زن از درون قفس هر روز برای پرنده -ی ِ آزاد دانه می ريخت ، يك روز دوشنبه که دلش عجيب گرفته بود ، سر صحبت را با پرنده گشود و گفت : پرنده ، سلام ، پرنده جواب داد : سلام مهربان ، زن ملتمسانه گفت : پرنده می توانی كمكم می كنی ؟دلم می خواهد افسانه شوم ، پرنده پاسخ داد : البته ، بگو چه کنم ؟ زن گفت :می شود خواهش كنم حين پرواز زن هايِ بيرون ِقفس را كه می بينی ، پيغام مرا برسانی كه زنی است فلان جا درون ِقفس كه سلام می رساند و فلان و بهمان ... پرنده گفت :چشم - بيشتر بخواه ... زن گفت :ممنون همين كافی است ... پرنده پريد و رفت ... زن در قفس ماند ... شب ها و روزها آمدند و رفتند تا اينكه يك روز پرو بال پرنده پيدا شد ،زن همينطور كه از درون قفس برای پرنده دانه می ريخت گفت :سلام پرنده چه خبر ؟ پيغام مرا رساندي؟ لطفاً از همه -ی آنچه که گذشت برای من بگو ، پرنده غمگين بود : گفت سلام مهربان ، عجب چيزی گذشت !!! هر كه سلامت را شنيدبلادرنگ اُفتاد و مُرد ... زن به حيلتی كه به كار برده بود شاد گشت و خنديد ... پرنده ، غمگين دانه خورد و پريد... فردای آن روز به بعد پرنده هر چه منتظر ماند كسی برايش دانه نريخت ، زن خود را به مردن زده بود اما كسی نبود كه مرده ی آنرا از قفس بيرون بيندازد ...
Monday, April 30, 2007
تقديم به زنان در بندهای نهانی
زن از درون قفس هر روز برای پرنده -ی ِ آزاد دانه می ريخت ، يك روز دوشنبه که دلش عجيب گرفته بود ، سر صحبت را با پرنده گشود و گفت : پرنده ، سلام ، پرنده جواب داد : سلام مهربان ، زن ملتمسانه گفت : پرنده می توانی كمكم می كنی ؟دلم می خواهد افسانه شوم ، پرنده پاسخ داد : البته ، بگو چه کنم ؟ زن گفت :می شود خواهش كنم حين پرواز زن هايِ بيرون ِقفس را كه می بينی ، پيغام مرا برسانی كه زنی است فلان جا درون ِقفس كه سلام می رساند و فلان و بهمان ... پرنده گفت :چشم - بيشتر بخواه ... زن گفت :ممنون همين كافی است ... پرنده پريد و رفت ... زن در قفس ماند ... شب ها و روزها آمدند و رفتند تا اينكه يك روز پرو بال پرنده پيدا شد ،زن همينطور كه از درون قفس برای پرنده دانه می ريخت گفت :سلام پرنده چه خبر ؟ پيغام مرا رساندي؟ لطفاً از همه -ی آنچه که گذشت برای من بگو ، پرنده غمگين بود : گفت سلام مهربان ، عجب چيزی گذشت !!! هر كه سلامت را شنيدبلادرنگ اُفتاد و مُرد ... زن به حيلتی كه به كار برده بود شاد گشت و خنديد ... پرنده ، غمگين دانه خورد و پريد... فردای آن روز به بعد پرنده هر چه منتظر ماند كسی برايش دانه نريخت ، زن خود را به مردن زده بود اما كسی نبود كه مرده ی آنرا از قفس بيرون بيندازد ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment