتش به خاطر روز تولدش از فرمانده چند روز مرخصی میگیره تا 10 روز راه روطی کنه که بتونه 2 روز رو باهمسرش بگذرونه ادم رو تحت تاثیر قرارمیده.<o:p></o:p></span></b></span></p><div style="text-align: right; font-family: arial;"> </div><p class="MsoNormal" style="margin: 5pt 0cm; direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><b><span dir="rtl" style="font-size: 10pt;" lang="FA">وقتی که هموطناش خوراکهای مختصرشون رو با این جنگجوها تقسیم میکن وبه اونا احترام میذارن وقتی که زنهای یه روستا 15 کیلومتر بار یک توپ روبرای این ویت کنگ حمل میکنن ادم رو تحت تاثیر قرارمیده وقتی که بعد از طی 10 روز زنش رو میبینه در حالیکه احتمال میده شاید این اخرین دیدارشون باشه وقتی بعد از مدتی طولانی همسرش رو میبینه ومی خاسته اونو در اغوش بگیره ولی به خاطر حجب وحیای خاص شرقیش که فکر میکنه ممکنه چشمای همسایه هاش شاهد اونا باشه بازم تحت تاثیر قرار گرفتم ومن خواننده اون حرمان رو که امریکاییها برای ویتنامی ها به ارمغان اوردنرو محکوم میکنم.<o:p></o:p></span></b></span></p><div style="text-align: right; font-family: arial;"> </div><p class="MsoNormal" style="margin: 5pt 0cm; direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><b><span dir="rtl" style="font-size: 10pt;" lang="FA">تو قسمتی دیگه اون از نوشتن خاطراتش خسته میشه صفحه کاغذ رو مخاطب خودش قرارمیده که داره از تنهایی با اون درددل میکنه!<o:p></o:p></span></b></span></p><div style="text-align: right; font-family: arial;"> </div><p class="MsoNormal" style="margin: 5pt 0cm; direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><b><span dir="rtl" style="font-size: 10pt;" lang="FA">زمانی میرسه که مینویسه این نوشتن خاطره به چه دردش می خوره وقتی می دونه این دفترچه به دست دوستاش وخانوادش نمیرسه.<o:p></o:p></span></b></span></p><div style="text-align: right; font-family: arial;"> </div><p class="MsoNormal" style="margin: 5pt 0cm; direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><b><span dir="rtl" style="font-size: 10pt;" lang="FA">اره مبارز ویتنامی این نوشته هات به درد من وامثال من می خوره که این سر دنیا بعد از حدود40 سال بخونم تا از هدف وانکیزه تو برای مبارزه با متجاوزها وعشق به میهن تو وهمرزمات باخبربشم تا من و امثال من خواننده بدونیم که چقدر سخته ادم کشورش رو تو تصرف دشمنی بدونه که جنگیدنش هدف متعالی تو رو نداره تا بقول سفیر احمق امریکا تو ویتنام در زمان جنگ که میگه این ویتنامی های احمق نمیدونن که ما میخایم براشون تمدن بیاریم وساختمونهای سربه فلک کشیده براشون بسازیم .اون نمی دونست که ویت کنگ می خواد تو شالیزار خودش زندگی کنه وبا بوی برنج حاصل کشت خودش سرمست بشه نه دلارهای امریکایی.<o:p></o:p></span></b></span></p><div style="text-align: right; font-family: arial;"> </div><p class="MsoNormal" style="margin: 5pt 0cm; direction: ltr; unicode-bidi: embed; text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><b><span dir="rtl" style="font-size: 10pt;" lang="FA">نمی دونم الان وضعیت روابط ویتنام با امریکا چطوره شاید اونا هم مثل ژاپنی هایی که فجایع هیروشیما وناکازاکی رو داشتن الان دیگه روابط دوستانهای با یانکی ها برقرارکرده باشن!!!<o:p></o:p></span></b></span></p><div style="text-align: right; font-family: arial;"> <span style="font-size:130%;"><b><span dir="rtl" style="font-size: 10pt;" lang="FA">هنوز نصف کتاب باقی مونده امیدوارم حال بکنم دوباره در موردش اینجا بنویسم.</span></b></span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-47315152631374965282009-07-03T04:48:00.000-07:002009-07-03T05:03:04.963-07:00<div align="right"><span style="font-size:130%;"><span style="font-family:arial;">باز هم تعدادزیادی کتاب خوندم از جمله کتاب <span style="color:#ff0000;">یک مرد</span> از <span style="color:#ff6600;">اوریانافالاچی </span>که طبق معمول خاطره نویسی بود از زندگی مشترک با <span style="color:#cc6600;">الساندروپاناگولیس </span>که یک تنه بادیکتاتوری یونان جنگید وبالاخره به دست اونا کشته شد هر چندهنوز هم پرونده قتل پاناگولیس در هاله ای از ابهام هست .کتاب دیگه ای که خوندم باز از اوریانافالاچی هست به نام <span style="color:#cc6600;">نامه به کودکی که هرگز زاده نشد</span> که ماجرای خود فالاچی وباردار شدنش از معشوقش(البته به نظرم اون همون پاناگولیس باشه!) در حالیکه معشوق می خواست اون جنین رو سقط کنه ولی اوریانا می خواست اونرو نگه داره وتو مدت بارداری درددلهای خودش رو در مورد زندگی جنگ بی عدالتی دنیای مارو با جنینش در میون میذاره و اینکه چرا باید دنیا بیاد یا اصلا پا به این دنیا نذاره و اگه پسر باشه با چه مشکلاتی باید دست وپنجه نرم کنه واگه دختر باشه چطور متحمل نابرابریهای دنیا بشه.در کل به نظرم یه شاهکاره البته حدود50 صفحه بیشتر نیست وتوصیه میکنم کسایی که تصمیم گرفتن بچه دار بشن یا باردارهستن بهتره یه باراین کتاب رو بخونن البته فکر کنم فالاچی هم این اثرش رو بهترین اثرش بدونه.در عین حال تو یکی از ماموریتهای فالاچی بچه تو شکمش میمیره.</span></span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><span style="font-family:arial;"></span></span> </div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><span style="font-family:arial;">کتاب دیگه <span style="color:#ffcc33;">بارهستی</span> از <span style="color:#cc0000;">میلان کوندرا</span> که مثل بقیه اثارش ادمی رو به تعمق وادار میکنه .اثار کوندرا رو باید با حوصله خوند وهرکسی به نظرم حوصله نمی کنه کتابهاش رو تا اخر بخونه .از کوندرا کتابهای <span style="color:#cc9933;">خنده وفراموشی</span> <span style="color:#666600;">وشوخی</span> و<span style="color:#cc9933;">اهستگی</span> رو هم خونده بودم.کتاب بعدی <span style="color:#990000;">اوهام</span> از <span style="color:#cc6600;">ریچارد باخ</span> بود که به نظرم یک تقلیدی از <span style="color:#cc6600;">سیذارتا</span>ی <span style="color:#996633;">هسه</span> بود.کتاب دیگه <span style="color:#009900;">حلقه حمایت شاهزاده خانم سلطانه</span> از<span style="color:#999900;"> جین ساسون</span> هست که داستان زندگی شاهزاده خانمی از ال سعود هست ومشکلات زنان وانحرافات وهابیت از اسلام .قبلا هم کتابایی از این دست در مورد زنان عربستان خوندم مثل<span style="color:#cc0000;"> در قلمروپادشاهان</span> از<span style="color:#333300;"> کارمن بن لادن</span>.کتاب بعدی از <span style="color:#cc33cc;">ماریو بارگاس یوسا</span>به نام <span style="color:#cc0000;">عیش مدام</span> که ادای احترامی به<span style="color:#3366ff;"> گوستاو فلوبر</span> در مورد اثرش به نام <span style="color:#ff6600;">مادام بوواری</span> هست.<br />تعدادی هم کتاب موبایل خوندم مثل<span style="color:#990000;"> داستانهای پیامبران</span> <span style="color:#660000;">وعلی وفرانسه</span> و<span style="color:#660000;">اپادانا</span> <span style="color:#336666;">واطلس تاریخ ایران</span> داستانهای <span style="color:#33cc00;">بحارالانوار</span> وبرفهای لاگادوخاطرات اقای<span style="color:#cc0000;"> قرائتی</span> که جمع اوری از مثالها وداستانهایی که تو برنامه های شب جمعه بیان کرده.درباره <span style="color:#006600;">کورش و داستان ذوالقرنین</span> از نگاه قران از زبان یک هندی <span style="color:#000066;">وپدر پولدار وپدر بی پول</span> که یک راهنما در مورد پولدارشدن هست!<span style="color:#993300;">شوایک</span> از یک نویسنده فکر میکنم لهستانی.<span style="color:#000099;">همسران رضا شاه</span>.ویک کتاب موبایل در مورد <span style="color:#999900;">شیطان وداستان های افرینش</span> وحکایتهایی در مورد ابلیس از کتب مذهبی.<br />کتاب موبایل تاریخ تمدن ویل دورانت رو هم دانلود کردم ولی فکر میکنم چون حجم خیلی زیادی داره باید تو یه فرصت مناسب بخونمش.<br />کتاب دیگه ای که می خوام بخرم وتو برنامه های اینده من هست <span style="color:#000066;">کیمیا خاتون</span> هست که بهانه ای هست در مورد نقل داستان زندگی مولوی .هر چند تو نقدهایی که از این کتاب خوندم زیاد سندیت نداره وبیشتر داستان پردازی های البته زیبای یک نویسنده زن.<br />.کتاب <span style="color:#993300;">سالهای سگی</span> از <span style="color:#cc33cc;">مایوبارگاس یوسا</span> هم خریدم که می خوام بخونمش.<br /></span>.</span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-10504929030492154492009-06-17T07:56:00.000-07:002009-06-17T08:00:09.149-07:00دو روستایی<div align="right"><br /><span style="font-size:130%;color:#000099;">دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند ، یکی از آنها می خواست به شانگهای و دیگری به پکن برود . اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را تغییر دادند . زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان راه می پرسند ، پول می گیرند ، اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند ، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او می دهند.فردی که می خواست به شانگهای برود ، فکر کرد : پکن جای بهتری است ، کسی در آن شهر پول نداشته باشد ، بازهم گرسنه نمی ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار نشد م ، وگر نه به گودالی از آتش می افتادم . فردی که می خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهای برای من بهتر است ، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد ، خوب شد سوار قطار نشدم ، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم . هر دو نفر در باجه بلیت با یکدیگر برخورد کرده و بلیت را عوض کردند .فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد. نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است . ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد ، همچنین گرسنه نبود . در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها میتوانستند بدون پرداخت پول بخورند ، می خورد .فردی که به شانگهای رفته بود ، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است ، . فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بیشتری به دست خواهد آمد . او سپس به کار گل و خاک روی آورد . پس از مدتی آشنایی با این کار 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده وآن را" خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگها یی که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت . در روز 50یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.او سپس کشف جدیدی کرد : تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند از این فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد . شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعالیت آن از شانگهای به شهرهای " هانگ جو " و" نن جینگ " توسعه یافته است .او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن ، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می خواهد ، هنگام دادن بطری ، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود ، به یاد آورد .<br /></span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-72633009361941650382009-05-19T11:17:00.000-07:002009-05-19T11:26:41.821-07:00پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه<br />رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه<br />پسر بود و به مكالماتش گوش می داد.<br />پسرك پرسید: «خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را به<br />من بسپارید؟»<br />زن پاسخ داد: «كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد.»<br />پسرك گفت: «خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او می دهد انجام خواهم داد.»<br />زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.<br />پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را<br />هم برایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر<br />خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.<br />پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت های<br />او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر<br />اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.»<br />پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را می سنجیدم. من همان كسی<br />هستم كه برای این خانم كار می كند.»<div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-70285629283561461552009-05-05T06:31:00.000-07:002009-05-05T06:41:26.169-07:00میخوای به بهشت بری یا به جهنم<div style="text-align: right; color: rgb(0, 0, 153);"><span style="font-size:130%;"><span style="font-family: arial;">یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.</span><br /><span style="font-family: arial;">روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»</span><br /><span style="font-family: arial;">سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»</span><br /><span style="font-family: arial;">سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»</span><br /><span style="font-family: arial;">سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»</span><br /><span style="font-family: arial;">سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»</span><br /><span style="font-family: arial;">و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.</span><br /><span style="font-family: arial;">در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.</span><br /><span style="font-family: arial;">به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.</span><br /><span style="font-family: arial;">بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟</span><br /><span style="font-family: arial;">سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»</span><br /><span style="font-family: arial;">بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ .....»</span></span></div><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3892563920330992246.post-54712005588670078742009-04-24T04:38:00.000-07:002009-04-24T04:40:37.504-07:00مرگ همكار<p dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt; direction: rtl; text-align: right;" align="justify"><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa">یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:</span></b><span dir="ltr" style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;"></span></p> <p dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt; direction: rtl; text-align: right;" align="justify"><span dir="rtl"></span><span dir="rtl"></span><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(255, 102, 0); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span dir="rtl"></span><span dir="rtl"></span><span lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span style="font-family:Tahoma;"> «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.»</span></span></span></b><span style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></p><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(255, 102, 0); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></b><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span><span lang="ar-sa" lang="ar-sa">در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.<br />این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد هیجان هم بالا مىرفت. همه پیش خود فکر مىکردند</span></b><span style="font-family:Tahoma;"><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(0, 0, 255); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span lang="ar-sa" lang="ar-sa">: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»</span></span></b><span style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></span> <p dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt; direction: rtl; text-align: right;" align="justify"><span style="font-family:Tahoma;"><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span lang="ar-sa" lang="ar-sa">کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد. </span></span></b><span style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></span></p> <span lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span> <p dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt; direction: rtl; text-align: right;" align="justify"><span style="font-family:Tahoma;"><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span lang="ar-sa" lang="ar-sa">آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: </span></span></b><span style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></span></p> <span lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span> <p dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt; direction: rtl; text-align: right;" align="justify"><span style="font-family:Tahoma;"><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(128, 0, 128); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span lang="ar-sa" lang="ar-sa">«تنها یک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید.</span></span></b><span style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></span></p> <p dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt; direction: rtl; text-align: right;" align="justify"><span style="font-family:Tahoma;"><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(128, 0, 128); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span lang="ar-sa" lang="ar-sa">زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان یا محل کارتان تغییر مىکند، دستخوش تغییر نمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید. </span></span></b><span style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></span></p> <p dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt; direction: rtl; text-align: right;" align="justify"><span style="font-family:Tahoma;"><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(128, 0, 128); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span lang="ar-sa" lang="ar-sa">مهمترین رابطهاى که در زندگى مىتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. </span></span></b><span style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></span></p> <p dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0pt; direction: rtl; text-align: right;" align="justify"><span style="font-family:Tahoma;"><b><span style="font-size: 14pt; color: rgb(128, 0, 128); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span lang="ar-sa" lang="ar-sa">خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهاى زندگى خودتان را بسازید. </span></span></b><span style="font-size: 8.5pt; color: rgb(0, 0, 0); font-family: tahoma;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"></span></span></p> <b><span dir="rtl" style="font-size: 14pt; color: rgb(128, 0, 128); font-family: arial;" lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span lang="ar-sa" lang="ar-sa"><span style="font-family:Tahoma;">دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است</span></span></span></b><div class="blogger-post-footer">www.digg.com</div>miladhttp://www.blogger.com/profile/08786982706040407689noreply@blogger.com2