نمی دونم چرا وقتی چند شب پیش خبر اعدام چند تا اراذل و اوباش از چند شبکه با بوق وکرنا اعلام شد وتصاویری از اعترافات این اراذل رو نشون دادن کمی به نظرم غیر طبیعی بود دیشب هم فقط یک لحظه صحنه اویزون بودن اونا رو رو چوبه دار نشون دادن که به نظرم صحنه سازی بود انگار به یه عده پول داده بودن که مقابل دوربین اعتراف بکنن تا کمی حس امن بودن جامعه به مردم تزریق بشه تا اینجای کار زیاد مطمئن نبودم تا امروز بعد ازظهرکه یه فیلم قدیمی از هارول لوید از شبکه 2 پخش شد که تو اون قهرمان داستان برای اعتراف گرفتن از گانگستر های شهر در سمت شهردار دست به یه حقه زد وصحنه قطع کردن سر چند تا از خلافکار های شهر رو راه انداخت تا بقیه بترسن واعتراف کنن با دیدن این فیلم انگار اون فرضیه اعدام نمایشی اراذل ایران بیشتر تو ذهنم قوت گرفت نظر شما چیه؟
تذکر:البته من اصلا کار های اراذل واوباش رو تایید نمیکنم وخواستار اشدمجازات برای اونا هستم ولی دیدن این فیلم نمی دونم چرامغزم رو قلقلک میده!! .
Wednesday, July 25, 2007
Monday, July 23, 2007
ز بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت تازه شكفته ام هنوز نمیدانم
از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت درگرمای وجودش غرقم نمیدانم
از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت در هزار رنگ آن باخته ام نمیدانم
از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت سرد است و بی رنگ
گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخند.
خنده کرد و دل زدستانم ربود.
تا به خود باز آمدم او رفته بود.
دل زدستش روی خاک افتاده بود.
جای پایش روی دل جا مانده ب
از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت درگرمای وجودش غرقم نمیدانم
از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت در هزار رنگ آن باخته ام نمیدانم
از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت سرد است و بی رنگ
گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخند.
خنده کرد و دل زدستانم ربود.
تا به خود باز آمدم او رفته بود.
دل زدستش روی خاک افتاده بود.
جای پایش روی دل جا مانده ب
Friday, July 20, 2007
قصه شمع ها
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد
صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ
کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی
خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و
بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی
ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش
تذکره:نمی دونم من که به کسی کاری ندارم ولی کدوم ادم فضول میاد اینجا واسمکامنت میذاره یادم نمیاد تو دنیای مجازی مزاحم کسی شده باشم وکل کل کنم
میدونم این کامنت پنجم رو اون همکلاسی جغدصفتم که وبلاگش رو فقط رو پیشونیش نذاشته و همه جا تبلیغ می کنه اینجا گذاشته من که کاری بهش ندارم پس باز هم می نویسم
کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم
توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند
و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین
کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی
درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی
سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،
پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشید، تا
وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را
روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را
برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد
صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ
کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی
خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و
بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی
ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش
تذکره:نمی دونم من که به کسی کاری ندارم ولی کدوم ادم فضول میاد اینجا واسمکامنت میذاره یادم نمیاد تو دنیای مجازی مزاحم کسی شده باشم وکل کل کنم
میدونم این کامنت پنجم رو اون همکلاسی جغدصفتم که وبلاگش رو فقط رو پیشونیش نذاشته و همه جا تبلیغ می کنه اینجا گذاشته من که کاری بهش ندارم پس باز هم می نویسم
کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم
توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند
و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین
کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی
درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی
سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،
پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشید، تا
وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را
روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را
برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد
Thursday, July 19, 2007
ما همه برابریم
زن ،عشق می کارد و کینه درو می کند.. دیه اش نصف دیه توست. و مجازات زنایش با تو برابر. می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی. برای ازدواجش – در هر سنی – اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی – به لطف قانونگزار می توانی ازدواج کنی. در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو .... او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی. او می زاید و تو برای نوزادش نام انتخاب می کنی. او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد. او بیخوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی. او مادر می شود و همه جا می پرسند : (نام پدر ؟) و هر روز : او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و بعد می میرد. و قرنهاست که او : عشق می کارد و کینه درو می کند. چرا که : در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان ، جوانی برباد رفته اش را می بیند. و در قدمهای لرزان مردش ، گامهای شتاب زده جوانی برای رفتن. و دردهای منقطع قلب مرد ، سینه ای را به یاد او می آورد که تهی از دل بوده. و پیری مرد ، رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند. و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد او ....
Sunday, July 8, 2007
طول عمرمخلوقات
تنها چند روز از آفرينش دنيا می گذشت و خداوند برای هر کدام از بندگانش طول عمر تعيين می کرد. الاغ آمد و پرسيد :من چه قدر بايد عمر بکنم؟
خداوند جواب داد: ۳۰ سال، آيا اين براي تو کافی است ؟
الاغ ناليد: آخ،اين مدت بسيار زيادی است، زندگی من سخت است، کمر من از بارهايی که صبح تا شب می کشم و ضربه هايی که به عنوان دستمزد کارم دريافت می کنم درد می کند. نگذار که من با اين وضع مدّت زيادی زندگی کنم.
خداوند گفت:خيلی خوب، پس من از عمر تو ۱۸ سال برمی دارم و تو بايد تنها ۱۲ سال زندگي کنی.
الاغ راضی رفت و سگ آمد، خداوند به او گفت: برای الاغ ۳۰ سال زياد بود، ولی اميدوارم که تو مشکلی در اين مورد نداشته باشی.
سگ جواب داد: آيا واقعاً می خواهی که من اين همه زندگی کنم؟ تو می دانی که من چه قدر بايد راه بروم، پاهای من نمی توانند ۳۰ سال چنين چيزی را تحمل کنند و وقتی پير بشوم و صدايم و دندانهايم را از دست بدهم، فقط می توانم مواظب باشم که بچه ها مرا کتک نزنند.
سگ حق داشت و به همين دليل خداوند به او تنها ۱۲ سال عمر داد.
بعد از آن نوبت ميمون شد. خداوند به او گفت: تو که حتماً دوست داری ۳۰ سال عمر کنی، تو نبايد مثل الاغ کارکنی و يا مانند سگ بدوی. تو هميشه سرحال هستی.
ميمون ناليد: آه، اينطوری به نظر می رسد ولی حقيقت چيز ديگری است. من هميشه بايد بامزه و شاد باشم تا مردم به من بخندند. وقتي سيبی به من می دهند و من گاز می زنم ترش است. تمام اين به اصطلاح تفريحات مرا افسرده می کند. نه،چنين چيزی را نمی توانم ۳۰ سال تحمل کنم.
خداوند خواست که برای ميمون زندگي را آسانتر کند، بنابراين تنها ۱۰ سال به او عمر داد.
آخر از همه نوبت به انسان رسيد، سالم و شاد.
خداوند به او گفت: تو بايد ۳۰ سال زندگي کنی، آيا اين برايت کافی است؟
انسان فرياد زد: چرا وقت به اين کوتاهی؟ درست وقتی که خانه ام را ساختم، وقتی که درختانم را کاشتم، وقتی که نتايج و ميوه هايم به ثمر می رسند و وقتی که با کار سنگينم چيزی به دست آورده ام بايد بميرم؟ اوه نه ،خواهش می کنم که وقت زندگی من را طولانی تر کن.
خداوند گفت: خيلی خوب اگر می خواهی ۱۸سال از زندگی الاغ را مي توانی به عمرت اضافه کنی.
انسان جواب داد: اين هنوز کافی نيست.
خداوند با بی حوصلگی گفت: خيلی خوب، می توانی ۱۲ سال از عمر سگ را هم داشته باشی.
انسان فرياد زد: هنوز خيلی کم است.
خداوند گفت: بسيار خوب، ۱۰ سال از عمر ميمون را هم به تو می دهم، ولی بيشتر از اين خبری نيست.
انسان رفت ولی گويا هنوز از طول مدت عمرش راضی نبود.
فرشتگان به خداوند که با پوزخندی رفتن انسان را مشاهده می کرد، نگاه می کردند.
خداوندگفت: و از اين ۷۰ سال تنها ۳۰ سال مانند آدم عمر خواهی کرد، از ۳۰ سالگی تا ۴۸ سالگی مانند الاغ سخت کار خواهی کرد، از ۴۸ تا ۶۰ بيهوده راه خواهی رفت و کودکانت تو را به سبب پيری و ناتوانی آزار خواهند کرد و از ۶۰ سالگی تا ۷۰ سالگی مانند ميمون تنها وسيله ای برای خنده و مسخره ديگران خواهی بود.
خداوند جواب داد: ۳۰ سال، آيا اين براي تو کافی است ؟
الاغ ناليد: آخ،اين مدت بسيار زيادی است، زندگی من سخت است، کمر من از بارهايی که صبح تا شب می کشم و ضربه هايی که به عنوان دستمزد کارم دريافت می کنم درد می کند. نگذار که من با اين وضع مدّت زيادی زندگی کنم.
خداوند گفت:خيلی خوب، پس من از عمر تو ۱۸ سال برمی دارم و تو بايد تنها ۱۲ سال زندگي کنی.
الاغ راضی رفت و سگ آمد، خداوند به او گفت: برای الاغ ۳۰ سال زياد بود، ولی اميدوارم که تو مشکلی در اين مورد نداشته باشی.
سگ جواب داد: آيا واقعاً می خواهی که من اين همه زندگی کنم؟ تو می دانی که من چه قدر بايد راه بروم، پاهای من نمی توانند ۳۰ سال چنين چيزی را تحمل کنند و وقتی پير بشوم و صدايم و دندانهايم را از دست بدهم، فقط می توانم مواظب باشم که بچه ها مرا کتک نزنند.
سگ حق داشت و به همين دليل خداوند به او تنها ۱۲ سال عمر داد.
بعد از آن نوبت ميمون شد. خداوند به او گفت: تو که حتماً دوست داری ۳۰ سال عمر کنی، تو نبايد مثل الاغ کارکنی و يا مانند سگ بدوی. تو هميشه سرحال هستی.
ميمون ناليد: آه، اينطوری به نظر می رسد ولی حقيقت چيز ديگری است. من هميشه بايد بامزه و شاد باشم تا مردم به من بخندند. وقتي سيبی به من می دهند و من گاز می زنم ترش است. تمام اين به اصطلاح تفريحات مرا افسرده می کند. نه،چنين چيزی را نمی توانم ۳۰ سال تحمل کنم.
خداوند خواست که برای ميمون زندگي را آسانتر کند، بنابراين تنها ۱۰ سال به او عمر داد.
آخر از همه نوبت به انسان رسيد، سالم و شاد.
خداوند به او گفت: تو بايد ۳۰ سال زندگي کنی، آيا اين برايت کافی است؟
انسان فرياد زد: چرا وقت به اين کوتاهی؟ درست وقتی که خانه ام را ساختم، وقتی که درختانم را کاشتم، وقتی که نتايج و ميوه هايم به ثمر می رسند و وقتی که با کار سنگينم چيزی به دست آورده ام بايد بميرم؟ اوه نه ،خواهش می کنم که وقت زندگی من را طولانی تر کن.
خداوند گفت: خيلی خوب اگر می خواهی ۱۸سال از زندگی الاغ را مي توانی به عمرت اضافه کنی.
انسان جواب داد: اين هنوز کافی نيست.
خداوند با بی حوصلگی گفت: خيلی خوب، می توانی ۱۲ سال از عمر سگ را هم داشته باشی.
انسان فرياد زد: هنوز خيلی کم است.
خداوند گفت: بسيار خوب، ۱۰ سال از عمر ميمون را هم به تو می دهم، ولی بيشتر از اين خبری نيست.
انسان رفت ولی گويا هنوز از طول مدت عمرش راضی نبود.
فرشتگان به خداوند که با پوزخندی رفتن انسان را مشاهده می کرد، نگاه می کردند.
خداوندگفت: و از اين ۷۰ سال تنها ۳۰ سال مانند آدم عمر خواهی کرد، از ۳۰ سالگی تا ۴۸ سالگی مانند الاغ سخت کار خواهی کرد، از ۴۸ تا ۶۰ بيهوده راه خواهی رفت و کودکانت تو را به سبب پيری و ناتوانی آزار خواهند کرد و از ۶۰ سالگی تا ۷۰ سالگی مانند ميمون تنها وسيله ای برای خنده و مسخره ديگران خواهی بود.
Friday, July 6, 2007
خنده
مرد جوانی که می خواست راه روحانی را طی کند به سراغ کشیشی در صومعه اسکتا رفت.کشیش گفت تا یک سال به هر کس که به توحمله می کند پولی بده .
تا 12 ماه هر کس به جوان حمله می کرد جوان پولی به او می داد.آخر سال باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعدی را بیاموزد.کشیش گفت به شهر برو وبرایم غذایی بخر.
همین که مرد رفت پدر خود را به لباس یک گدا درآوردو از راه میانبر به کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید پدر شروع کرد به توهین کردن به او.جوان به گدا گفت :عالی است!یک سال تمام مجبور بودم به هر کس که به من توهین می کردپول بدهم.اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم.بدون آنکه یک پشیز خرج کنم.
پدر روحانی وقتی صدای جوان را شنید رو نشان دادوگفت برای گام بعدی آماده ای.چون یاد گرفته ای به روی مشکلات لبخند بزنی.
تا 12 ماه هر کس به جوان حمله می کرد جوان پولی به او می داد.آخر سال باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعدی را بیاموزد.کشیش گفت به شهر برو وبرایم غذایی بخر.
همین که مرد رفت پدر خود را به لباس یک گدا درآوردو از راه میانبر به کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید پدر شروع کرد به توهین کردن به او.جوان به گدا گفت :عالی است!یک سال تمام مجبور بودم به هر کس که به من توهین می کردپول بدهم.اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم.بدون آنکه یک پشیز خرج کنم.
پدر روحانی وقتی صدای جوان را شنید رو نشان دادوگفت برای گام بعدی آماده ای.چون یاد گرفته ای به روی مشکلات لبخند بزنی.
کمی مثبت بیاندیشیم
شما دو انتخاب داريد!
جري مدير يک رستوران است. او هميشه در حالت روحي خوبي به سر مي برد هنگامي که شخصي از او مي پرسد که چگونه اين روحيه را حفظ مي کند، معمولا پاسخ مي دهد: ”اگر من کمي بهتر از اين بودم دوقلو مي شدم.“ هنگامي که او محل کارش را تغيير مي دهد بسياري از پيشخدمتهاي رستوران نيز کارشان را ترک مي کنند تا بتوانند با او از رستوراني به رستوران ديگر همکاري داشته باشند چرا؟ براي اينکه جري ذاتا يک فرد روحيه دهنده است. اگر کارمندي روز بدي داشته باشد، جري هميشه هست تا به او بگويد که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند مشاهده اين سبک رفتار واقعا کنجکاوي مرا تحريک کرد، بنابراين يک روز به سراغ او رفتم و پرسيدم من نمي فهمم! هيچکس نمي تواند هميشه آدم مثبتي باشد. تو چطور اينکار را مي کني؟ جري پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم و به خودم مي گويم، امروز دو انتخاب دارم. مي توانم در حالت روحي خوبي باشم و يا مي توانم حالت روحي بد را برگزينم. من هميشه حالت روحي خوب را انتخاب مي کنم هر وقت که اتفاق بدي رخ مي دهد، مي توانم انتخاب کنم که نقش قرباني را بازي کنم يا انتخاب کنم که از آن رويداد درسي بگيرم. هر وقت که شخصي براي شکايت نزد من مي آيد، مي توانم انتخاب کنم که شکايت او را بپذيرم و يا انتخاب کنم که روي مثبت زندگي را مورد توجه قرار دهم. من هميشه روي مثبت زندگي را انتخاب مي کنم. من اعتراض کردم ”اما اين کار هميشه به اين سادگي نيست“ جري گفت ” همينطور است“ ”کل زندگي انتخاب کردن است. وقتي شما همه موضوعات اضافي و دست و پاگير را کنار مي گذاريد، هر موقعيتي، موقعيت انتخاب و تصميم گيري است. شما مي توانيد انتخاب کنيد که چگونه به موقعيتها واکنش نشان دهيد. شما انتخاب مي کنيد که افراد چطور حالت روحي شما را تحت تاثير قرار دهند. شما انتخاب مي کنيد که در حالت روحي خوب يا بدي باشيد. اين انتخاب شماست که چطور زندگي کنيد“ چند سال بعد، من آگاه شدم که جري تصادفا کاري انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داري نبايد انجام داد او درب پشتي رستورانش را باز گذاشته بود. و بعد ؟؟؟ صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد آنها چه مي خواستند؟ پول؟؟؟؟ درحاليکه او داشت گاوصندوق را باز مي کرد به علت عصبي شدن دستش لرزيد و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت کرده و به او شليک کردند. خوشبختانه، جري را سريعا پيدا کردند و به بيمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحي و هفته ها مراقبتهاي ويژه جري از بيمارستان ترخيص شد در حاليکه بخشهايي از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جري را شش ماه پس از آن واقعه ديدم. هنگامي که از او پرسيدم که چطور است پاسخ داد، ” اگر من اندکي بهتر بودم دوقلو مي شدم. مي خواهي جاي گلوله را ببيني؟“ من از ديدن زخمهاي او امتناع کردم، اما از او پرسيدم هنگامي که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه مي گذشت جري پاسخ داد، ”اولين چيزي که از فکرم گذشت اين بود که بايد درب پشت را مي بستم“ ”بعد، هنگامي که آنها به من شليک کردند همانطور که روي زمين افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: مي توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم يا بميرم. من انتخاب کردم که زنده بمانم.“ پرسيدم : ”نترسيده بودي“ جري ادامه داد، ” کادر پزشکي عالي بودند. آنها مرتبا به من مي گفتند که خوب خواهم شد اما وقتي که مرا به سوي اتاق اورژانس مي بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعيت را مي ديدم، واقعا ترسيده بودم. من از چشمان آنها مي خواندم ” اين مرد مردني است.“ ”مي دانستم که بايد کاري کنم“ پرسيدم ”چکار کردي“ جري گفت ”خوب، آنجا يک پرستار تنومند بود که با صداي بلند از من مي پرسيد آيا به چيزي حساسيت دارم يا نه“ من پاسخ دادم ”بله“ دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشيدند و منتظر پاسخ من شدند. يک نفس عميق کشيدم و پاسخ دادم ” گلوله“ درحاليکه آنها مي خنديدند گفتم: من انتخاب کردم که زنده بمانم. لطفا مرا مثل يک آدم زنده عمل کنيد نه مثل مرده ها. به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حيرت انگيزش، جري زنده ماند من از او آموختم که هر روز شما اين انتخاب را داريد که از زندگي خود لذت ببريد و يا از آن متنفر باشيد. طرز فکر تنها چيزي است که واقعا مال شماست – و هيچکس نمي تواند آنرا کنترل کرده و يا از شما بگيرد. بنابراين، اگر بتوانيد از آن محافظت کنيد، ساير امور زندگي ساده تر مي شوند. حال شما دو انتخاب داريد: مي توانيد اين پيام را پاک کنيد. مي توانيد آنرا به فرد ديگري بفرستيد که به آن توجه کند. اين متن زيبا توسط دوست خوبم ياشار امامي به دستم رسيده است
جري مدير يک رستوران است. او هميشه در حالت روحي خوبي به سر مي برد هنگامي که شخصي از او مي پرسد که چگونه اين روحيه را حفظ مي کند، معمولا پاسخ مي دهد: ”اگر من کمي بهتر از اين بودم دوقلو مي شدم.“ هنگامي که او محل کارش را تغيير مي دهد بسياري از پيشخدمتهاي رستوران نيز کارشان را ترک مي کنند تا بتوانند با او از رستوراني به رستوران ديگر همکاري داشته باشند چرا؟ براي اينکه جري ذاتا يک فرد روحيه دهنده است. اگر کارمندي روز بدي داشته باشد، جري هميشه هست تا به او بگويد که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند مشاهده اين سبک رفتار واقعا کنجکاوي مرا تحريک کرد، بنابراين يک روز به سراغ او رفتم و پرسيدم من نمي فهمم! هيچکس نمي تواند هميشه آدم مثبتي باشد. تو چطور اينکار را مي کني؟ جري پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم و به خودم مي گويم، امروز دو انتخاب دارم. مي توانم در حالت روحي خوبي باشم و يا مي توانم حالت روحي بد را برگزينم. من هميشه حالت روحي خوب را انتخاب مي کنم هر وقت که اتفاق بدي رخ مي دهد، مي توانم انتخاب کنم که نقش قرباني را بازي کنم يا انتخاب کنم که از آن رويداد درسي بگيرم. هر وقت که شخصي براي شکايت نزد من مي آيد، مي توانم انتخاب کنم که شکايت او را بپذيرم و يا انتخاب کنم که روي مثبت زندگي را مورد توجه قرار دهم. من هميشه روي مثبت زندگي را انتخاب مي کنم. من اعتراض کردم ”اما اين کار هميشه به اين سادگي نيست“ جري گفت ” همينطور است“ ”کل زندگي انتخاب کردن است. وقتي شما همه موضوعات اضافي و دست و پاگير را کنار مي گذاريد، هر موقعيتي، موقعيت انتخاب و تصميم گيري است. شما مي توانيد انتخاب کنيد که چگونه به موقعيتها واکنش نشان دهيد. شما انتخاب مي کنيد که افراد چطور حالت روحي شما را تحت تاثير قرار دهند. شما انتخاب مي کنيد که در حالت روحي خوب يا بدي باشيد. اين انتخاب شماست که چطور زندگي کنيد“ چند سال بعد، من آگاه شدم که جري تصادفا کاري انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داري نبايد انجام داد او درب پشتي رستورانش را باز گذاشته بود. و بعد ؟؟؟ صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد آنها چه مي خواستند؟ پول؟؟؟؟ درحاليکه او داشت گاوصندوق را باز مي کرد به علت عصبي شدن دستش لرزيد و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت کرده و به او شليک کردند. خوشبختانه، جري را سريعا پيدا کردند و به بيمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحي و هفته ها مراقبتهاي ويژه جري از بيمارستان ترخيص شد در حاليکه بخشهايي از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جري را شش ماه پس از آن واقعه ديدم. هنگامي که از او پرسيدم که چطور است پاسخ داد، ” اگر من اندکي بهتر بودم دوقلو مي شدم. مي خواهي جاي گلوله را ببيني؟“ من از ديدن زخمهاي او امتناع کردم، اما از او پرسيدم هنگامي که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه مي گذشت جري پاسخ داد، ”اولين چيزي که از فکرم گذشت اين بود که بايد درب پشت را مي بستم“ ”بعد، هنگامي که آنها به من شليک کردند همانطور که روي زمين افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: مي توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم يا بميرم. من انتخاب کردم که زنده بمانم.“ پرسيدم : ”نترسيده بودي“ جري ادامه داد، ” کادر پزشکي عالي بودند. آنها مرتبا به من مي گفتند که خوب خواهم شد اما وقتي که مرا به سوي اتاق اورژانس مي بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعيت را مي ديدم، واقعا ترسيده بودم. من از چشمان آنها مي خواندم ” اين مرد مردني است.“ ”مي دانستم که بايد کاري کنم“ پرسيدم ”چکار کردي“ جري گفت ”خوب، آنجا يک پرستار تنومند بود که با صداي بلند از من مي پرسيد آيا به چيزي حساسيت دارم يا نه“ من پاسخ دادم ”بله“ دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشيدند و منتظر پاسخ من شدند. يک نفس عميق کشيدم و پاسخ دادم ” گلوله“ درحاليکه آنها مي خنديدند گفتم: من انتخاب کردم که زنده بمانم. لطفا مرا مثل يک آدم زنده عمل کنيد نه مثل مرده ها. به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حيرت انگيزش، جري زنده ماند من از او آموختم که هر روز شما اين انتخاب را داريد که از زندگي خود لذت ببريد و يا از آن متنفر باشيد. طرز فکر تنها چيزي است که واقعا مال شماست – و هيچکس نمي تواند آنرا کنترل کرده و يا از شما بگيرد. بنابراين، اگر بتوانيد از آن محافظت کنيد، ساير امور زندگي ساده تر مي شوند. حال شما دو انتخاب داريد: مي توانيد اين پيام را پاک کنيد. مي توانيد آنرا به فرد ديگري بفرستيد که به آن توجه کند. اين متن زيبا توسط دوست خوبم ياشار امامي به دستم رسيده است
Subscribe to:
Posts (Atom)