Wednesday, February 28, 2007

يک حکايت


لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد، مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل ها ي آرماني اش را پيدا كند.روزي دريك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگهش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد. وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم، زندگي پراز روًيايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم! "مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."
پائولو كوئيلو

Monday, February 26, 2007

اندر وقايع اتفاقيه براي گرگ بيابون
















الانکه ساعت 5/30 بعدازظهرهست تازه دارم از سر کار بر میگردم از دیروز ساعت 4 بعداز ظهر تا ساعت 3/30عصر تو درمانگاه بودم یک شب کشیک و امروز هم که غر غر های کارمندام در مورد نمره ارزشیابی که هر سال به کارمند ها میدن باعث شد خیلی خسته و بی حوصله باشم از نیمه شب قبل تو بخشی که کار می کنم برف می بارید و تا الان هم داره می باره موقع برگشت از سر کار جاده پر از برف بود من هم که بی حوصله با سرعت 90-100 گاز می دادم و میومدم اوایل جاده که خلوت بود عمدا چند تا نیش ترمز زدم تا وضعیت سر بودن جاده و ترمز ملوس دستم بیاد این جاده ای که میام پیچ های ناجوری داره ودو طرف جاده هم مزرعه هست که الان تو مزارع اکثرا اب جمع شده تو وسط راه دیدم که ماشین داره سر می خوره به طرف مقابل جاده و الان هست که ماشینم بیفته تو مزرعه اونطرف جاده که لااقل 1/5 تا 2 متر از سطح جاده عمق داره و تازه نزدیک 1 متر هم اب تو مزرعه جمع شده سریع فرمون رو چند دور پیچوندم طوری که ماشینم برعکس سمتی که در حال حرکت بودم چرخید و درست سر لبه جاده که به طرف مزرعه شیب داشت توقف کردم ماشین تو شیب قرارگرفته بود در حالیکه تقریبا نزدیک به عمود رو سطح جاده مونده بود چرخ های طرف راننده تقریبا رو هوا بود و اون طرفم هم رو به مزرعه پر از اب .مثل فیلمها شده بود که ادم رو پرتگاه ماشینش بمونه اگه زیاد به خودم تکون می دادم ماشین به طرف مزرعه می رفت و معلق میزد وتو اب میوفتاد مونده بودم چکار کنم خلاصه در رو که می خواستم باز کنم باید رو به بالا باز می کردم واصلا در باز نمی موند وهر حرکت اضافی من وماشین رو به طرف مزرعه پر اب می کشوندبه هر زحمتی بود خودمو از ماشین بیرون کشیدم چند لحظه بعد صاحب داروخونه روبروی درمانگاهمون که پزوپارس داره و یه نفر دیگه موندن تا کمک کنن یکی از پزشکای مطب دار هم سر رسید صاحب داروخونه با موبایل به کارمنداش زنگ زد و یه جرثقیل در خواست کرد وما منتظر موندیم حالا هر ماشینی که رد میشد وای میستاد و نگاه می کردو از شانسی که اورده بودم تعجب میکرد بد بختی همشون هم اشنا بودن من هم تشکر می کردم و ردشون می کردم که برن و می گفتم قراره جرثقیل بیاد تازه همشون فکر می کردن که من از همون سمت جاده میومدم نمی دونستن کهاز سمت دیگه جاده میومدمو اینقدرماشین رو با مهارت پیچوندم تا این جور وایستاده وگرنه که صاف افتاده بودم تو اون دره .خلاصه جرثقیل اومد و ماشینو بیرون کشید و 17 تومن هم واسم اب خورد هی می ترسیدم ماشینم موقع بیرون کشیدن بیفته تو دره .بالاخره بیرون اومدم و مجبور شدم چون جای دور زدن ندارم راه اومده رو برگردم و بعد دور بزنم وبیام خونه .حالا حساب کنین با این اعصاب خوردو خستگی پاشی خونه بیای ومادرت بگه که همسایمون حالشون خوب نیست ومنتظربودن که من بیام وخانوادگی بیان پیشمون تا من ویزیتشون کنم وای از دست این ملت.هنوز به مادرم در مورد این ماجرا هیپی نگفتم منتظرم پدرم بیاد و تعریف کنم.
یه بار دیگه هم 2 ماه قبل که ازرشت بر می گشتم و روز های قبلش برف اومده بود من با سرعت تو جاده می روندم که یهو(بالهجه بردبارخان باغ مظفر )دیدم فرمون زیر دستام می لغزه و پام رو رو ترمز که گذاشتم ماشینم دور خودش چرخید و برعکس سمت عبور ماشین ها وایستاد شانس اوردم ماشین هایی که موندن فاصلشون زیاد بود وگرنه در جا با 4-5 تا ماشین برخورد می کردم ماشین ها هم که پاترول وپارس و جی ال ایکس بودن وباید کلی خسارت می دادم یا اینکه به جدول وسط خیابلون نخوردم و یا به جاده اون سمت منحرف نشدم خلاصه ماشین ها که نگه می داشتن راننده ها سرشونو تکون می دادن وکف کرده بودن.
خلاصه این مهارت ما تو رانندگی فعلا ما رو نجات داده خدا بعد از این رو به خیر کنه عکس های امروز رو که با موبایل گرفتم اینجا می ذارم تا حالشو ببرین

Tuesday, February 20, 2007

گیلان و احمدی نزاد

امروز صبح تو مرکز بهداشت شهرمون واسمون کارگاه تنظیم خانواده گذاشته بودن که تا ظهر طول کشید بعد از کلاس برای انجام کار اداری که داشتم راهی رشت شدم که اکثر خیابون های رشت رو پلیس بسته بود مجبور شدم کلی ...وز پیچ شم تا خودمو به نزدیک اداره مربوطه که از قضا درست روبروی ورزشگاه عضدی که محل سخنرانی رییس جمهور بود برسونم خلاصه مجبورشدم ملوس رو (اتول من برای من حکم ملوس رو داره واسه گل مراد) تو یکی از کوچه های فرعی پارک کنم و پیاده برم اداره.کلی جمعیت اون دور وبر بود که راه رفتن رو مشکل می کرد والله در عجبم از کار این ملت نه اون مسخره کردن ها و انتقاد هاشون از کارهای احمدی نزاد نه اون استقبال کردنشون .راستش کار به درست یا غلط بودن کارها وسیاست های احمدی نزاد ندارم (چون نمی خوام بازم وبلاگم .....بشه) ولی دلم واسه احمدی نزاد که می خواد واسه این ملت کار کنه می سوزه!!
خلاصه کارم رو انجام دادم و سوار ملوس شدم وخودمو به خیابون اصلی شدم که ظاهراسخنرانی احمدی نزاد تموم شد وتو خیابون اصلی که بودم راه بندون شد کنار ملوس یه جی ال ایکس البالویی با 2 تا هلو مونده بود مدتی اونجا ایست کرده بودیم که متوجه شدم که پشت ماشینی که شرحش رو گفتم یه اخونده که ظاهرا هم سید بود با یک من ریش بور تو ماشین نشسته و رفته تو نخ این هلو ها .هی خواستم خودمو نگه دارم نشد شیشه رو پایین دادم و به دختره گفتم حاجی اون عقب داره زاغتونو می زنه مواظب باشین بنده خدا دختره که متوجه حرفم نشده بود اشاره کرد که چی می گی من که خجالت می کشیدم با اشاره دست گفتم هیچی ولش اخه روم نشد (روت نشد یا عرضه نداشتی یه متلک بگی) بیچاره دختره فکر کنم رو سرش شاخ سبز شده بود ترافیک که برطرف شد حاجی رو دیدم که دنبال جی ال ایکس البالویی می رفت!!!
مدتی پیش موسی چنبه بهم گفت که پول تلفنش این دفعه زیاد اومده در حالیکه اونقدر ها بیشتر از قبل با اینترنت کار نکرده.امروز بهم زنگ زد وقتی داشتم چرت میزدم اخه همش خروس بی محله و چرتم رو خراب کردوقتی گفت که از مکالماتم پرینت گرفتم و توش مکالمه با هلند هم داشتم دیگه پشت تلفن داشتم می ترکیدم از خنده .بیچاره موسی قیافش دیدن داشت موقعی که پرینت رو دیده بود.مدتیه گیر داده بود که به من اینترنت یاد بده امروز اب پاکی رو رو دستش ریختم گفتم اخه به تو با ای کیو زیر 20(ای کیو عقب ماندگی ذهنی شدید) چی یاد بدم!!

Wednesday, February 14, 2007

امید



مدت زمانی پیش در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.
اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد. دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند، از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازی و تعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند. هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛ برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همان طور که می دید تشریح می کرد و آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگهایش را در فکر خود تجسم کند به سر می برد.
پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندو بچه ها نیز قایق های اسباب بازی خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند. چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و........
در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد. در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛ انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را می دید.
روزها وهفته ها گذشت.........................
یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد، که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛ سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند.
پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود .پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجام داد؛ و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد. مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود.
مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای او توصیف می کرد آمده است؟پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود؟ او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند.
منبع: نامعلوم(ايميل)
کار بزرگيست اگر بتوانيم به ديگران اميد بدهيم در حالی که خودمان دردها و رنجهای بيشتری داريم.

والنتاین مبارک


فردا را ولنتاین گویند. کشیش مسیحی روز دوستی را بنیان نهاد. مذهب در تاریخ عامل خشونت معرفی شده است. از رهبران مذهبی در خیلی از مقاطع تاریخ، چهره های عبوس و حرف های پرخشونت در اذهان مانده است. نام خدا بر فراز بسیاری از جنگ های خشونت آمیز در دو سوی جبهه ها بر روی پرچم ها – بی آن که خدا راضی باشد – نوشته شده است. امروز بهترین تبلیغ خدا، نشان دادن چهره های مهربان و الهی دین است.
لب های خندان و دل های مهربان و دوست داشتن را همیشه، و نه تنها فردا باید تمرین کنیم. نشانه ی انسان بودن دوست داشتن است. شعر و موسیقی و فیلم و رمان که مظاهر درون انسانی است در هیچ جای دنیا بی دوستی و عشق معنا ندارد. به هر بهانه ای باید دوستی را تبلیغ کنیم تا دنیا را از خشونت نجات دهیم.

Thursday, February 8, 2007

افتخارات گرگ بيابون(از ارشيو وبلاگ قبلي)


این روزا تو وبلاگستان مد شده که هر کسی از خودش وافتخاراتش بگه من هم که احساس مهم بودن می کنم وحس وظیفه شناسیم گل کرده تصمیم گرفتم بیش از این ملت رو از شناخت خودم محروم نکنم که در محرومیت نگه داشتن ملت اونم تو ماه مبارک رمضان گناهی بس بزرگ ونابخشودنی ست :-متولد شب چهارشنبه سوری-گرفتن صفرکله گنده در کلاس دوم ابتدایی به علت تقلب در املای یک کلمه-کم کردن روی دانش اموزان بد انضباط به عنوان مبصر کلاس با زمین زدن انها وبه خاک انداختن دانش اموزان خاطی در پشت حیاط مدرسه با اندام نه چندان رشید-اخراج از کلاس عربی به علت خندیدن با صدای بلند-اخراج از کلاس قران به علت بی محلی به دبیر مربوطه اول دبیرستان-اخراج از کلاس دینی توسط همان معلم مورد بالا در چهارم دبیرستان-گرفتن نمره 20 در درس دینی در امتحان صحنه چهارم دبیرستان به خاطر دهن کجی به معلم مربوطه در حالی که نمره ثلث اول ودوم رو به خاطر لجبازی با من 15 داده بود-انجام بازی فوتبال با اراذل 74 گیلان در کلاس فیزیولوزی علیرغم تدابیر امنیتی استاد مربوطه-داشتن خنده های معروف با صدای بلند در کلاسهای دانشکده وشناسایی از روی صدای خنده توسط بر وبچز اعم از دختر وپسر در دانشگاه-بودن مشاور عالی وبانک اطلاعاتی118 برای بر وبچز عاشق دانشکده در اکثر ورودی ها-معروفیت به لقب اواکس ومیلاد نت در دانشکده به خاطر داشتن فایل های اطلاعاتی دانشجو ها واساتید دانشگاه-به هم رسانیدن چندین زوج جوان در دانشکده با وجود عذب اوقلی بودن خودم تا زمان حال-داشتن ریش مدل لنگری 2 سال قبل از مدشدن وهمه گیر شدن (احتمالا بقیه ملت از من تقلید کردن)-رفاقت با همه جنس افراد در دانشگاه از بچه خلافها تا افراد بوق و جغد مانند علیرضا..... دارنده سایت معروف یک ....-دارنده موبایل با شماره رند از 8سال قبل که بیشتر وسیله ارتباطی دوستان وزیدهاشون جهت ایجاد دوستیها وگذاشتن قرار ملاقات بود تا وسیله ارتباطی برای خودم-دیدن جمشید شاه محمدی هنرپیشه در رامسر ومجید صالحی درکنار مجموعه تئاترشهر تهران ورد شدن از کنار انها-رفتن به دوره اموزشی بسیج به همراه بقیه پسرهای 74درشهررشت جهت گرفتن کارت سبز بدون داشتن سابقه بسیج در هیچ جا و دودره کردن دوره اموزشی سربازی در کرمانشاه(این دوره در استان خودمون بدون پوشیدن پوتین وزدن موی سر از ته سپری شد)-زدن شش تیغه ریش درپاس های زمان دوره اموزشی واخراج از صف به علت شش تیغه کردن در دفعات متوالی-رفتن به دوره پیام اوری در شهرستان شازند به همراه بوق معروف علیرضا....وجدایی ما به علت محل خدمت که من در دارقوزاباد علیای همان شهرستان وعلیرضا در دارقوزاباد سفلی همان شهرستانو خنثی کردن توطئه علیرضا جهت تععی این دو محل خدمتی که او در یک روستای درپیت که تنها ساکنش خودش ویک کارمند که نقش سرایه دار وراننده ومسوول قبض و بهیار و.. رو داشت در حالیکه من در مرکز شهری با تعداد کثیری پرسنل و3 پزشک که دختر که اکثرا داخل درمانگاه ساکن بودند-عذب اوقلی ماندن علیرغم اتمام طرح سه جفت خانم دکتر مجرد در درمانگاه مربوطه واتمام طرح انها وباقی ماندن من به عنوان سرباز پیام اور-اموختن کار با کامپیوتر در دوره سربازی بدون داشتن معلم وکتاب اموزشی بصورت خود جوش واستاد شدن درنصب ویندوز تعمییر سخت افزار وپارتیشن بندی واینترنت با تلفن پالسی درمانگاه دارقوزاباد-تبانی با خانم دکترهای درمانگاه وامدن مرخصیهای 10 تا15 روزه در ماه بدون ردکردن مرخصیها به شبکه بهداشت(مرخصی قانونی 2 روز در ماه بود بیچاره علیرضا...دارنده وبلاگ معروف وکف کردن او در دارقوزابادسفلی)-افتادن در چاه 9 متری درخانه بهداشت محل کار 15 روز اخر دوره سربازی وشکستن پاشنه هر دوپا بدون هیچ اسیب دیگر به صورت معجزه اسا ودود شدن طلب مرخصیهای دوره سربازیوملقب شدن به لقب جانباز-اتمام بازیهای ماکس پین 1و2واسلحه مرگبار در دوره سربازی-دیدن روزی 2 عددفیلم هالیوودی در دوره سربازیبدون از دست دادن سریالهای ابکی صدا وسیما-ناتمام گذاشتن تعدادی بازی کامپیوتری از جمله ای جی ای وهیتمن و...تاابد-ساخت وبلاگ گرگ بیابون در مهر83 -مبارزه جهت به دام انداختن متقلبین امتحان دستیاری در سال 82وپیگیری لحظه به لحظه موضوع از طریق اینترنت وتماس از طرف مجلس با گرگ بیابون ودر اخر تلف شدن وقت عزیز وعلاف بودن دراین مورد.-داشتن دوستان اینترنتی حقیقی وحقوقی پای ثابت که با کامنتهای زیبا من رو تشویق به نوشتن می کنن علیرغم تعداد کم بازدید کننده-ملاقات با چند تا ازخواننده های وبلاگ به صورت حضوری!-از سر گذراندن چندین تصادف احتمالی با سرعت130-140که درصورت بروز تصادف گرگ بیابون رومستقیم وارداون دنیا وصدالبته بهشت می کرد-باقی ماندن بانک اطلاعاتی برای فارغ التحصیلان پزشکی گیلان ودرخواست شماره تلفن وادرس لز گرگ بیابون در ساعات 2-3 صبح توسط مردم ازارهابا این معرفی خودم اگه خواستین به من رای بدین من حاضرم خودم رو کاندید مجلس خبرگان بکنم یا اگه کسی هم خواست با من از نزدیک اشنا بشه مثل گروهبان دودوی پلنگ صورتی فقط کافیه سوت بزنه(ببخشید ایمیل بزنین)
مواردی که دوباره یادم اومده:
-نوشیدن نفت به جای اب جهت رفع عطش در ۱.۵ سالگی ورفتن به پای مرگ وبرگشتن از نزد جناب ازرائیل
-اخذ مدرک دکترا در رشته پزشکی سال ۸۱که فهمیدمباید مدرک رو بذارم درکوزه وابش رو بخورم چون دیگه نه از درامد خبری هست نه از احترام سالهای پیشین پزشکان
-علاقه مفرط به شیرینی جات علی الخصوص شیرینی تر و خوردن نیم تا یک کیلو شیرینی یکجا هر وقت که هوس کنم حدودا هر ماه یکیار تا ۲ بار
-کم کردن روی علیرضا... دارنده وبلاگ معروف یک.... در اراک وانجام مسابقه شیرینی خوران در دوره سربازی در اراک (بعد از برگشتن از اراک همون روز ورفتن به خونه علیرضا در خانه علیرضا هم دلی از عزا جهت نوش جان کردن شیرینی های نارگیلی موجود در خانه وی دراوردم)

Monday, February 5, 2007

کوله پشتی


كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست

Sunday, February 4, 2007

mp4player!!


دیشب کشیک بودم امروز صبح هم تو رشت کلاس باز اموزی که از مهرماه ثبت نام کرده بودم داشتم قرار بود اونجاسهیل رو هم ببینم چون او
ن هم کلاس داشت امروز.مدتی بود فکر خرید یه ام پیفورپلیرتو سرم افتاده بود کلی تو اینترنت مدل های مختلف رو بالا پایین کرده بودم و تا پدر پول بی زبون رو در نمی اوردم دست بردار نبودم خلاصه امروز مهمترین کاری که داشتم خرید همین یه قلم جنس بود تصمیم داشتم اول تا 70 تومن بخرم ولی سقفم رو 100 تومن گذاشته بودم امروز صبح زود از محل کارکه شب قبل کشیک بودم راه افتادم برای رشت و تو این هوای طوفانی رسیدم سر کلاس .سهیل تو کلاس نشسته بود منم پهلوش نشستم و شروع به حرف زدن کردم بدون اینکه حتی یک کلمه از لکچر اساتید رو گوش بدم از اونجایی هم که تا حالا نشده من تو یه کلاس بشینم و بخاطر صحبت سر کلاس مورد تذکر قرار نگیرم امروز هم با تذکر مسوول جلسه که گفت صدات بیش از حد بلنده امروز هم از این قاعده مستثنی نشدم کمی که نشستیم به سهیل گفتم بریم بیرون از کلاس تا من برم بازار وخریدم رو انجام بدم تا دوباره من خودمو ضایع نکردم پا شدیم رفتیم بیرون وتو خیابئنا گشتیم وبعد کلی گشتن و ماجراهای خرید اخرش یه دستگاه 150 تومنی خریدم وپول بی زبون رو حروم کردم و دوباره برگشتیم که بریم سر کلاس .تو این کلاسها یه برگه به هر شرکت کننده می دن که حکم حضور در جلسه رو دارن واخر جلسه هم با تحویل برگه مدرک وامتیاز مربوطه رو تحویل میگیرن.ماهم خودمونو به محل کلاس رسوندیم و خواستیم درسالن امفی تئاتر رو باز کنیم که فهمیدیم بله بچه نیست وجا تره وکلاس تموم شده وهمه رفتن ودرهم قفله!!منو داری کلی از سهیل خجالت کشیدم اخه بنده خدا برای شرکت تو کلاس پول داده بود وقتش رو گرفته بود ولی به خاطر من از امتیازش افتاد به ساختمون مرکزی مراجعه کردیم تابا رییس اموزش صحبت کنیم که گفت مسوولین جلسه امروز نمیان وشما دوباره تماس بگیرین تا ببینیم چه میشه کرد بیچاره سهیل دنبال کردن موضوع هم افتاد گردن اون.اینم از کلاس رفتن امروز ما.
حالا که می بینم دستگاهی که خریدم با وجود اینکه گرونترین جنس موجود رو گرفتم نیاز هام رو برطرف نمی کنه و بدجور دلم رو زد اخه مثلا کتابهای الکترونیک رو نمی خونه دوربینش هم خیلی ضعیفه 1/3 مگا پیکسل که در برابر دوربین دیجیتال من که 4 سال قبل خریدم و3/1 مگا پیکسل هست مزخرفه تازه موبایلم هم دور بین داره نمی دونم چرا اینقدر اصرار داشتم ام پی فور پلیر ی که می خرم دوربین داشته باشه در حالیکه دوربین دیجیتالم و موبایلم نیاز به عکس برداریم رو رفع می کنه تازه الان فهمیدم که فرمت پخش تصویرم هم فقط یه فرمت خاص هست دنبال جنسی هم بودم که رم هم بهش بخوره در حالیکه دستگاههایی هم امروز دیدم که 2 گیگ حافظه ثابت داشتن وقیمتشون فقط 80 تومن بود در حالیکه دستگاه من 512 مگا بایت حافظه اصلی داره وفقط تا 1 گیگ قابل ارتقا هست.تنها حسن دستگاهم اینه که ورودی و خروجی تی وی داره و احتمالا میشه از وسایل صوتی تصویری چیزی ضبط کرد در حالیکه اکثر جنس ها با قیمت 110 تومن فقط خروجی تی وی دارن.
خلاصه امروز بد جوری توذوقم خورد وکلی ضرر کردم کاش یکی از این موبایل های جدید می خریدم حالا احتمالا برنامه بعدیم برای به فاک دادن جیبم خرید موبایله .نمی دونم چرا اینقدر به وسایل صوتی تصویری علاقه دارم همین چند ماه پیش بود که یه ال سی دی برای ماشینم خریدم در حالیکه اصلا تو ماشین ازش استفاده نمی کنم ولی خوب شب های کشیک با اون تلویزیون نگاه می کنم یا به دیسکمن وصلش میکنم و فیلم می بینم.خسته شدم از بس تایپ کردم بابا .تا بعد!!!

Saturday, February 3, 2007

yesterday


دیشب فیلمی از شبکه4 پخش شد به نام دیروز که اسم یه زن افریقایی بود که به بیماری ایدز مبتلا شده بود این فیلم به سفارش دولت افریقای جنوبی ساخته شده بود ونکات اموزنده ای در عین سادگی در فیلم گنجانده شده بود.
یکی ازموارد فیلم عدم دسترسی به پزشک برای اهالی روستایی که زن موردبحث زندگی میکرد بود که علیرغم پیاده روی زیاد برای رسیدن به نزدیکترین بیمارستان بعد از زسومین بار موفق به ملاقات با پزشک می شه.
دومین مورد اینکه اهالی محل با وجودشیوع بالای ایدز هنوز در مورد نحوه انتقال بیماری چیزی نمی دونستن طوریکه در جایی زن عنوان می کنه که یه زن که به اهالی روستاش گفته بودایدز داره سنگسار شده بودو کشته شده بود.توی ده زنی بوده که زن رو مورد سرزنش قرار داده بود که چرا به اون مراجعه نکرده که جادوگر ده بودو مدعی بود که میتونه زن رو درمان کنه.
درجایی زن که به دنبال شوهرش به زوهانسبورگ رفته بود مورد ضرب وشتم قرار میگیره ولی کارگردان فقط سایه زن ومرد رو هنگام دارگیری نشون میده وجالبتر واکنش سرکارگر بوده که دیدن این صحنه براش خیلی عادی بود.
زن تصمیم می گیره که تا زمانی که دخترش(زیبایی) به مدرسه بره زنده بمونه درحالیکه خودش هرگز نتونسته بود به مدرسه بره.
در جایی از فیلم شوهر زن که درمانده از بیماریش شده بود به ده خودش برگشت وزن که نتونسته بود جایی برای شوهرش برای بستری شدن تو بیمارستان پیدا کنه تصمیم می گیره خودش بیمارستان خودش رو راه بندازه ویه الونک خارج از ده درست میکنه تا هم بتونه ازشوهرش مراقبت کنه و هم مردم رو که خواستار خارج شدن شوهرش از ده بودن رو ساکت کنه.
شخصیت دیروز یه شخصیت نمادین از افریقایی دیروزه که می خواد نسل جدیدرو به سمت دنیایی بهترراهنمایی کنه و اخر فیلم بعد از اینکه دختر زن به مدرسه وارد میشه زن به جادهای قدم می ذاره که انتهاش معلوم نیست ونشان از این داره که افریقای امروز باید گذشته ها رو به دور بندازه و شرایط بهتری برای نسل امروزش فراهم کنه.
این فیلم همونطور که گفتم به سفارش دولت افریقای جنوبی ساخته شده بود وحاوی نکاتی ساده واموزنده بودمثلا اینکه تو روستایی که زن حتی برای اولین باره که ازش خون می گیرن وبراش این موضوع تازگی داره دختر بچه قبل از خواب با وجود کم ابی وزحمت زیادی که اهالی برای تهیه اب می کشن مسواک میزنه .کاری که شاید تو کشورما که خودمون رو از اونا متمدن تر می دونیم به درستی انجام نمیشه.
به هر حال توصیه میکنم تکرار فیلم رو امشب ساعت 8/30 ازشبکه 4 ببینین

Friday, February 2, 2007

اب حيوان


آب حيوانش ز منقار بلاغت می چکد
زاغ کلک من بناميزد چه عالی مشرب است !
توضيح کوتاهی در مورد بيت بالا :
حافظ غزلی دارد که اينگونه آغاز می شود :
آن شب قدری که گويند اهل ِ خلوت امشب است
يارب اين تأثير ِ دولت در کدامين کوکب است
تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر يارب يارب است
.........................
.........................
..........................
و آخرين بيت که مورد نظر ماست اينگونه است :
آب حيوانش ز منقار بلاغت می چکد
زاغ کلک من بناميزد چه عالی مشرب است !
در اسطوره ها آمده است که :
چون اسکندر به طلب آب حيوان به ظلمات رفت ، آنجا ده هزار چشمه ی جوشان يافت که يکی از آنها آب حيوان ( = آب زندگانی جاويد ) بود . اسکندر تمامی چشمه ها را آزمون کرد ، اما چشمه ی مطلوب را نيافت .ولی در اين ميان دو برادر که خضر و الياس باشند ، چشمه را يافتند و پس از نوشيدن آب حيات مَشکی از آن آب برای اسکندر برداشتند و بيرون آمدند . اما چون اسکندر هنوز بيرون نيامده بود ، آن مشک را بر درخت سروی آويختند تا اسکندر از آن بنوشد و زندگی جاويد يابد . در اين هنگام کلاغی (= زاغی) تشنه آمد ، با چنگال مَشک را پاره کرد و آب در منقار گرفت تا بنوشد و همچنانکه می نوشيد ، آب از منقارش فرو می چکيد .
حافظ در اين بيت جاودانگی کلک شاعرانه ی خود را به منقار آن زاغی تشبيه کرده است که بلاغت ( = آب حيات ) از آن می چکد و زندگی جاويد يافته است و براستی هم که درست می گويد .
نکته ی ديگر کلمه ی بناميزد است که همان ( به نام ايزد ) می باشد و جا دارد که گفته شود در بسياری از ديوان های حافظ از جمله ديوان حافظ به تصحيح احمد رضايی هم به همين صورت يعنی ( به نام ايزد ) نوشته شده ..

مكر و حيله زنان


روزي, روزگاري مردي تصميم گرفت كتابي بنويسد به اسم مكر زن .زني از اين قضيه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پيدا كرد به بهانه اي رفت تو و پرسيد داري چي مي نويسي؟ مرد جواب داد دارم كتابي مي نويسم به اسم مكر زنان, تا مردها بخوانند و هيچ وقت فريب آن ها را نخورند زن گفت : اي مرد تو خودت نمي تواني فريب زن ها را نخوري, آن وقت مي خواهي كتابی بنويسي و به بقيه ياد بدهي؟ مرد گفت : من شما زن ها را بهتراز خودم مي شناسم و مطمئن باش هيچ وقت فريب تان را نمي خورم زن گفت : عمرت را رو اين كار تلف نكن كه چيزي عايدت نمي شود مرد گفت : اين حرف ها را لازم نيست به من بزني؛ چون حناي شما زن ها پيش من يكي رنگ ندارد زن گفت : خلاصه از من به تو نصيحت؛ مي خواهي گوش كن, مي خواهي گوش نكن مرد گفت : خيلي ممنون حالا اگر ريگي به كفش نداري, زود راهت را بگير و از همان راهي كه آمده اي برگرد و بگذار سرم به كارم باشد .معلوم است كه شما زن ها چشم نداريد ببينيد كسي مي خواهد پته تان را بريزد رو آب !زن گفت : بسيارخوب !و برگشت خانه خط و خال, پولك و زرك و غاليه وحنا وسرمه و وسمه و غازه و سرخاب و سفيداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرايش كرد رخت هاي خوبش را هم پوشيد و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد .مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب برداشت ، ديد دختر غريبه ای مثل پنجه ی آفتاب ايستاده روبرويش .دلش شروع كرد به لرزيدن و با دستپاچگي پرسيد تو كي هستي؟ زن, پشت چشمي نازك كرد و با کرشمه گفت :دختر قاضي شهر مرد گفت : شوهر کرده ای يا نه؟ زن گفت : نه ! مرد گفت : چطور دختري به شکل و شمايل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟ زن جواب داد از بس كه پدرم دوستم دارد, دلش نمي آيد شوهرم بدهد .مرد گفت :چطور؟ يك كم واضح تر حرف بزن !زن جواب داد : هر وقت خواستگاري برايم مي آيد, پدرم مي گويد دخترم كر و لال و كور است و با اين حرف ها آن ها را دست به سر مي كند .مرد گفت : اي دختر زيبا روی ؛ من دل در گروی تو داده ام آيا زن من مي شوي؟ زن گفت : من حرفي ندارم؛ اما چه فايده كه پدرم قبول نمي كند .مرد گفت : دستم به دامنت؛ راهی نشانم بده وبگو چه كار كنم كه تو را از آن خود کنم ؟ دختر گفت : اگر راست مي گويي و عاشق من شده اي, برو پيش پدرم خواستگاري, پدرم به تو مي گويد دخترم كر و لال است و به درد تو نمي خورد تو بگو با همه عيب هاش قبول دارم اين طور شايد راضي بشود و مرا به تو بدهد .مرد گفت : بسيار خوب! و رفت پيش قاضي وگفت : اي قاضي آمده ام دخترت را براي خودم خواستگاري كنم .قاضي گفت : جوان خوش آمدي؛ اما بدان که دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمي خورد. مرد گفت : دخترت را با همه عيب هايش قبول دارم و حلقه ی غلامی اش را به گوش می گيرم .قاضي گفت : حالا كه خودت مي خواهي, ما هم از داشتن دامادی چون تو خوشحال می شويم . مبارك است !وروز بعد به همه ی مردم شهر خبر داد و همه جمع شدند و جشن مفصل و مرتبی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد. بعد از جشن عروس و داماد را به اتاق خلوتی فرستادند و داماد مشتاق که سر از پا نمی شناخت؛با يك دنيا شوق و ذوق جلو رفت تا تور عروس خانم را بردارد ، اما چشم تان روز بد نبيند همچين که تور را برداشت و چشمش به روي عروس خانم افتاد، دو دستي زد تو ی سر ش ،چون پی برد هر چه قاضي از دخترش گفته بود, درست است و آن زن زيبای مکّار فريبش داده؛ ولي از آنجا که جرأت زير قولش بزند و به قاضي بگويد که دخترش را نمي خواهد ؛ ناچار شد کسب و کار و زندگی و فاميلش را بگذارد و به جای دوری برود که هيچکس نتواند ردش را پيدا كند پس صبح روز بعد بی آنکه به کسی بگويد ؛ خانه ی قاضی را ترک کرد و به شهری رفت که هيچ تنابنده اي او را نمي شناخت مدتی گذشت ، کم کم جا افتاد .دكاني براي خودش دست و پا كرد و شروع به كار و كاسبي نمود .بعد از چندی يك روز همان ماهروی فريبکار به در دكانش آمد و سلام كرد .مرد از جا پريد و با داد و فرياد گفت : اي زن تو من را از شهر و ديارم آواره كردي, ديگر از جانم چه مي خواهي كه در غربت هم دست از سرم بر نمي داري؟ زن خنديد و گفت : من از تو هيچي نمي خواهم؛ فقط آمده ام بپرسم يادت هست که ادعا داشتی هيچ وقت فريب زن ها را نمي خوری؟ مرد گفت : بله بله يادم هست ... غلط کردم ، گُه خوردم ، حالا ديگر چه حقه اي مي خواهي سوار كني؟ تو را به خدا برو و دست از سرم بردار !زن گفت : اگر قول بدهی که ديگر براي زن ها كتاب ننويسي و پاپوش درست نكني, تو را از اين گرفتاري نجات مي دهم. مرد گفت : كدام كتاب؟ بعد از آن بلايي كه سرم آوردي, كتاب نوشتن را بوسيدم و گذاشتم كنار .زن گفت : اگر به حرف من گوش كني, كاري مي كنم كه قاضي خودش طلاق دخترش را از تو بگيرد .مرد که از آن ازدواج دل ِ خونی داشت گفت : باشد ... باشد هر چه بگويي مو به مو انجام مي دهم. زن گفت : اول بايد قول بدهی که با من عروسی کنی .مرد کمی فکر کرد و پيش خود گفت اين همان زنی است که تو را بدبخت کرده ؛ اما وقتی به زن نگاهی انداخت ، همه ی آن مصيبت ها را فراموش کرد و گفت قول می دهم که هيچی ، از خدا هم می خواهم . زن گفت : حالا كه عقلت دوباره به سرت برگشته ، همين فردا با يك دسته کولی راه بيفت برو به سوی شهر خودمان و آن ها را يكراست ببر در خانه قاضي و در بزن ! بدان که تا قاضی در را باز کند و چشمش به تو بيافتد ، خواهد پرسید که اين همه مدت كجا بودي؟ تو هم بگو دلم براي قوم و خويش هايم تنگ شده بود و به ديدن آنها رفته بودم وآن ها چون چند سال بود كه مرا نديده بودند نگذاشتند زود برگردم حالا هم چون شنيده اند که من عروسی کرده ام ؛ آمده اند عروسشان را ببينند و مدتي اينجا بمانند مرد آنچه را که زن يادش داد ، مو به مو انجام داد و با سي چهل تا كولي ريز و درشت راه افتادو رفت خانه ی قاضی و چون قاضی از او پرسيد که اين همه مدت كجا بودی و اين ها که هستند جواب داد :پدر زن عزيزم مدتي از قوم و قبيله ام بي خبر بودم, يك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به ديدنشان حالا آن ها هم با من آمده اند عروس شان را ببينند و مدتي اينجا بمانند. بعدهم شروع كرد به معرفي آن ها و گفت : اين پسرخاله, آن دخترخاله, اين پسر عمو, آن دختر عمو, اين پسر عمه, آن دختر عمه ، اين ..... آن ...... اين ......كولي ها هم ديگر منتظر نماندند و جيغ و ويغ كنان با بار و بساطشان ريختند تو خانه قاضي يكي مي پرسيد جناب قاضي سگم را كجا ببندم؟ يكي مي گفت : جناب قاضي دستت را بده ماچ كنم كه خاله زاده ي ما را به دامادي قبول كردي ديگري مي گفت : خرم چي بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و يك شكم سير نخورده ...يكي مي گفت : اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشك بشود... ديگري مي گفت : بُزم را كجا ببندم؟ همين طور كه نمي شود ولش كنم تو خانه جناب قاضي قاضي ديد اگر مردم بفهمند دامادش كولي است, آبروش مي ريزد و نمي تواند در آن شهر زندگي كند اين بود كه دامادش را كنار كشيد و به او گفت : تا مردم نيامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خويش هات را بردار و برو !مرد گفت : پدر زن عزيزم من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم؛ آن وقت مهريه دخترت چه مي شود؟ قاضي گفت : مهريه نمی خواهم که هيچي، يک پول دستی هم به تو خواهم داد .مرد كه از خدا مي خواست زودتر از اين شر خلاص شود, حرف قاضي را پذيرفت دختر را فوري طلاق داد و بلافاصله با زن زيبا عروسي كرد.
پی نوشت:پس نتیجه میگیریم که باید مواظب این زنهای حیله گر باشین!!!