Saturday, December 1, 2007

سلام

بعد از مدتها تونستم بیام مدیریت وبلاگ دیگه می خواستم دوباره کوچ کنم برم بلاگفا ولی حسش نیست
زیاد میام وبگردی ولی خب حس اپ کردن نداشتم مدت 2ماهه میرم کلاس سانشو 3 روز در هفته کمی لاغر شدم اخه از قدیم به ورزشهای رزمی علاقه داشتم واز طرفی هم باید وزنم رو کم می کردم خلاصه که رزمی کاریم دیگه.قبلا هم مدتی کلاس کونگفو رفته بودم.از موقعی هم که به درمانگاه جدید منتقل شدم کمی روحیم بهتر شده واونجا اعضای تیم سلامت با هم جوریم ولی لامذب ها از بس شکم پرستن نمی ذارن ما لاغر شیم .خلاصه که کلی وقتم پره و زیاد وقت اپ کردن ندارم ولی سعی میکنم از این به بعد زودتر اپ کنم فعلا بای.
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : " مي آيد. من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد. " و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست ! " گنجشك گفت : " لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم، كجاي دنيا را گرفته بود ؟ " و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.خدا گفت : " ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت : " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي..." اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...!

Wednesday, September 19, 2007

دپرسی گرگ بیابون

درست اول مهر84 بود که بعد از 1ماه که تو 2 تا مرکز بهداشتی رودبار وصومعه سرا به عنوان پزشک خانواده کار کردم به یکی از شهر های شهرستان محل سکونتم که15 دقیقه با خونمون فاصله داشت اومدم وتاالان اونجا مشغول کار بودم تو این مدت گاهی از پرتوقع بودن مردم اونجا شاکی بودم 1سال هم بود که مسوول مرکز بهداشت اون شهربودم وهمینطور غیر مستقیم مسولیت چند تا مرکز روستایی مجاور رو هم به عهده داشتم وبالطبع درگیری ها وگرفتاریهام بیشتر بودمجبور شدم اوایل برای کنترل امور شاخ یکی دو نفر رو هم بشکنم مدتی پیش رییس مرکز بهداشت شهرستان که اتفاقا حدود 1/5 سال با هم تو یه درمانگاه کار کردیم قبل از اینکه اون رییس مرکز بهداشت شهرستان بشه ومن اون موقع ریسش بودم به من گفت اگه دوست داری برای اومدن به مرکز شماره 1 که داخل شهر خودمه وفاصله اندکی با خونمون داره تقاضا بدم البته متقاضی برای این مرکز زیاد بود ومن احتمال کمی میدادم که بتونم به این مرکز بیام چند روز پیش گفتن که از اول مهر بیا مرکز شماره 1 وشروع به کارکن طبق معمول تغییر شرایط برام سخته ودلم گرفته از طرفی پرسنلم دایم من رو سرزنش میکنن که چرا دارم از اونجا میرم حتی قرارگذاشتن برن با ریسمون صحبت کننو طوماربنویسن که من رو منتقل نکنن من هم این مدت باهاشون صمیمی شدم و جدا شدن ازشون برام سخته اونا دارن زیرزیرکی ترتیب مراسم تودیع رو میدن من اخرای تابستون که میشه به خاطر فصل پاییز وکوتاه شدن روز و اینکه تعطیلات خواهرم که تهران دانشجو هست و با باز شدن دانشگاه ها از خونه میره ومن تنها میشم دلم می گیره این جابجایی محل کارهم مزید برعلت شده حالا خوبه که به لطف دولت احمدی نزاد ساعت رسمی تغییر نمی کنه و فعلا با سریال های ماه رمضون مشغولم وگرنه اصلا برام قابل تحمل نبود نمیدونم محیط کار جدیدم چطوره اخه پزشکای خانواده قبلی اونجا خیلی دودره باز بودن وبرای تنیهشون 2 تاشون روجابجا کردن وهدف از انتقال من ویکی دیگه از دوستام برای سروسامون دادن به اونجاست میترسم از چاله به چاه بیفتم وزحت کم کاری های پزشکای قبلی اونجا بیفته گردنم بعلاوه مراجعین این مرکز از مرکز قبلی خیلی بیشتره حالا خوبه که مسوولیت مرکز رو قبول نکردم چون اونجا 7 تا پزشک و 2 دندونپزشک و1دکتر ازمایشگاه داره که همشون از دودره های روزگارن و همشهری من هستن که حال وحوصله چونه زدن ودرگیر شدن باهاشون رو ندارم اونجا محل مشاوره ازدواج وازمایشگاه رفرنس شهرستان وواکسیناسیون سرباز ها هست که گرفتاریهاش مال مسوول مرکزهست تعداد کارمندای اینجا هم از مرکز قبلی که نزدیک 40 تا کارمند داشتم بیشتره خلاصه که زیربار مسولیت اینجا نرفتم ولی خوب کلی استرس دارم از طرفی دیگه فکر میکنم چون تو شهر خودم کار میکنم تنوعی نداره چون رانندگی تو جاده مرکز قبلی توصبح ها هم واسه خودش لطفی داشت بالاخره که غمگین وبی حوصله هستم.

Tuesday, September 11, 2007

زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!" چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. . او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه

Monday, September 10, 2007

p990


بعد مدتها اومدم اینجا
مدتی پیش این موبایل زیمنسم افتاد تو سوراخ توالت که البته با گرفتاری درش اوردن واسم ولی موبایل دیگه واسم موبایل بشو نبود بنابراین یه سونی اریکسون پی 990 خریدم که گوشی توپیه که سیستمش سیمبیانه وامکانات خوبی داره ولی متاسفانه اس ام اس های فارسی رو نمیشناسه که باید فارسی ساز روش نصب کنم بعضی برنامه های فارسی ساز که تو اینترنت گشتم نیاز به رجیستر دارن واحتمال هنک شدن دارن اگه کسی برنامه فارسی ساز بی دردسر داره یه ندا به ما بده

Sunday, August 26, 2007

انسان عادي مثل شهري است _ صد دروازه _ كه تقدير ازهردري كه بخواهد بر او وارد مي شود . اما انسان حكيم همانند كاخي ست_ با يك در _ كه تقدير قبل از ورود به آن در مي زند .

هميشه حرفي رو بزن که بتوني بنويسيش
چيزي رو بنويس که بتوني پاش امضا کني
چيزي رو امضا کن که بتوني پاش بايستي

چون آفريدگار ايمان را بيافريد ، ايمان گفت: بار خدايا مرا قوي كن خداي او را قوي كرد به حسن خلق و سخا و چون كفر را بيافريد، كفر گفت : مرا قوي كن و خداي او را قوي كرد به بخل و بدخويي.

دل آدم ها به اندازه ي حرفاشون بزرگ نيست .... اما اگه حرفاشون از دل باشه مي تونه بزرگترين آدم ها رو بسازه !!!!............


اهداف و آرزوهايت را با توجه به آن چه كه ديگران با اهميت تصور ميكنند، تعيين نكن، زيرا فقط تو ميداني كه چه چيزي برايت بهترين است.

Saturday, August 11, 2007

سفرنامه کیش2

ساعت 5 برنامه گردش دور شهر که شامل شهر زیرزمینی کاریز واب انبار ودرخت سبز وکشتی یونانی وساحل نیلگون خلیج فارس رو داشتیم اب انبار وشهر کاریز به گفته راهنمای اونجا که ادم بامزه وشوخی از محلی های اونجا بودقدمتی بیش از2000سال داشت که بواسطه دیواره های مرجانی به صورت فیلتر طبیعی اب شیرین ایجاد میکرد طوری که در زمان های قدیم کشتی هایی از کشورهای اطراف به اونجا میومدند واب شیرین خریداری می کردندیک ایرانی میلیاردر ساکن المان ظاهرا برای بازسازی یکی از این 3 اب انبارسرمایه گذاری کرده بود دالانهای زیرزمین به 18 متری زیر سطح دریا می رسید سقف دالان ها به طور طبیعی از مرجانها ساخته شده که میگن از بتون هم سخت تره یک فسیل مربوط به یک لاک پشت با قدمت بیش از 350 میلیون سال قبل روی سقف یکی از دالانها دیده میشه


از شهر زیر زمینی به دیدن درخت قطو
ری که مردم محلی به اون اعتقاد دارن ودخیل بهش می بندن رفتیم

بعد به ساحل برای دیدن کشتی یونانی رفتیم که در سال 1345 به دلایل نا معلومی به گل نشست که تلاشها برای بیرون اوردنش ثمری نداشت وگفته میشه که بعدا کشتی رو برای گرفتن بیمه اتش زدن تو ساحل یک گروه خیمه شب بازی داشتن برنامه اجرا میکردن.

بعد به قسمت دیگه ای از ساحل ما رو بردن که ساحل مرجانی داشت وخرچنگ ها ولاک پشت ها تو کنار ساحل دیده میشدن.

غروب که به هتل برگشتیم به اتاقمون رف
تیم وشام خوردیم بعد رفتیم که از هتل 2 تا دوچرخه برای یک ساعت کرایه کنیم وگشت بزنیم متاسفانه خواهرم کمی می ترسید ونمی تونست سوار دوچرخه بشه که مجبورشدیم اونو پس بدیم ومن تنهایی برای دوچرخه سواری برم .دوچرخه سواری هم برای خودش حالی داشت به خیابون های اطراف هتل رفتم و کمی هم به اسکله رفتم متاسفانه خود اسکله نمیشد با دوچرخه رفت ومجبور شدم برگردم هتل بعد تصمیم گرفتیم بریم رستوران شاندیز وقتی اونجا رسیدیم دیدیم که زود اومدیم وبرنامه ساعت 10/30 شروع میشه که تو سالن غذاخوری موسیقی زنده اجرا میشد چون باید بازم برای خرید می رفتیم نتونستیم معطل بشیم و بدون دیدن موسیقی زنده شاندیز برگشتیم بعد به بازار تجاری کیش رفتیم واونجا کمی خرید کردیم چند تا پیراهن مردانه هم برای سوغاتی خریدم ویک شلوار واسه خودم

بعد 10/45 به برنامه اتش بازی وساعت 11 هم به جشنواره رفتیم که قبلا در موردش نوشتم.ساعت از 1 گذشته بود که به هتل برگشتیم و خوابیدیم
روز یکشنبه صبح بعداز صبحانه با مسول گردشگری هتل در مورد برنامه های اون روز صحبت کردم متاسفانه برنامه کشتی تفریحی طاووس به هم خورده بود ازش خواستم که برای کشتی نگین واکواریوم برامون جا رزرو کنه که متاسفانه اونه هم اونروز برنامه نداشتن تصمیم گرفتیم به پارک وحش بریم.
اول به بازار پردیس 1رفتیم وکمی خر
ید کردیم بعد از اونجا به پارک وحش رفتیم که یه باغ بود که توش انواع پرنده ها وبعضی حیوانات مثل بزکوهی و میمون وتمساح تو قفسه ها بودن وسط پلرک هم موزه ای بودکه اونجا هم بعضی پرنده ها بودن وهمینطور اکواریوم هایی که توشون ماهی ها ولاک پشت ها بودن چند تا هم قفس شیشه ای بود که توشون انواع مارو بزمجه وافتاب پرست بود.



چون مجبور بودیم ساعت 2 اتاق رو تحویل بدیم وپروازمون ساعت 9 بود باید وسایلمون رو جمع وجورمیکردیم بعد نهار خوردیم واتاقمون رو تحویل دادیم ساعت 5تا 8هم باید به پارک دلفین ها میرفتیم میترسیدیم به موقع به فرودگاه نرسیم ولی خوب دیگه پارک دلفین ها رو نمی تونستیم از دست بدیم چندنفر دیگه هم این شرایط رو داشتن که مجبور شدن قید دلفین ها رو بزنن تا ساعت حدو5 وقت داشتیم وسایلمون رو به متصدی هتل تحویل دادیم وبه لنگرگاه رفتیم شاید بتونیم به کشتی تفریحی هم برسیم ولی ظاهرا برنامه اون فق
ط شبها انجام میشد تازه اگه مسافر به اندازه کافی داشتن بعد از اونجا برگشتیم وبه اسکله رفتیم متاسفانه قایق کف شیشهای هم شب ها حرکت می کردوتازه 2 شب بود که به علت خراب بودن دریا برنامه اون لغو بودبدم نمی ومد تو دریا شنا میکردم متاسفانه وسیله با خودم نیاورده بودم ووقت نداشتیم


به هتل برگشتیم وتو لابی وقت گذرانی کردیم بالاخره 4/45 برای باغ پرندگان ودلفین ها راه افتادیم مجبور بودیم وسایلمون رو هم همراه ببریم تا مستقیما ازاونجا به فرودگاه بریم وسایل رو تو نگهبانی گذاشتیم نگهبان گفت 7/45 به مامور ما بگو به من بیسیم بزنه من براتون ماشین کلاب رو که مال پرسنل بود براتون میفرستم تا زیاد معطل نشین چون فاصله درب ورودی تا دلفیناریوم زیاد بود

تو اونجا چند تا باغ بود که تو اولی سقف باغ تا ارتفاع حدو15-20 متری تور کشیده بودن وپرنده ها تقریبا ازادانه تو محوطه پرواز میکردن راهنما های زن تو مسیر بودن که مسیر رو به ما نشون می دادن یکی از مجری های معروف رادیو هم از بلندگو می گفت که این باغ توسط متخصصین ومهندسان با اینکه تو جزیره گیا ه های زیادی رویش نمی کنه طوری طراحی شده که با محیط طبیعی زیست حیوانات هماهنگی داشته باشه حتی بعضی درخت ها به نظرم مصنوعی بودن تو باغ دوم قفس هایی بودن که بعضی پرندگان مثل طوطی وحیواناتی مثل تمساح ومیمون وبزکوهی بودن جالب اینکه روزی که برگشتیم تو اخبار گزارشی از دنیا اومدن تمساح های یک گونه کمیاب تو همین باغ نشون داد
تو باغ حتی پنگوئن ها هم تو محفظه شیشه ای نگهداری میشدن که با محیط زندگی طبیعی اونا هماهنگ بود
بعد از اتمام دیدن باغ پرندگان به دلفیناریوم رفتیم وبرنامه سر ساعت 7 شروع شددر حالیکه کلی استرس داشتیم نکنه نرسیم به پرواز
برنامه با نمایش یک شیر دریایی شروع شد وبعد دوتا گراز دریایی اومدن برنامشون خیلی جالب بود وخوب تعلیم دیده بودن ظاهرا قبلا مربی هاشون خارجی بودن ولی در حال حاضر مربیه های ایرانی دارنگراز های دریایی خیلی بامزه بودن وکار های جالبی میکردن ظاهرا حتی بعضی حروف انگلیسی رو هم با صدای خاصشون می خوندن متاسفانه ما ته سالن نشستیم که دید بهتری داشته باشیم ولی چون دوربینم برای فیلمبرداری زوم نداشت فیلم هایی که گرفتم جالب در نیومدن
برنامه اخر با دلفین ها بود که معروفترینشون سالی بودکه ظاهرا تو دنیا به عنوان با هوش ترین دلفین دنیا شناخته شده وتابلو های نقاشی اون رو تا 10 میلیون خریداری کردن که ظاهرا اون به شکل واضحی کلمه علی رو ترسیم کرده بودمجری میگفت دیشب تابلوش رو حراج کردن ویکی 600 هزارتومن تابلوش رو خرید اون شب هم سالی با امضای سالوادور سالی یک تابلو کشید که خودش رو تو دریا کشیده بود در حالیکه افتاب می درخشید نفر جلویی ما اونو 150 هزارتومن خرید مجری از اون اقا خواست به کنار استخر بیاد وسالی یک شاخه گل با دهانش به این اقا دادکارهای دیگه ای هم 3 تا دلفین مثل انداختن توپ تو تور بسکتبال انجام میدادن مربی هاشون پشتشون سوار میشدن ودلفین سواری میکردن که خیلی جالب بود با اینکه دلمون نمیومد مجبور شدیم یک ربع قبل از پایان برنامه از اونجا بیرون بیایم و طبق برنامه سوارکلاب شدیم وبه درب خروجی رسیدیم بعد هم با تاکسی به فرودگاه رفتیم اون جا چند تا از هم هتلی هامون رو دیدیم که یکشون همون خانواده ای بودن که به خاطر ترس از نرسیدن به پروازبه پارک دلفین ها نیومدن تازه از ما دیرتر هم به فرودگاه رسیده بودن که حالشون گرفته شد.
تو فرودگاه یه اقایی دیدم اومد سراغم قیافش شبیه مامورهای حراست بود کمی جا خوردم گفت می خوام شما اگه وقت دارین فرم نظرسنجی رو پر کنین بعد هم سر ساعت 9 پرواز کردیم وساعت 10/30 به تهران رسیدیم
از اونجا هم به ازادی رفتیم وسوار اتوبوس شدیم متاسفانه پروازهای مستقیم رشت به کیش از هفته قبلش کنسل شده بود که این فاصله رشت تهران باعث خستگی ادم میشه
کیش خیلی به من خوش گذشت با افراد زیادی اشنا شدم حیف 2 روز بیشتر نموندیم جزیر های تمیز وشیک وبی سروصدا خیابون های لوکس با افراد با کلاس تاکسی هاش هم تویوتا کمری وهیوندا سوناتا بودن ماشین های شخصیش که جای خود داره می خاوستم یکی از این ماشین ها رو بدون راننده اجاره کنم متاسفانه فرصت نشد قیمت اجاره 24 ساعت از 30 هزار تا 60 هزاربود که ارزشش رو داشت منم که عشق ماشین.
تصمیم گرفتم تا اخرتابستون دوباره برم کیش ولی فکر کنم با فاصله کوتاه بی مزه میشه ولی تا قبل از 23 شهریور که ماه رمضون میشه حتما با تور به یه سفر دیگه میرم البته اگه بشه مرخصی گرفت.


.

Thursday, August 9, 2007

سفرنامه کیش1

امروز ساعت صبح از سفر کیش برگشتیم از فردا بازم زندگی مزخرف روزمره شروع میشه اخه امروزم مرخصی بودم حیف چون مرخصی نداشتم بیشتر نتونستم کیش بمونم تو این سفر خواهر م همراهم بود .

جمعه صبح از شهرمون با اتوبوس به تهران رفتیم ساعت 6/30پرواز داشتیم که پرواز سر ساعت انجام شد با هواپیمایی ساها پرواز داشتیم تو فرودگاه کیش راهنمای هتل به استقبالمون اومد 2 تا خانواده دیگه هم با همین پرواز اومدن که با ما سوارمینی بوس هتل شدن.حدودساعت 9تو هتل بودیم واتقمون رو بهمون تحویل دادن بعد که وسایلمون رو که گذاشتیم تو اتاق راه افتادیم طرف بازار زیتون که نزدیک هتل بود راستی اسم هتلمون تماشا بود تا نزدیک های10/45 تو بازار زیتون بودیم بعد که بیرون اومدیم دیدیم تو میدون روبروی بازار اتش بازی خیلی قشنگی راه انداختن که منظره های جالبی تو اسمون از اتش بازی درست شده بود به محض اینکه اتش بازی تموم شد درهای سالن شهرداری که همون بغل بود باز شد ومراسم جشنواره شروع شدمجری اقای رشید پور بود شب اول مهمان برنامه حسن جوهرچی وشب دوم محمدحسین لطیفی بود خواننده هم نیما مسیحا بود شب اول ماهی صفت وشب دوم یک نفر دیگه برنامه طنز اجرا می کردجشنواره تا بالای1شب ادامه داشت بعد برنامه رفتیم هتل وخوابیدیم

صبح شنبه از بازار مروارید دیدن کردیم چون هتل برنامه بازدید از هتل داریوش ساعت 11 داشت مجبورشدیم زودبرگردیم

هتل بسیارزیبا با الهام از پرسپولیس و پاسارگاد کتیبه معروف کورش کبیرهم به صورت فرش دستبافت کنار در ورودی بودرستوران خیلی زیبایی داشت در قسمت پشت هتل که رو به دریا بود چشم انداز بسیارزیبایی با یک استخر داشت طبعا هزینه اقامت تو این هتل شیک بسیاربالاست وبستگی به این که رو به دریا هم باشه قیمت بالاتر هم میره


در راه برگشت به هتل تقریبا همه همراهان تو ورودی بازارپردیس 2 از مینی بوس هتل پیاده شدیم پاساز بزرگ و زیبایی بود تو این بازار از یه مغازه که فقط شکلات می فروخت 10هزارتومن شکلات های خوشمزه کاکائوییخرید کردم تا یاور شکمم کامل استاد بشه یکی از مغازه هایی که همیشه من رو جذب میکنه مغازه های لوازم ارایشی بهداشتی هست که اول از همه زل های مو وبعد عطروادوکلن ولوازم اصلاح هست که من رو وسوسه مسکنه طبعا از یکی از مغازه های لوازم ارایشی بازارپردیس هم خریدهایی از این دست کردم بعد هم که به هتل برگشتیم وبعداز کمی استراحت نهار خوردیم نهار روز اول مرغ بودصبحانه هم تو هتل به صورت سلف سرویس بود بعد از نهاردوباره برای استراحت به اتاقمون رفتیم

Wednesday, August 8, 2007

امروز ساعت صبح از سفر کیش برگشتیم از فردا بازم زندگی مزخرف روزمره شروع میشه اخه امروزم مرخصی بودم حیف چون مرخصی نداشتم بیشتر نتونستم کیش بمونم تو این سفر خواهر م همراهم بود .

جمعه صبح از شهرمون با اتوبوس به تهران رفتیم ساعت 6/30پرواز داشتیم که پرواز سر ساعت انجام شد با هواپیمایی ساها پرواز داشتیم تو فرودگاه کیش راهنمای هتل به استقبالمون اومد 2 تا خانواده دیگه هم با همین پرواز اومدن که با ما سوارمینی بوس هتل شدن.حدودساعت 9تو هتل بودیم واتقمون رو بهمون تحویل دادن بعد که وسایلمون رو که گذاشتیم تو اتاق راه افتادیم طرف بازار زیتون که نزدیک هتل بود راستی اسم هتلمون تماشا بود تا نزدیک های10/45 تو بازار زیتون بودیم بعد که بیرون اومدیم دیدیم تو میدون روبروی بازار اتش بازی خیلی قشنگی راه انداختن که منظره های جالبی تو اسمون از اتش بازی درست شده بود به محض اینکه اتش بازی تموم شد درهای سالن شهرداری که همون بغل بود باز شد ومراسم جشنواره شروع شدمجری اقای رشید پور بود شب اول مهمان برنامه حسن جوهرچی وشب دوم محمدحسین لطیفی بود خواننده هم نیما مسیحا بود شب اول ماهی صفت وشب دوم یک نفر دیگه برنامه طنز اجرا می کردجشنواره تا بالای1شب ادامه داشت بعد برنامه رفتیم هتل وخوابیدیم

Thursday, August 2, 2007

سفر کیش

خلاصه بعد از مدتها دل به دریا زدم ودر یک تصمیم ناگهانی بلیط تورکیش رو خریدم وروز جمعه عازم کیش هستم هر وقت میخواستم برم یا مرخصی نمیشد گرفت یا کشیک بودم یا یه گیر دیگه پیش میومد این بار هم گفتن که واکسیناسیون سرخک از15 مرداد شروع میشه ومرخصیها لغوه هرچند من تصمیمم رفتن به دبی بود روداشتم دیدم اگه دست دست کنم اخر تابستون ازگیلان هم نمیتونم خارج بشم امسال هم که ماه رمضون می خوره اواخر شهریور
به هر حال اینجا رفتن به سفرکیش رو دارم اعلام میکنم شاید مثلا بازم هواپیما سقوط کرد ومن تو هواپیما بودم!
خلاصه فردا راهی هستم ویکشنبه بر میگردم اگه حال داشته باشم یه سفرنامه مینویسم اینجا وعکس هایی که میگیرم رو اینجا میذارم پس تابعد

Wednesday, July 25, 2007

نظرشما چیه؟؟

نمی دونم چرا وقتی چند شب پیش خبر اعدام چند تا اراذل و اوباش از چند شبکه با بوق وکرنا اعلام شد وتصاویری از اعترافات این اراذل رو نشون دادن کمی به نظرم غیر طبیعی بود دیشب هم فقط یک لحظه صحنه اویزون بودن اونا رو رو چوبه دار نشون دادن که به نظرم صحنه سازی بود انگار به یه عده پول داده بودن که مقابل دوربین اعتراف بکنن تا کمی حس امن بودن جامعه به مردم تزریق بشه تا اینجای کار زیاد مطمئن نبودم تا امروز بعد ازظهرکه یه فیلم قدیمی از هارول لوید از شبکه 2 پخش شد که تو اون قهرمان داستان برای اعتراف گرفتن از گانگستر های شهر در سمت شهردار دست به یه حقه زد وصحنه قطع کردن سر چند تا از خلافکار های شهر رو راه انداخت تا بقیه بترسن واعتراف کنن با دیدن این فیلم انگار اون فرضیه اعدام نمایشی اراذل ایران بیشتر تو ذهنم قوت گرفت نظر شما چیه؟
تذکر:البته من اصلا کار های اراذل واوباش رو تایید نمیکنم وخواستار اشدمجازات برای اونا هستم ولی دیدن این فیلم نمی دونم چرامغزم رو قلقلک میده!! .

Monday, July 23, 2007

ز بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت تازه شكفته ام هنوز نمیدانم

از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت درگرمای وجودش غرقم نمیدانم

از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت در هزار رنگ آن باخته ام نمیدانم

از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت سرد است و بی رنگ



گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!

گفتمش دل مال تو تنها بخند.

خنده کرد و دل زدستانم ربود.

تا به خود باز آمدم او رفته بود.

دل زدستش روی خاک افتاده بود.

جای پایش روی دل جا مانده ب

Friday, July 20, 2007

قصه شمع ها

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد

صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ

کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی

خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و

بعد خاموش شد. »


شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی

ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش



تذکره:نمی دونم من که به کسی کاری ندارم ولی کدوم ادم فضول میاد اینجا واسمکامنت میذاره یادم نمیاد تو دنیای مجازی مزاحم کسی شده باشم وکل کل کنم
میدونم این کامنت پنجم رو اون همکلاسی جغدصفتم که وبلاگش رو فقط رو پیشونیش نذاشته و همه جا تبلیغ می کنه اینجا گذاشته من که کاری بهش ندارم پس باز هم می نویسم

کرد.


وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم

توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند

و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین

کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی

درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی

سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،

پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشید، تا

وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را

روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را

برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد

Thursday, July 19, 2007

ما همه برابریم

زن ،عشق می کارد و کینه درو می کند.. دیه اش نصف دیه توست. و مجازات زنایش با تو برابر. می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی. برای ازدواجش – در هر سنی – اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی – به لطف قانونگزار می توانی ازدواج کنی. در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو .... او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی. او می زاید و تو برای نوزادش نام انتخاب می کنی. او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد. او بیخوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی. او مادر می شود و همه جا می پرسند : (نام پدر ؟) و هر روز : او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و بعد می میرد. و قرنهاست که او : عشق می کارد و کینه درو می کند. چرا که : در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان ، جوانی برباد رفته اش را می بیند. و در قدمهای لرزان مردش ، گامهای شتاب زده جوانی برای رفتن. و دردهای منقطع قلب مرد ، سینه ای را به یاد او می آورد که تهی از دل بوده. و پیری مرد ، رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند. و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد او ....

Sunday, July 8, 2007

طول عمرمخلوقات

تنها چند روز از آفرينش دنيا می گذشت و خداوند برای هر کدام از بندگانش طول عمر تعيين می کرد. الاغ آمد و پرسيد :من چه قدر بايد عمر بکنم؟
خداوند جواب داد: ۳۰ سال، آيا اين براي تو کافی است ؟
الاغ ناليد: آخ،اين مدت بسيار زيادی است، زندگی من سخت است، کمر من از بارهايی که صبح تا شب می کشم و ضربه هايی که به عنوان دستمزد کارم دريافت می کنم درد می کند. نگذار که من با اين وضع مدّت زيادی زندگی کنم.
خداوند گفت:خيلی خوب، پس من از عمر تو ۱۸ سال برمی دارم و تو بايد تنها ۱۲ سال زندگي کنی.
الاغ راضی رفت و سگ آمد، خداوند به او گفت: برای الاغ ۳۰ سال زياد بود، ولی اميدوارم که تو مشکلی در اين مورد نداشته باشی.
سگ جواب داد: آيا واقعاً می خواهی که من اين همه زندگی کنم؟ تو می دانی که من چه قدر بايد راه بروم، پاهای من نمی توانند ۳۰ سال چنين چيزی را تحمل کنند و وقتی پير بشوم و صدايم و دندانهايم را از دست بدهم، فقط می توانم مواظب باشم که بچه ها مرا کتک نزنند.
سگ حق داشت و به همين دليل خداوند به او تنها ۱۲ سال عمر داد.

بعد از آن نوبت ميمون شد. خداوند به او گفت: تو که حتماً دوست داری ۳۰ سال عمر کنی، تو نبايد مثل الاغ کارکنی و يا مانند سگ بدوی. تو هميشه سرحال هستی.
ميمون ناليد: آه، اينطوری به نظر می رسد ولی حقيقت چيز ديگری است. من هميشه بايد بامزه و شاد باشم تا مردم به من بخندند. وقتي سيبی به من می دهند و من گاز می زنم ترش است. تمام اين به اصطلاح تفريحات مرا افسرده می کند. نه،چنين چيزی را نمی توانم ۳۰ سال تحمل کنم.
خداوند خواست که برای ميمون زندگي را آسانتر کند، بنابراين تنها ۱۰ سال به او عمر داد.

آخر از همه نوبت به انسان رسيد، سالم و شاد.
خداوند به او گفت: تو بايد ۳۰ سال زندگي کنی، آيا اين برايت کافی است؟
انسان فرياد زد: چرا وقت به اين کوتاهی؟ درست وقتی که خانه ام را ساختم، وقتی که درختانم را کاشتم، وقتی که نتايج و ميوه هايم به ثمر می رسند و وقتی که با کار سنگينم چيزی به دست آورده ام بايد بميرم؟ اوه نه ،خواهش می کنم که وقت زندگی من را طولانی تر کن.
خداوند گفت: خيلی خوب اگر می خواهی ۱۸سال از زندگی الاغ را مي توانی به عمرت اضافه کنی.
انسان جواب داد: اين هنوز کافی نيست.
خداوند با بی حوصلگی گفت: خيلی خوب، می توانی ۱۲ سال از عمر سگ را هم داشته باشی.
انسان فرياد زد: هنوز خيلی کم است.
خداوند گفت: بسيار خوب، ۱۰ سال از عمر ميمون را هم به تو می دهم، ولی بيشتر از اين خبری نيست.
انسان رفت ولی گويا هنوز از طول مدت عمرش راضی نبود.
فرشتگان به خداوند که با پوزخندی رفتن انسان را مشاهده می کرد، نگاه می کردند.
خداوندگفت: و از اين ۷۰ سال تنها ۳۰ سال مانند آدم عمر خواهی کرد، از ۳۰ سالگی تا ۴۸ سالگی مانند الاغ سخت کار خواهی کرد، از ۴۸ تا ۶۰ بيهوده راه خواهی رفت و کودکانت تو را به سبب پيری و ناتوانی آزار خواهند کرد و از ۶۰ سالگی تا ۷۰ سالگی مانند ميمون تنها وسيله ای برای خنده و مسخره ديگران خواهی بود.

Friday, July 6, 2007

خنده

مرد جوانی که می خواست راه روحانی را طی کند به سراغ کشیشی در صومعه اسکتا رفت.کشیش گفت تا یک سال به هر کس که به توحمله می کند پولی بده .
تا 12 ماه هر کس به جوان حمله می کرد جوان پولی به او می داد.آخر سال باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعدی را بیاموزد.کشیش گفت به شهر برو وبرایم غذایی بخر.
همین که مرد رفت پدر خود را به لباس یک گدا درآوردو از راه میانبر به کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید پدر شروع کرد به توهین کردن به او.جوان به گدا گفت :عالی است!یک سال تمام مجبور بودم به هر کس که به من توهین می کردپول بدهم.اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم.بدون آنکه یک پشیز خرج کنم.
پدر روحانی وقتی صدای جوان را شنید رو نشان دادوگفت برای گام بعدی آماده ای.چون یاد گرفته ای به روی مشکلات لبخند بزنی.

کمی مثبت بیاندیشیم

شما دو انتخاب داريد!
جري مدير يک رستوران است. او هميشه در حالت روحي خوبي به سر مي برد هنگامي که شخصي از او مي پرسد که چگونه اين روحيه را حفظ مي کند، معمولا پاسخ مي دهد: ”اگر من کمي بهتر از اين بودم دوقلو مي شدم.“ هنگامي که او محل کارش را تغيير مي دهد بسياري از پيشخدمتهاي رستوران نيز کارشان را ترک مي کنند تا بتوانند با او از رستوراني به رستوران ديگر همکاري داشته باشند چرا؟ براي اينکه جري ذاتا يک فرد روحيه دهنده است. اگر کارمندي روز بدي داشته باشد، جري هميشه هست تا به او بگويد که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند مشاهده اين سبک رفتار واقعا کنجکاوي مرا تحريک کرد، بنابراين يک روز به سراغ او رفتم و پرسيدم من نمي فهمم! هيچکس نمي تواند هميشه آدم مثبتي باشد. تو چطور اينکار را مي کني؟ جري پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم و به خودم مي گويم، امروز دو انتخاب دارم. مي توانم در حالت روحي خوبي باشم و يا مي توانم حالت روحي بد را برگزينم. من هميشه حالت روحي خوب را انتخاب مي کنم هر وقت که اتفاق بدي رخ مي دهد، مي توانم انتخاب کنم که نقش قرباني را بازي کنم يا انتخاب کنم که از آن رويداد درسي بگيرم. هر وقت که شخصي براي شکايت نزد من مي آيد، مي توانم انتخاب کنم که شکايت او را بپذيرم و يا انتخاب کنم که روي مثبت زندگي را مورد توجه قرار دهم. من هميشه روي مثبت زندگي را انتخاب مي کنم. من اعتراض کردم ”اما اين کار هميشه به اين سادگي نيست“ جري گفت ” همينطور است“ ”کل زندگي انتخاب کردن است. وقتي شما همه موضوعات اضافي و دست و پاگير را کنار مي گذاريد، هر موقعيتي، موقعيت انتخاب و تصميم گيري است. شما مي توانيد انتخاب کنيد که چگونه به موقعيتها واکنش نشان دهيد. شما انتخاب مي کنيد که افراد چطور حالت روحي شما را تحت تاثير قرار دهند. شما انتخاب مي کنيد که در حالت روحي خوب يا بدي باشيد. اين انتخاب شماست که چطور زندگي کنيد“ چند سال بعد، من آگاه شدم که جري تصادفا کاري انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داري نبايد انجام داد او درب پشتي رستورانش را باز گذاشته بود. و بعد ؟؟؟ صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد آنها چه مي خواستند؟ پول؟؟؟؟ درحاليکه او داشت گاوصندوق را باز مي کرد به علت عصبي شدن دستش لرزيد و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت کرده و به او شليک کردند. خوشبختانه، جري را سريعا پيدا کردند و به بيمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحي و هفته ها مراقبتهاي ويژه جري از بيمارستان ترخيص شد در حاليکه بخشهايي از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جري را شش ماه پس از آن واقعه ديدم. هنگامي که از او پرسيدم که چطور است پاسخ داد، ” اگر من اندکي بهتر بودم دوقلو مي شدم. مي خواهي جاي گلوله را ببيني؟“ من از ديدن زخمهاي او امتناع کردم، اما از او پرسيدم هنگامي که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه مي گذشت جري پاسخ داد، ”اولين چيزي که از فکرم گذشت اين بود که بايد درب پشت را مي بستم“ ”بعد، هنگامي که آنها به من شليک کردند همانطور که روي زمين افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: مي توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم يا بميرم. من انتخاب کردم که زنده بمانم.“ پرسيدم : ”نترسيده بودي“ جري ادامه داد، ” کادر پزشکي عالي بودند. آنها مرتبا به من مي گفتند که خوب خواهم شد اما وقتي که مرا به سوي اتاق اورژانس مي بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعيت را مي ديدم، واقعا ترسيده بودم. من از چشمان آنها مي خواندم ” اين مرد مردني است.“ ”مي دانستم که بايد کاري کنم“ پرسيدم ”چکار کردي“ جري گفت ”خوب، آنجا يک پرستار تنومند بود که با صداي بلند از من مي پرسيد آيا به چيزي حساسيت دارم يا نه“ من پاسخ دادم ”بله“ دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشيدند و منتظر پاسخ من شدند. يک نفس عميق کشيدم و پاسخ دادم ” گلوله“ درحاليکه آنها مي خنديدند گفتم: من انتخاب کردم که زنده بمانم. لطفا مرا مثل يک آدم زنده عمل کنيد نه مثل مرده ها. به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حيرت انگيزش، جري زنده ماند من از او آموختم که هر روز شما اين انتخاب را داريد که از زندگي خود لذت ببريد و يا از آن متنفر باشيد. طرز فکر تنها چيزي است که واقعا مال شماست – و هيچکس نمي تواند آنرا کنترل کرده و يا از شما بگيرد. بنابراين، اگر بتوانيد از آن محافظت کنيد، ساير امور زندگي ساده تر مي شوند. حال شما دو انتخاب داريد: مي توانيد اين پيام را پاک کنيد. مي توانيد آنرا به فرد ديگري بفرستيد که به آن توجه کند. اين متن زيبا توسط دوست خوبم ياشار امامي به دستم رسيده است

Sunday, June 24, 2007

این گونه باشيم برگرفته از مطالب جالب

چنان کار کنيم که گويي نيازي به پول آن نداريم.
چنان به اطرافيان خود عشق بورزيم که گويي هرگز از طرف آنها مورد بي مهري واقع نشده ايم.
چنان فارغ بال شادي کنيم که گويي هيچ چشمي به ما خيره نشده است.
چنان زندگي کنيم که گويي بهشت برروي زمين است.
چنان زندگي کنيم که گويي هفته دوستي ملي است.

خدايا با من حرف بزن

کودک نجوا کرد :خدايا با من حرف بزن . مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد . سپس کودک فرياد زد : خدايا با من حرف بزن . رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد . کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت . ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد . کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي . بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .

Thursday, June 21, 2007

فرصتهاي زندگي بر گرفته از مطالب جالب

زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري باشه، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!.. زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو درياب!
انسان عادي مثل شهري است _ صد دروازه _ كه تقدير ازهردري كه بخواهد بر او وارد مي شود . اما انسان حكيم همانند كاخي ست_ با يك در _ كه تقدير قبل از ورود به آن در مي زند .

هميشه حرفي رو بزن که بتوني بنويسيش
چيزي رو بنويس که بتوني پاش امضا کني
چيزي رو امضا کن که بتوني پاش بايستي

چون آفريدگار ايمان را بيافريد ، ايمان گفت: بار خدايا مرا قوي كن خداي او را قوي كرد به حسن خلق و سخا و چون كفر را بيافريد، كفر گفت : مرا قوي كن و خداي او را قوي كرد به بخل و بدخويي.

دل آدم ها به اندازه ي حرفاشون بزرگ نيست .... اما اگه حرفاشون از دل باشه مي تونه بزرگترين آدم ها رو بسازه !!!!............


اهداف و آرزوهايت را با توجه به آن چه كه ديگران با اهميت تصور ميكنند، تعيين نكن، زيرا فقط تو ميداني كه چه چيزي برايت بهترين است

Sunday, June 17, 2007

بساط شيطان

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود








خالق اين موناليزا هم رو دست داوينچی بلندشده

زنجير عشق

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!" چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. . او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه

Thursday, June 14, 2007

فوايد پاره آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديدكه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم". مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادرپسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد. در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوندبراي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجربه سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !

فوایددرد

وقتي جسم شما آسيب ميبيند درد در گوشتان نجوا ميکند که استراحتي بکنيد، راهي مناسب تر بيابيد و يا شايد اينکه کفش خود را عوض کنيد. و آن هنگام که ذهن شما آسيب ميبيند درد در گوشتان زمزمه ميکند که نگراني ها را دور بريزيد به گونه اي ديگر بينديشيد و بخشنده تر باشيد.
درد را دشمن مپنداريد درد دوست شماست

Thursday, June 7, 2007

دریای بزرگتر

من و روحم به دریای بزرگ رفتیم تا شنایی بکنیم . چون به ساحل رسیدیم در پی جای پنهان و خلوتی میگشتیم.
هنگام گشتن مردی را دیدیم که روی سنگی خاکستری نشته بود و ذره ذره نمک از کیسه ای در می آورد و در دریا میریخت.
روحم گفت <<این شخص بد بین است>>بیا از اینجا برویم اینجا نمیتوان شنا کرد.
همچنان رفیم تا به آبگیری رسیدیم .آنجا مردی را دیدیم که روی سنگ سفیدی ایستادی بود و از صندوقچه گوهر نشانی که در دست داشت قند بر میداشت و در دریا می انداخت.
روحم گفت<<این خوش بین است>> او هم نباید تن ما را برهنه بیند.
همچنان پیش رفتیم و در ساحلی مردی را دیدیم که ماهی های مرده را بر می داشت و با مهربانی باز در آی می گذاشت.
روحم گفت :پیش این مرد هم نمیتوانیم شنا کنیم <<او نیکوکار است>>
رسیدیم به جایی که مردی در ساحل نقش سایه خودش را روی ریگ میکشید .موجهای بزرگ می آمدند و نقش را می شستند.ولی مرد باز هم آن نقش را میکشید.
روحم گفت بیا برویم<<او عارف است>>
همچنان رفتیم تا در خلیجک آرامی مردی را دیدیم که کف دریا را با مشت بر میداشت و در کاسه ی سنگی می ریخت.روحم گفت <<این آرمان پرست است>>مسلما نباید ما را برهنه ببیند.
همچنان رفتیم .ناگاه صدای فریادی شنیدیم که (این دریاست .این دریای پهناور وبزرگ است) چون به آن صدا رسیدیم دیدیم مردی که پشتش به دریاست و یک گوش ماهی به گوش گذاشته و به نجوای درون آن گوش میدهد.
روحم گفت بیا برویم<<این واقع بینی است که به کلی که آن را نمیشناسد پشت میکند و خود را با یک پاره ی کوچک مشغول می دارد>>
پس همچنان پیش رفتیم...
در علف زاری میان صخره ها مردی سرش را زیر ماسه فرو کرده بود .به روحم گفتم :میتوانیم اینجا شنا کنیم چون او ما را نمیبیند.
روحم گفت :نه!زیرا این از همه خطر ناکتر است <<این خشکخ مقدس است>>
آنگاه اندوه عمیقی چهره و صدای روحم را فرا گرفت ...
گفت بیا برویم .چون جای خلوت و پنهانی نیست که ما شنایی بکنیم . من دوست نمیدارم که این باد گیسوی زرین مرا پریشان کند .یا سینه ی سفید مرا در این هوا برهنه کند, یا بگذارد که نور برهنگی مقدس مرا آشکار کند.
آنگاه از کنار آن دریا رفتیم تا دریای بزرگتر را پیدا کنیم...
جبران خلیل جبران(کتاب پیامبر و دیوانه)

Monday, June 4, 2007

من تنها

تنها مي مانم
اي كساني‌كه مأمور دفن من هستيد...هرگاه كه من مردم مرا در تابوت سياهي بگذاريد تا همگان بدانند كه جز سياهي در دنيا، چيزي نديده‌ام چشمانم، چشمانم‌را باز بگذاريد تا بداند كه هنوز چشم انتظارم دهانم، دهانم‌را باز بگذاريد تا باور كند كه هنوز، ناگفتني‌ها دارم دستانم، دستانم‌را باز بگذاريد تا ببينند كه چيزي باخود نخواهم برد در تابوت را باز بگذاريد تا شايد كه بيايد آن‌گاه، صليبي از يخ بر سر مزارم بگذاريد تا با اولين طلوع خورشيد، آب گشته، بر خاکم بگريد شما نگرييد
ديگران نگريند هيچ‌كس نماند همه برويد تنها بودم مي‌خواهم تنها بمانم

Sunday, June 3, 2007

گفتگو با خدا

خواب ديدم .در خواب با خدا گفتگويي داشتم.
خدا گفت:پس مي خواهي با من گفتگو كني؟
گفتم اگر وقت داشته باشيد؟
خدا لبخند زد.
"وقت من ابدي است."
چه سوالاتي در ذهن داري كه مي خواهي از من بپرسي؟
"چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي كند؟"
خدا پاسخ داد:
اينكه انها از بودن در دوران كودكي ملول مي شوند عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران كودكي را مي خورند.
اينكه سلامتشان را صرف بدست اوردن پول مي كنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتي مي كنند.
اينكه با نگراني نسبت به اينده زمان حال فراموششان مي شود.
انچنان كه ديگر نه در اينده زندگي مي كنند و نه در حال .
اينكه چنان زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و چنان مي ميرند كه گويي هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دستهاي مرا در دست گرفت و مدتي هر دو ساكت مانديم.
بعد پرسيدم ....
به عنوان خالق انسانها مي خواهيد انها چه درسهايي از زندگي را ياد بگيرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد: ياد بگيرند كه نمي توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود كرد. اما مي توان محبوب ديگران شد.
ياد بگيرند كه ثروتمند كسي نيست كه دارايي بيشتري دارد بلكه كسي است كه نياز كمتري دارد.
ياد بگيرند كه ظرف چند ثانيه مي توانيم زخمي عميق در دل كساني كه دوستشان داريم ايجاد كنيم. وسالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التيام يابد.
با بخشيدن بخشش ياد بگيرند.
ياد بگيرند كساني هستند كه انها را عميقا دوست دارند.
اما بلد نيستند احساسشان را ابراز كنند يا نشان دهند.
ياد بگيرند كه مي شود دو نفر به يك موضوع واحد نگاه كنند و انرا متفاوت ببينند.
ياد بگيرند كه هميشه كافي نيست ديگران را ببخشند بكه خودشان هم بايد خود را ببخشند. و ياد بگيرند كه من اينجا هستم هميشه.
نویسنده:دیتا استریلکند مترجم:علی محب خسروی
از نشریه پیام یار

Friday, June 1, 2007

شکست را چگونه تعريف مي کنند؟

گفتند: شکست يعني تو يک انسان در هم شکسته اي! گفت: نه ! شکست يعني من هنوز موفق نشده ام.
گفتند شکست يعني تو هيچ کاري نکرده اي. گفت نه! شکست يعني من هنوز چيزي ياد نگرفته ام.
گفتند : شکست يعني تو يک آدم احمق بودي. گفت نه! شکست يعني من به اندازه کافي جرات و جسارت نداشته ام.
گفتند : شکست يعني تو ديگر به آن نمي رسي. گفت نه! شکست يعني مي بايد از راهي ديگر به سوي هدفم حرکت کنم.
گفتند : شکست يعني تو حقير و نادان هستي گفت نه! شکست يعني من هنوز کامل نيستم.
گفتند: شکست يعني تو زندگيت را تلف کردي. گفت نه! شکست يعني من بهانه اي براي شروع کردن دارم.
گفتند: شکست يعني تو ديگر بايد تسليم شوي! گفت نه! شکست يعني من بايد بيشتر تلاش کنم.

داستاني برگرفته از مطالب جالب

روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت . زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.)) دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست

Wednesday, May 30, 2007

روزقسمت

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.

چند نکته!!

اگه يکي رو ديدي که وقتي داري رد مي شي برمي گرده و نيگات مي کنه بدون براش مهمي اگه يکي روديدي که وقتي داري ميافتي برمي گرده و با عجله ميآد به سمتت بدون براش عزيزي اگه يکي رو ديدي که وقتي داري مي خندي برمي گرده نگاهت مي کنه بدون براش قشنگي اگه يکي رو ديدي که وقتي داري گريه مي کني مي آد باهات اشک مي ريزه بدون دوستت داره اگه يه وقت يکي روديدي که وقتي داري با يکي ديگه حرف مي زني ترکت مي کنه بدون عاشقته

Monday, May 28, 2007

جملات قصار

کسي که از سرنوشت خود شکايت کند از کوچکي و ناچيزي روح خود شکايت کرده است. مترلينگ

كسي كه هيچ چيز را تحمل نمي كند، خود، تحمل ناپذير است.

درباره ي موفقيت هايتان هرگز با کسي صحبت نکنيد ؛
محرم ترين افراد چشم تنگ ترین آنها هستند
هرگز اميد را از کسي سلب نکن، شايد اين تنها چيزي باشد که دارد
اگر خاموش باشي تا ديگران به سخنت آرند بهتر كه سخن گويي و خاموشت كنند (سقراط )

Sunday, May 27, 2007

آنچه من از خدا خواستم!

من نيرو خواستم و خدا مشکلاتي سر راهم قرار داد تا قوي شوم .
من دانش خواستم و خدا مسائلي براي حل کردن به من داد .
من سعادت و ترقي خواستم و خداوند به من قدرت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم .
من شهامت خواستم و خداوند موانعي بر سر راهم قرار داد تا آنها را از ميان بردارم .
من انگيزه خواستم و خداوند کساني را به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.
من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به ديگران محبت کنم .
من به آنچه مي خواستم نرسيدم ..... اما انچه نياز داشتم به من داده شد.
نترس با مشکلات مبارزه کن و بدان که مي تواني بر آنها غلبه

يک روز و هزار سال :

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است تقويمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد وبيراه گفت ،خدا سکوت کرد جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد آسمان و زمين را به هم ريخت خدا سکوت کرد به پر و پاي فرشته ها و انسان پيچيد خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي تنها يک روز ديگر باقي است بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ؟ با يک روز چه کار مي توان کرد ؟ خدا گفت : آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است و آنکه امروزش را در نمي يابد ، هزار سال هم به کارش نمي آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت حالا برو و زندگي کن او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گوي دستانش مي درخشيد اما مي ترسيد حرکت کند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد قدري ايستاد بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين يک روز چه فايده ايي دارد بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم آن وقت شروع به دويدن کرد زندگي را به سر و رويش پاشيد زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود مي تواند بال بزند مي تواند او درآن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را به دست نياورد اما اما درهمان يک روز دست بر پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد کفش دوزکي را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنها که او را نمي شناختند سلام کرد و براي آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان يک روز زندگي کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود

«ما چقدر فقیر هستیم !....»

روزی یک مرد ثروتمند،پسربچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر،پدر از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ »

پسر پاسخ داد : «عالی بود پدر! »

پدر پرسید : «آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ »

پسر پاسخ داد : « بله پدر ! »

و پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رود خانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم آنها ستارگان را دارند . حیاط ما با دیوارهایش محدود میشود ،اما باغ آنها بی انتهاست ! »

با شنیدن حرفهای پسر،زبان مرد بند آمد. پسربچه اضافه کرد : « متشکرم پدر،تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم ! »

برگرفته از مطالب جالب کلوب

چي مي شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما بركت بده چرا كه ديروز ما وقت نكرديم از او تشكر كنيم.
چي مي شد اگه خدا فردا ديگه ما را هدايت نمي كرد چون امروز اطاعتش نكرديم .
چي مي شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا كه امروز قادر به دركش نبوديم.
چي مي شد ديگه هرگز شكو فا شدن گلي را نمي ديديم چرا كه وقتي خدا بارون فرستاده بود گله كرديم.
چي مي شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دريغ مي كرد چرا كه ما از محبت ورزيدن به ديگران دريغ كرديم .
چي مي شد اگه خدا فردا كتاب مقدسش را از ما مي گرفت چرا كه امروز فرصت نكرديم آنرا بخوانيم .
چي مي شد اگه خدا در خا نه اش را مي بست چون ما در قلبهاي خود را بسته ايم .
چي مي شد اگه خدا امروز به حرفهايمان گوش نمي داد چون ديروز به دستوراتش خوب عمل نكرديم.
چي مي شد اگه خدا خواسته هايمان را بي پاسخ مي گذاشت چون فراموشش كرديم.
چي مي شد اگه ما از اين مطالب به سادگي بگذريم ؟
بياييم خود را به خدا نزديكتر كنيم و بذر خدا شناسي را در قلبهاي يكديگر بكاريم.

Monday, May 21, 2007


چندوقتیه که از یه برنامه توپ واسه دودره کردن مخابرات وسدش استفاده میکنم ولی اگه اون برنامه کار نکنه سایتهای معمولی رو هم باز نمی کنه .
تو نمایشگاه کتاب در قلمرو پادشاهان رو خریدم از کارمن بن لادن یکی از عروس های اسامه بن لادن که از طرف مادری ایرانی واز پدر سوییسی هست این کتاب تو ایران سال86 چاپ شده ولی همین زمان کوتاه به چاپ ششم رسیده از کتاب خوشم اومد در مورد سعودی ها مطالب جالبی نوشته تو صیه میکنم حتما بخونینش
یه سی دی هم خریده بودم که 500 کتاب رو بصورت ای بوک داره در مورد ادبیات تاریخ کامپیوتر وخیلی چیزای دیگه از رساله دلگشا تا قلعه حیوانات تو این سی دی هست که خوراک من رو حالا حالا ها تامین میکنه
این هفته در خدمت دوستان بودم هی قرار میذارن بریم بیرون واسه همین اصلا وقتم واسه خودم نبودو مجبور بودم با هاشون برم سگ چرخ بزنم اینم از دردسر های رفیق خوب بودنه.
فعلا باید برم بای..

Sunday, May 20, 2007

خودشناسي از روي امضاء


1- کساني که به طرف عقربه هاي ساعت امضاء مي کنند ،انسانهاي منطقي هستند . 2- کساني که بر عکس عقربه هاي ساعت امضاء مي کنند ،دير منطق را قبول مي کنند و معمولاً غير منطقي هستند . 3- کساني که از خطوط عمودي استفاده مي کنند لجاجت و پافشاري در امور دارند . 4-کساني که از خطوط افقي استفاده مي کنند انسانهاي منظمي هستند . 5- کساني که با فشارامضاء مي کنند ، در کودکي سختي کشيده اند . 6- کساني که پيچيده امضاء مي کنند آدمهاي شکاکي هستند . 7- کساني که در امضاي خود اسم و فاميل مي نويسند خودشان را در فاميل برتر مي دانند. 8- کساني که در امضاي خود فاميل مي نويسند داراي منزلت هستند . 9- کساني که اسمشان را مي نويسند و روي اسمشان خط مي زننداحتمالاً شخصيت خود را نشناخته اند. 10-کساني که به حالت دايره و بيضي امضاء مي کنند ، کساني هستند که مي خواهند به قله برسند .

سقط جنين اری يا نه؟

چندروز قبل یه خانمی پسر10 سالش رو اورده بود پیش من برای معاینه به طور اتفاقی میون حرفاش فهمیدم 4 ماهه حامله است (باید توضیح بدم که ما که تو طرح پزشک خانواده هستیم در ابتدای کار باید برای افراد تحت پوششمون پرونده تشکیل بدیم وسابقه بیماریهای خاص حاملگی ها روشهای پیشگیری از بارداری وبعضی چیزای دیگه رو ازشون در بیاریم)این خانم که 36 ساله بود تو سابقه ش میگفت که یک سال قبل وقتی تو ماه دوم حاملگی بوده و برای مراقبت سونوگرافی رفته بوده رادیولوزیست واسه جنینش تشخیص سندرم ترنریاسیستیک هیگروما رو گذاشته بود وچون شک داشت برای اطمینان این خانم رو به یه رادیولوزیست دیگه هم ارجاع میده که دومی هم این تشخیص روتایید میکنه(درمورد سندرم ترنر باید بگم که یک بیماری کروموزومی هست که معمولا با ازمایش زنتیک ویا بعضا شکل ظاهری بیمار که منحصرا زن هست میشه تشخیص رو گذاشت حالا چه جوری این رادیولوزیست ها این تشخیص رو اونم تو ماه دوم بارداری مادرگذاشته بودن واسم جالب بود متاسفانه خودم سونوگرافی رو ندیدم ولی همکار ماما هم دیده بود وحرف اون خانم رو تایید کرد)پزشک رادیولوزیست به خانم مورد نظر که تو ماه دوم بارداری بود توصیه میکنه که جنین رو سقط کنه که به نظر من توصیه به جایی بود وخانم هم پیگیر ماجرا میشه وحتی چند بار به پزشکی قانونی مرکز استان میره که اونا میگن برای مجوز باید بره تهران وتازه اونجا هم معلوم نیست موافقت کنن خلاصه بعد از کلی علافی خانم مورد نظربه یکی از پزشکای عمومی قدیمی مراجعه میکنه که ید طولایی تو سقط وکورتاز کردن غیرقانونی داره و برای من جای تعجبه که کسی هم جلوی کارش رو نمی گیره وخلاصه با 50 هزارتومن جنین رو سقط میکنه حالا هم چون می ترسیده که ممکنه این جنینش هم مشکل داشته باشه به بهورز وپزشک همکارم که مسوول مستقیم جمعیت روستای خانم مورد نظر هست چیزی در مورد حاملگیش نمی گه تا اگه بخواد باز هم سقط کنه مشکلی براش پیدا نمی شه .
هدفم از بیان موضوع این خانم اینه که چرا باید قوانین ما این قدر دست وپا گیرباشه که مردم مجبور بشن کارهای مورد نظرشون رو از طریق غیر قانونی انجام بدن سیستم غلط ما خودش باعث پرورش کارهای غیرقانونی میشه .
اگه قراره مورد جنین این خانم سقط نشه دیگه چه مواردی رو میشه قانونی سقط کرد.
راستی اگه شما جای این خانم بودین از این اداره به اون اداره واز این شهر به اون شهر میر فتین تا شاید مثلا مجوز قانونی رو بتونین بگیرین یا راحت تو شهر خودتون با 50 هزارتومن به طورغیرقانونی کارتون رو راه مینداختین !؟(حالا خوبه که مورد این خانم لااقل بوسیله یه پزشک انجام شد نه بوسیله دلاک محل یاشمسی خانوم وقمر خاتون وعمه بتول اینا!

Saturday, May 19, 2007

زيباترين قلب

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند. مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست؟ مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت:?تو حتماً شوخي مي كني....قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است.؟ پيرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار داده ام. اما چون اين دو عين هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند، چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام. اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآورند، اما يادآور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارها عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام، پر كنند. پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود. زيرا كه عشق، از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود.

جزیره

در جزيره اي زيبا تمام حواس , زندگي ميکردند, شادي , غم , غرور , عشق و ... روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زيره آب خواهد رفت.همه ساکنين جزيره قايقهايشان را اماده و جزيره را ترک کردن. وقتي جزيره به زيره آب رفت ,عشق از ثروت که قايقي با شکوه داشت کمک خواست و گفت:(آيا ميتونم با تو همسفر شوم؟) ثروت گفت: نه من مقدار زيادي طلا و نقره دارم و جايي براي تو ندارم. عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکاني امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد. غم در نزديکي عشق بود.پس عشق به او گفت:(اجازه بده که با تو بيايم) غم با صداي حزن الود گفت: آه من خيلي ناراحتم ,و احتياج دارم تنها باشم. عشق سراغ شادي رفت و او را صدا زد,اما او انقدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را نشنيد. آب هر لحظه بالاتر ميامد وعشق ديگر نااميد شد, که ناگهان صدايي سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع سوار قايق شد. وقتي به خشکي رسيدند پيرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به گردن پيرمرد حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت ان پيرمرد کي بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد:(زمان) عشق با تعجب پرسيد چرا زمان به من کمک کرد؟؟؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: ((زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است))

ک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکافي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، اين کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه ارياب مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار ميکرد. موفقيت در رسيدن به هدفي که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : « من از خودم شرمنده ام و مي خواهم از تو معذرت خواهي کنم .» سقا پرسيد : « چه مي گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي ؟» کوزه گفت : « در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . چون شکافي که در من وجود داشت ، باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه اربابت مي شد. به خاطر ترک هاي (tarak) من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا دلش براي کوزه شکسته سوخت و با همدردي گفت : « از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب ، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته ، خورشيد را نگاه کرد که چگونه گل هاي کنار جاده را گرما مي بخشد و اين موضوع ، او را کمي شاد کرد. اما در پايان راه باز هم احساس ناراحتي مي کرد. چون ديد که باز هم نيمي از آب نشت کرده است . براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي کرد . سقا گفت :« من از شکاف هاي تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين کرده ام . بي وجود تو ، خانه ارباب نمي توانست اين قدر زيبا باشد.»

Sunday, May 6, 2007

سفر نامه گرگ بیابون

دیرزمانی بود که در لوح وبلاگ مطلبی از خودم تقریر نکرده بودم چون مدتی به سبب بی حالی وکسالت ناشی از فصل بهارو ایضا فراخی کالیبر از وبگردی و وبلاگ خوانیخود را مستعفی کرده بودم وازموضوعاتی که هر از گاهی در وبلاگستان باب میشودمهجور مانده بودم که امروز تصمیم گرفتم در مورد سفر خود به نمایشگاه کتاب مطلبی به رشته تحریر در اورم
عصر چهار شنبه بعد از یک شب کشیک وکار کردن تا 4 عصر خوره رفتن به نمایشگاه به جانم افتاد وتصمیم به فتح نمایشگاه امسال بسان دن کیشوت گرفتم بنابراین برای سفر به دنبال ملازمی همچون سانچو پانزا ملازم دن کیشوت گرفتم وبرای صبح پنج شنبه برنامه ریزی کردم صبح به همراه موسی چنبه ملازم من در این سفر سوار بر مرکب اهنین خود خوش رکاب شدم در حالیکه اتمام حجت از باب بی مسولیت بودن اینجانب در مورد جان ملازم وعدم توانایی پرداخت دیه نامبرده در صورت تصادفات منجر به جرح یا احیانا مرگ کرده بودم و به او هم تذکر اکید داده بودم که در منزل خود برای اهل بیت وصیتی بنماید.
القصه با سرعت معقول به راه افتادیم در حالیکه مسوولیت جان ملازم رو هم به عهده داشتم نزدیکی رستم اباد ماشین پیکانی که می خواست از مرکب من پیشی بگیردباعث شد جهت راه دادن به او کمی به سمت خط ممتد در جاده کوهستانی متمایل شوم منی که همه قوانین راهنمایی ورانندگی را رعایت می کنم که به ناگاه با حرکت تابلوی ایست در دست مامور گشت نا محسوس مواجه شدم که به پیکان جلوی من ایست میداد من هم کمی از سرعتم کم کردم ومشکوک شدم که نکند به من هم ایست داده که متاسفانه با دستور ایست دوباره مامور روبرو شدم اینجا رهست که می گن شکار خودش با پای خودش به دام میفتد چرا که اگر به راهم ادامه می دادم به من کاری نداشت بالاخره 13 تومن توسط گشت نا محسوس جریم شدم.نهار رو در قزوین در ستورانی شیک میل کردیم و به سمت تهران براه افتادیم حالا نمی دانم ایا این چندده د دوربین نصب شده دراتوبان تهران-قزوین حرکتی خلاف از این حقییر ثبت کرده اند یا نه.
ساعت 3 بعداز ظهربه کلان شهرتهران رسیدیم و اسیر خیابانهای پر ترافیک تهران شدیم و سانچوی ماجرای ما که به توهمی جای خود رو با اربابش عوض کرده بودو خود رو بلد راه می دانست ما رو حیران کرددر این کلان شهر در حالیکه حس جهت یابی وی از بز هم کمتر بود واجازه نمی داد که من که راه رو بلدم راه خودم رو برم در نتیجه تا غروب به دنبال گرفتن هتل و گشتن برای ابتیاع موبایل سانچو معطل شدیم و رفتن به نمایشگاه روا تا صبح جمعه به تعویق انداختیم .
القصه فردا صبح به سمت مصلی به راه افتادیم با وجود چندین پارکینگ در اطراف مصلی ماشین ها را به پارکینگ های بعدی پاس می دادند که باعث ترافیک شدید در اطراف مصلی شد و نق نق های موسی چنبه شروع شد طوری که می فرمود بعد از این همه طی طریق و صرف وقت از خیر نمایشگاه بگذریم وبرگردیم به موطن.
خلاصه بعد از کلی گرفتاری توانستیم خوش رکاب را در اصطبل نمایشگاه پارک کنیم ووارد صحن نمایشگاه بی در وپیکر امسال بشویم مصلی اصلا مکان مناسبی برای نمایشگاه نیست بگذریم که محل نمایشگاه کتب خارجی را هم در محل قبلی نمایشگاه قرار داده بودند وبین المملی بودن نمایشگاه رو هم به سخره گرفته بودندغرفه های 1و2 که ادم رو یاد خسی در میقات جلال احمد می نداخت جمعیتی که حیران بودن ودر این ازدحام به سختی از کنار هم رد می شدند ونبودن نور کا فی هم در جای خود غرفه های 3-8 رو هم اجمالی از نظر گذروندیم که نق نق های موسی چنبه شروع شد و ما رواز ادامه رویت نمایشگاه منصرف کرد خیلی حیفمان امد که این همه راه امدیم ولی به خاطر وجود همراه نا هماهنگ نصفه نیمه نمایشگاه رو گشتیم .و خرید من از نمایشگاه شد2 عدد سی دی که اصلا ارتباطی با رشته تحصیلیم نداره هر چند برنامه خرید خاصی نداشتم و بیشتر جهت سیر افاق وانفس وتفریح امده بودم!!!
بالاخره به سمت زادگاه به راه افتادیم ونهار رو درکرج خوردیم وفاصله کرج تا خونه رو که به طور عادی 6 تا 6/5 ساعته میان من کمتر از4 ساعت یاورش رو استاد کردم وسفر رو به پایان بردم.
پی نوشت:این مکتوب بدون ویرایش واصلاح پابلیش میشه اگر ایراداتی دستوری بران وارد است خوانندگان محترم به بزرگی خود نارسایی جملات ونحوه نگارش این نوشته که اول واخرش کمی فرق داره رو می بخشند که از قدیم گفته اند ....گشاد مایه نشاط!
هدف شروع دوباره نوشتن اینجانب بود و کمی گله از نحوه برگزاری نمایشگاه.یادش به خیر که سال اول دانشگاه (74)از طرف دانشکده بابر وبچز کلاس به نمایشگاه رفتیم وکلی از اون روزبرامون خاطرهمونده.

من وخدا

گفتم : خدای من ، دقايقی بود در زندگانيم که هوس می کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ی ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برايت بگويم و بگريم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟ گفت: عزيز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اينگونه زار بگريم ؟ گفت : عزيزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج می کند ،اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود .گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟گفت : بارها صدايت کردم ، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيز از هر چه هست از اين راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسيد .گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟گفت : روزيت دادم تا صدايم کنی ، چيزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدايم کنی ، چيزی نگفتی ، بارها گل برايت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برايم بگويی آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی .گفتم : پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی ؟گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنيدن خدايی ديگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم .گفتم : مهربانترين خدا ، دوست دارمت ...گفت : عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

چندتا لينك:

یک حکایت


نقل است که حضرت روح الله عیسی مسیح از خداوند خواست که خدایا ! دوستی از دوستان واقعی خود را به من نشان بده.... خطاب آمد که به فلان بیابان و فلان نقطه برو تا در آنجا دوستی از دوستان واقعی مرا خواهی دید.
حضرت عیسی به همان نقطه رفت و زنی را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پا .. حشرات بر او هجوم آورده اند و چون دستی برای راندن آنها ندارد، بدنش از شدت هجوم و نیششان مجروح است. اما در عین حال مدام تسبیح می گوید و با این ذکر الحمدلله علی نعمائه و الشکر له علی آلائه خداوند را بر نعمت های پیدا و پنهانش سپاس می گزارد.
مسیح سلام کرد و زن پاسخ داد: و علیک السلام یا روح الله .. آن حضرت پرسید: از کجا می دانی که من عیسی روح الله هستم ؟ زن گفت: همان خدایی که من را به تو معرفی و به سویم راهنمائی ات کرد، تو را نیز به من شناساند.
عیسی پرسید: بانو ! تو که نه چشم داری و نه دست و پا .. خداوند را بر کدام نعمتش شکر می کنی؟
زن گفت: ای روح الله ! من زبانی دارم که مدام به ذکر خدا مشغول است و قلبی دارم که همواره شکر خدا را به جا می آورد و تنی دارم که بر بلای حضرت دوست صبوری می کند. آری .. من شکر می کنم که چشم ندارم به نامحرم نگاه کنم ... دستی ندارم که به سوی حرام خدا دراز شود و نیز پایی ندارم که آن را در راه گناهان به کار گیرم. ای عیسی ! این نعمت هایی که خداوند به من داده ، به کدامیک از بندگانش عنایت فرموده است؟
عیسی مسیح پرسید: چگونه در این بیابان بی آب و علف، روزگار می گذرانی ؟ پاسخ داد: آنکس که هفت آسمان را بدون ستونی بر پا داشته است، به فکر من نیز هست.
عیسی از وی سؤال کرد: آیا آرزویی نیز داری؟ و پیرزن جواب داد: آری .. دختری دارم که با اینکه بزرگ شده است اما گاهی دلم برایش تنگ می شود و آرزوی دیدارش را می کنم.. از خداوند می خواهم که غم او را از دلم بردارد تا با دلی خالص متوجه او باشم و هیچکس غیر از خودش در دلم حضور نداشته باشد.
نقل است که در راه بازگشت، عیسی جنازه ی دختری را دید که درندگان بیابان او را دریده و کشته اند. حضرتش گفت: سبحان الله .. این زن عاجز به آرزوی خود رسید..

طولانی ترينها

طولاني ترين دوران نامزدي
طولاني ترين دوران نامزدي 67 سال به درازا کشيده است و مربوط به آقاي اکتاوي گيلن و خانم ادريانا مارتيز مي باشد. عاقبت در ژوئن 1969 هنگامي که هر دوي آنها 82 ساله بودند دل به دريا زده و در مکزيکوسيتي ( پايتخت مکزيک ) با هم ازدواج کردند
طولاني ترين سفر با قطار
طولاني ترين سفر با قطار از شهر ليسبون در پرتغال به شهر خاباروفسک در روسيه است که زمان آن 9 روز و 2 ساعت است
طولاني ترين بيهوشي
طولاني ترين دوره بيهوشي که در تاريخ پزشکي ثبت شده است به دختر هفت ساله آمريکايي بنام – آلن اسپورتيو – نسبت
داده مي شود ، وي پس از عمل آپانديس در سال 1942 به حالت اغما افتاد و تا 15 سال بهوش نيامد
طول عمر حيوانات
طول عمر اسبي که رکورد زندگي را شکست ، 61 سال بود . با آنکه سال عمر گربه حدآکثر 19 سال است معهذا خانم آليس اسني جورج بور انگليسي گربه اي داشت که 35 سال تمام زندگي کرد و روز 5 نوامبر 1957 چشم از جهان بست.بموجب اطلاعات دقيق کلاغ پر سالترين پرنده روي زمين است و پس از کلاغ پرستوي دريايي است .سالخورده ترين کلاغ اهلي ، کلاغي بود که 108 سال عمر کرد و پر سالترين پرستوي دريايي 44 سال تمام در بين هم نوعان خود بسر ميبرد
طولاني ترين نطق ها
طولاني ترين نطق ها در آمريکا ايراد شده است .سناتور واين موريس دو روز متوالي – 24و25 آوريل 1953 – بمدت 22 ساعت و 26 دقيقه صحبت کرد . و در تمام مدت نطق يکبار هم ننشست .سناتور اشتورم تورموند – نماينده دمکرات از کارولين جنوبي – نيز دو روز متوالي – 28و29 اوت سال 1957 – عليه قانون حقوق مدني سخنراني کرد . و نطق او بمدت 24 ساعت و 19 دقيقه طول کشيد. تنها چند دقيقه براي اجراي مراسم تحليف يکي ديگر از نمايندگان سنا قطع شد.آمار رکورد طولاني ترين نطق را سناتور تگزاسي – کيلمر کوربين اولولوک – در اوستين تگزاس شکست ، وي روز 17 و 18 ماه مه در سال 1955 درباره ماليات آب بيش از 28 ساعت و 15 دقيقه تمام لاينقطع نطق کرد.
طولاني ترين جنگ ها
از ميان جنگ هاي متعدد بيشماري که تاريخ بخاطر سپرده است ، طولاني ترين جنگ ، جنگ صد ساله بوده است ، که طي آن – 1338 تا 1453 – فرانسه و انگلستان ، 115 سال تمام با يکديگر نبرد کردند . با اين همه خاطره جنگي جنگ هاي مقدس ، بسي خونين تر از جنگ صد ساله است . چه اين جنگ 195 سال تمام بطول انجاميد

Monday, April 30, 2007

قبل از اختراع کامپیوتر :

Application : فرمهایی بود که باید قبل از استخدام آنها را پر میکردید
Program : به برنامه های تلویزیونی گفته میشد
Proxy : برای انجام شدن کارهایتان به او وکالت میدادید
Windows : چیزی بود که از تمیز کردن آن متنفر بودید
Keyboard : روی پیانو وجود داشت
Memory : چیزی بود که با گذشت سن از دست میدادید
Cut : عملی که با قیچی انجام میدادید
Paste : عملی که با چسب انجام میشد
Web : به خانه عنکبوت گفته میشد
Virus : بیشتر هنگام سرماخوردگی این کلمه را میشنیدید
Icon : به تمثال حضرت مسیح و سایر قدیسین اطلاق میشد
Backup : به نیروهای کمکی پلیس گفته میشد

تقديم به زنان در بندهای نهانی


زن از درون قفس هر روز برای پرنده -ی ِ آزاد دانه می ريخت ،‌ يك روز دوشنبه که دلش عجيب گرفته بود ، سر صحبت را با پرنده گشود و ‌گفت : پرنده ، سلام ، پرنده جواب داد : سلام مهربان ، ‌زن ملتمسانه گفت : پرنده می توانی كمكم می كنی ؟دلم می خواهد افسانه شوم ،‌ پرنده پاسخ داد : البته ، بگو چه کنم ؟ زن گفت :‌می شود خواهش كنم حين پرواز زن هايِ بيرون ِقفس را كه می بينی ، پيغام مرا برسانی كه زنی است فلان جا درون ِقفس كه سلام می رساند و فلان و بهمان ... پرنده گفت :‌چشم - بيشتر بخواه ... زن گفت :‌ممنون همين كافی است ...‌ پرنده پريد و رفت ... ‌زن در قفس ماند ... ‌شب ها و روزها آمدند و رفتند تا اينكه يك روز پرو بال پرنده پيدا شد ،‌زن همينطور كه از درون قفس برای پرنده دانه می ريخت گفت :‌سلام پرنده چه خبر ؟ ‌پيغام مرا رساندي؟ لطفاً از همه -ی آنچه که گذشت برای من بگو ، پرنده غمگين بود :‌ گفت سلام مهربان ، عجب چيزی گذشت !!! ‌هر كه سلامت را شنيدبلادرنگ اُفتاد و مُرد ...‌ زن به حيلتی كه به كار برده بود شاد گشت و خنديد ... پرنده ،‌ غمگين دانه خورد و پريد... فردای آن روز به بعد پرنده هر چه منتظر ماند كسی برايش دانه نريخت ،‌ زن خود را به مردن زده بود اما كسی نبود كه مرده ی آنرا از قفس بيرون بيندازد ...

Thursday, April 26, 2007

بساط شيطان :

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود

بساط شيطان :

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود

Monday, April 23, 2007

خرید شوهر !!ماجرایی واقعی

يك مركز خريد ، وجود داشت كه زنان مي توانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد ، اين مركز پنج طبقه داشت ، و هر چه كه به طبقات بالاتر مي رفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر مي شد . اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد حتما آن مرد را انتخاب كنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يك بار مي تواند از اين مركز استفاده كند . روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز خريد رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پيدا كنند . در اولين طبقه ، بر روي در نوشته شده بود : اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند . دختري كه تابلو را خوانده بود گفت : خب ، بهتر از كار نداشتن يا بچه نداشتن است ولي دوست دارم ببينم بالاتر ها چگونه اند ؟ پس رفتند . در طبقه دوم نوشته بود : اين مردان شغلي با حقوق زياد ، بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند . دختر گفت : هوم م م ، طبقه بالاتر چه جوريه . . . ؟ طبقه سوم : اين مردان شغلي با حقوق زياد ، بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند و در كار خانه هم كمك مي كنند . دختر : واي . . . ، چقدر وسوسه انگيز ، ولي بريم بالاتر . و دوباره رفتند . طبقه چهارم : اين مردان با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني دارند . داراي چهره اي زيبا هستند ، همچنين در كار خانه كمك مي كنند و هدف هاي عالي در زندگي دارند . آن دو واقعا" به وجد آمده بودند . واي چقدر خوب . پس چه چيزي ممكنه طبقه آخر باشه ! . پس به طبقه پنجم رفتند ، آنجا نوشته شده بود : اين طبقه فقط براي اين است كه ثابت كند زنان راضي شدني نيستند . از اين كه به مركز ما آمده ايد متشكريم و روز خوبي را براي شما آرزومنديم . !


پینوشت:البته خانمها ناراحت نشن محض شوخی این مطلب رو گذاشتم هر چند تو واقعیت ماجرا فرقی نمی کنه !

Sunday, April 22, 2007

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند

Saturday, April 21, 2007

آيا ميدانستي ?

...آيا ميدانستي عريض ترين آبشار جهان خن در لائوس است كه عرضي برابر تقريبا" يازده كيلومتر و ارتفاعي بين پانزده تا بيست و يک متر دارد آيا ميدانستي 105 سال پيش گروه های خوني کشف شد، قبل از آن صدها هزار نفر بخاطر تزريق خون از گروه های متفاوت جان خود را از دست داده بودند آيا ميدانستي که بدن انسان آمادگي اين را دارد که در عرض يک ساعت دو ليتر عرق توليد کند؟ آيا ميدانستي که ميشود با چشم غير مجهز تا شش هزار ستاره را در آسمان مشاهده کرد؟ آيا ميدانستي فاصله کره ماه از زمين چهارصد هزار کيلومتر ميباشد؟ آيا ميدانستي اگر تمامي جمعيت کره زمين يکي يکي بر دوش هم مياستادند، بلندای آنها به هشت ميليون کيلومتر ميرسيد آيا ميدانستي تايوان از نظر موقعيت جغرافيايي در خطرناکترين نقطه جهان قرار دارد منظور از نظر بلايای طبيعي ميباشد آيا ميدانستي خورشيد از فاصله صــــــــــــد هزار سال نوری هم ديده ميشود؟ آيا ميدانستي که لئوناردو داوينچي نابغه ايتاليايي پانصد و سي سال پيش هواپيما، هليکوپتر، اتوبوس، لباس غواسي و ...... را طراحي کرده بود؟ آيا ميدانستي که اخيرا" قرصهايي به دنيای پزشکي ارائه شده است که با خوردن آن خاطرات دلخراش ديگر باعث ناراحتي بيمار نميشود، بدين صورت که خاطرات در ذهن بيمار باقي ميماند ولي ديگر با بياد آوردن آنها دچار افسردگي نميشود آيا ميدانستي «يسپر کیتينگ» آمريکايي، چهل و پنج سال پيش از سي و يک کيلـــــــــومتری زمين خود را با چتر نجات به پايين پرت کرد و هنوز کسي رکورد او را نتوانسته است بشکند؟

Thursday, April 12, 2007

دشمنان اثار ملي ايران

آبي تر از آنم که بي رنگ بميرم. از شيشه نبودم که با سنگ بميرم. من آمده بودم که تا مرز رسيدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم. تقصير کسي نيست که اينگونه غريبم. شايد که خدا خواست که دلتنگ بميرم
بد نديدم اين مصاحبه رو بخونين تا کمي بيشتر دشمنان اثار ملي ايران رو بشناسيدمن که گريه م گرفت!!

Tuesday, April 10, 2007

یکی از مجموعه داستانهای ریموندکاروردستم بود که امروزتمومش کردم داستانهاش در مورد ادمهای معمولی و دغدغه های اونهاست تو اوج ماجرا داستان بدون نتیجه به پایان میرسه ادم رو تو کف می ذاره اساسی شاید نویسنده می خواد که ما را در مورد بعضی تصمیم های زندگیمون به فکر کردن وادار کنه.
یکی از دوستای وبلاگی کامنت گذاشته و خودش رو سارا معرفی کرده ولی نه ایمیل نه ادرس وب گذاشته ظاهرا با کامنت دونی ممن مشکل داره می خواستم بهش راهنمایی کنم که تیک کنار دایره رو برداره ورو کلمه
others
تیک بذاره و تو خونه های خالی رو پر کنه

Thursday, April 5, 2007

بيانيه گرگ بيابون

اینجانب جناب گرگ بیابان دامت برکاتهاعتراف می کنم که در کمال صحت وسلامت به سر میبرم و پست قبلی صرفا دروغ اوریل یا دروغ 13 بوده از کلیه دوستانی که با پیغامها و کامنتها وتلفن های خود اظهار ناراحتی کردن ونگران حال اینجانب شدند تشکر می کنم ومعذرت می خوام بابت این دروغ البته روز 13 دو بار نزدیک بود که تصادف کنم که احتمالا منجر به فوت اینجانب میشد ولی فعلا دوستان رو باید از خوردن حلوای خودم محروم کنم ودوستان عزیز برای خوردن خرما وحلوای گرگ بیابون باید کمی صبر پیشه کنندو از نویسنده وبلاگ طبابت هم باید عذر خواهی کنم که نمی تونم سلام ایشون رو به بر وبچ جهنم برسونم وجایی در جهنم با دمای زیر 1000درجه براشون رزرو کنم شاید زمانی دیگر این خواسته دوست عزیز رو انجام بدم.(بد نیست خوانندگان سری به کامنتهای واصله بزنن البته باید بگم دوستداران اینجانب تماس های تلفنی هم جهت عرض تسلیت زده بودند)