Wednesday, February 14, 2007

امید



مدت زمانی پیش در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.
اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد. دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند، از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازی و تعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند. هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛ برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همان طور که می دید تشریح می کرد و آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگهایش را در فکر خود تجسم کند به سر می برد.
پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندو بچه ها نیز قایق های اسباب بازی خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند. چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و........
در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد. در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛ انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را می دید.
روزها وهفته ها گذشت.........................
یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد، که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛ سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند.
پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود .پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجام داد؛ و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد. مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود.
مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای او توصیف می کرد آمده است؟پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود؟ او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند.
منبع: نامعلوم(ايميل)
کار بزرگيست اگر بتوانيم به ديگران اميد بدهيم در حالی که خودمان دردها و رنجهای بيشتری داريم.

5 comments:

Anonymous said...

بسيار زيبا بود و تاثير گذار
بدون اغراق بگم از خوندنش لذت بردم
هميشه شاد باشي و اميدوارو اميد دهنده...

نگاهی نو said...

khily ziba bod va in ra salhhaye dor ham shanideh bodam
.
ROhiyeh dadan be digaran on ham dar sharayeti ke khodemon ham moshkel darim yek eradeh besiyar ghavi va yek pokhtegi daroni meikhad
.
va in kar az kasy bar meiyad ke be arameshe daroni khodesh dast pida kardeh ast ke bad meitoneh on ra be digaran ham taghdim koneh
.
Khily dost daram bedonam chera in ID ra vaseh khodeton entekhab kardin- kalameh GORG va BIYABON har do energy khasi dar zehn ijad meikonan

نگاهی نو said...

salam doste man,
Mamnon az commente shoma
dorost goftin in esm ketabe mashhori ast ke man aslan fekresh ra nakardam.
vally hesi ke az in id gereftam.
Kamaleh biyabon hese khali bodan va tanha bodan va khoshiki va yek zaerh gham dar bodan ra behem dad va GORG ham ke vayyyyyyyy man ra yade hamon agha GORGEH ke omad SHANGOL VA MANGOL VA HABEH ANGOR ra gol bezaneh va bokhoreh andakht.

:)
KHosh bashi gerami va ageh ejazeh bedin lenketon konam mamnon misham

Anonymous said...

kheili ghashang bud .vaghean kar har kesi nist, omid dadan ba koli dardo ranj ,dar del va ruh.

عمو اروند said...

نمی‌دانم! اما این داستان بی‌شباهت به وعده‌های دروغی نیست که در بچه‌گی بما می‌دادند و زمانی که با حقیقت مسئله مواجه می‌شدیم، تمام شادی‌هایمان تبدیل به خشم بی‌پایان می‌شد و دلمان می‌خواست هرچه جلوی دستمان هست بشکنیم و خرد کنیم