Monday, April 30, 2007

قبل از اختراع کامپیوتر :

Application : فرمهایی بود که باید قبل از استخدام آنها را پر میکردید
Program : به برنامه های تلویزیونی گفته میشد
Proxy : برای انجام شدن کارهایتان به او وکالت میدادید
Windows : چیزی بود که از تمیز کردن آن متنفر بودید
Keyboard : روی پیانو وجود داشت
Memory : چیزی بود که با گذشت سن از دست میدادید
Cut : عملی که با قیچی انجام میدادید
Paste : عملی که با چسب انجام میشد
Web : به خانه عنکبوت گفته میشد
Virus : بیشتر هنگام سرماخوردگی این کلمه را میشنیدید
Icon : به تمثال حضرت مسیح و سایر قدیسین اطلاق میشد
Backup : به نیروهای کمکی پلیس گفته میشد

تقديم به زنان در بندهای نهانی


زن از درون قفس هر روز برای پرنده -ی ِ آزاد دانه می ريخت ،‌ يك روز دوشنبه که دلش عجيب گرفته بود ، سر صحبت را با پرنده گشود و ‌گفت : پرنده ، سلام ، پرنده جواب داد : سلام مهربان ، ‌زن ملتمسانه گفت : پرنده می توانی كمكم می كنی ؟دلم می خواهد افسانه شوم ،‌ پرنده پاسخ داد : البته ، بگو چه کنم ؟ زن گفت :‌می شود خواهش كنم حين پرواز زن هايِ بيرون ِقفس را كه می بينی ، پيغام مرا برسانی كه زنی است فلان جا درون ِقفس كه سلام می رساند و فلان و بهمان ... پرنده گفت :‌چشم - بيشتر بخواه ... زن گفت :‌ممنون همين كافی است ...‌ پرنده پريد و رفت ... ‌زن در قفس ماند ... ‌شب ها و روزها آمدند و رفتند تا اينكه يك روز پرو بال پرنده پيدا شد ،‌زن همينطور كه از درون قفس برای پرنده دانه می ريخت گفت :‌سلام پرنده چه خبر ؟ ‌پيغام مرا رساندي؟ لطفاً از همه -ی آنچه که گذشت برای من بگو ، پرنده غمگين بود :‌ گفت سلام مهربان ، عجب چيزی گذشت !!! ‌هر كه سلامت را شنيدبلادرنگ اُفتاد و مُرد ...‌ زن به حيلتی كه به كار برده بود شاد گشت و خنديد ... پرنده ،‌ غمگين دانه خورد و پريد... فردای آن روز به بعد پرنده هر چه منتظر ماند كسی برايش دانه نريخت ،‌ زن خود را به مردن زده بود اما كسی نبود كه مرده ی آنرا از قفس بيرون بيندازد ...

Thursday, April 26, 2007

بساط شيطان :

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود

بساط شيطان :

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود

Monday, April 23, 2007

خرید شوهر !!ماجرایی واقعی

يك مركز خريد ، وجود داشت كه زنان مي توانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد ، اين مركز پنج طبقه داشت ، و هر چه كه به طبقات بالاتر مي رفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر مي شد . اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد حتما آن مرد را انتخاب كنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يك بار مي تواند از اين مركز استفاده كند . روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز خريد رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پيدا كنند . در اولين طبقه ، بر روي در نوشته شده بود : اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند . دختري كه تابلو را خوانده بود گفت : خب ، بهتر از كار نداشتن يا بچه نداشتن است ولي دوست دارم ببينم بالاتر ها چگونه اند ؟ پس رفتند . در طبقه دوم نوشته بود : اين مردان شغلي با حقوق زياد ، بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند . دختر گفت : هوم م م ، طبقه بالاتر چه جوريه . . . ؟ طبقه سوم : اين مردان شغلي با حقوق زياد ، بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند و در كار خانه هم كمك مي كنند . دختر : واي . . . ، چقدر وسوسه انگيز ، ولي بريم بالاتر . و دوباره رفتند . طبقه چهارم : اين مردان با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني دارند . داراي چهره اي زيبا هستند ، همچنين در كار خانه كمك مي كنند و هدف هاي عالي در زندگي دارند . آن دو واقعا" به وجد آمده بودند . واي چقدر خوب . پس چه چيزي ممكنه طبقه آخر باشه ! . پس به طبقه پنجم رفتند ، آنجا نوشته شده بود : اين طبقه فقط براي اين است كه ثابت كند زنان راضي شدني نيستند . از اين كه به مركز ما آمده ايد متشكريم و روز خوبي را براي شما آرزومنديم . !


پینوشت:البته خانمها ناراحت نشن محض شوخی این مطلب رو گذاشتم هر چند تو واقعیت ماجرا فرقی نمی کنه !

Sunday, April 22, 2007

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند

Saturday, April 21, 2007

آيا ميدانستي ?

...آيا ميدانستي عريض ترين آبشار جهان خن در لائوس است كه عرضي برابر تقريبا" يازده كيلومتر و ارتفاعي بين پانزده تا بيست و يک متر دارد آيا ميدانستي 105 سال پيش گروه های خوني کشف شد، قبل از آن صدها هزار نفر بخاطر تزريق خون از گروه های متفاوت جان خود را از دست داده بودند آيا ميدانستي که بدن انسان آمادگي اين را دارد که در عرض يک ساعت دو ليتر عرق توليد کند؟ آيا ميدانستي که ميشود با چشم غير مجهز تا شش هزار ستاره را در آسمان مشاهده کرد؟ آيا ميدانستي فاصله کره ماه از زمين چهارصد هزار کيلومتر ميباشد؟ آيا ميدانستي اگر تمامي جمعيت کره زمين يکي يکي بر دوش هم مياستادند، بلندای آنها به هشت ميليون کيلومتر ميرسيد آيا ميدانستي تايوان از نظر موقعيت جغرافيايي در خطرناکترين نقطه جهان قرار دارد منظور از نظر بلايای طبيعي ميباشد آيا ميدانستي خورشيد از فاصله صــــــــــــد هزار سال نوری هم ديده ميشود؟ آيا ميدانستي که لئوناردو داوينچي نابغه ايتاليايي پانصد و سي سال پيش هواپيما، هليکوپتر، اتوبوس، لباس غواسي و ...... را طراحي کرده بود؟ آيا ميدانستي که اخيرا" قرصهايي به دنيای پزشکي ارائه شده است که با خوردن آن خاطرات دلخراش ديگر باعث ناراحتي بيمار نميشود، بدين صورت که خاطرات در ذهن بيمار باقي ميماند ولي ديگر با بياد آوردن آنها دچار افسردگي نميشود آيا ميدانستي «يسپر کیتينگ» آمريکايي، چهل و پنج سال پيش از سي و يک کيلـــــــــومتری زمين خود را با چتر نجات به پايين پرت کرد و هنوز کسي رکورد او را نتوانسته است بشکند؟

Thursday, April 12, 2007

دشمنان اثار ملي ايران

آبي تر از آنم که بي رنگ بميرم. از شيشه نبودم که با سنگ بميرم. من آمده بودم که تا مرز رسيدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم. تقصير کسي نيست که اينگونه غريبم. شايد که خدا خواست که دلتنگ بميرم
بد نديدم اين مصاحبه رو بخونين تا کمي بيشتر دشمنان اثار ملي ايران رو بشناسيدمن که گريه م گرفت!!

Tuesday, April 10, 2007

یکی از مجموعه داستانهای ریموندکاروردستم بود که امروزتمومش کردم داستانهاش در مورد ادمهای معمولی و دغدغه های اونهاست تو اوج ماجرا داستان بدون نتیجه به پایان میرسه ادم رو تو کف می ذاره اساسی شاید نویسنده می خواد که ما را در مورد بعضی تصمیم های زندگیمون به فکر کردن وادار کنه.
یکی از دوستای وبلاگی کامنت گذاشته و خودش رو سارا معرفی کرده ولی نه ایمیل نه ادرس وب گذاشته ظاهرا با کامنت دونی ممن مشکل داره می خواستم بهش راهنمایی کنم که تیک کنار دایره رو برداره ورو کلمه
others
تیک بذاره و تو خونه های خالی رو پر کنه

Thursday, April 5, 2007

بيانيه گرگ بيابون

اینجانب جناب گرگ بیابان دامت برکاتهاعتراف می کنم که در کمال صحت وسلامت به سر میبرم و پست قبلی صرفا دروغ اوریل یا دروغ 13 بوده از کلیه دوستانی که با پیغامها و کامنتها وتلفن های خود اظهار ناراحتی کردن ونگران حال اینجانب شدند تشکر می کنم ومعذرت می خوام بابت این دروغ البته روز 13 دو بار نزدیک بود که تصادف کنم که احتمالا منجر به فوت اینجانب میشد ولی فعلا دوستان رو باید از خوردن حلوای خودم محروم کنم ودوستان عزیز برای خوردن خرما وحلوای گرگ بیابون باید کمی صبر پیشه کنندو از نویسنده وبلاگ طبابت هم باید عذر خواهی کنم که نمی تونم سلام ایشون رو به بر وبچ جهنم برسونم وجایی در جهنم با دمای زیر 1000درجه براشون رزرو کنم شاید زمانی دیگر این خواسته دوست عزیز رو انجام بدم.(بد نیست خوانندگان سری به کامنتهای واصله بزنن البته باید بگم دوستداران اینجانب تماس های تلفنی هم جهت عرض تسلیت زده بودند)

Monday, April 2, 2007

انا لله وانا الیه راجعون

همه ما از خداییم وبه سوی او باز می گردیم

امروز دوست عزیزم اقای دکتر میلاد محمدیان نويسنده اين وبلاگ در اثر تصادف فوت کردن خاطره خیلی بدی برای من تا سالها باقی خواهد ماند من یکی از دوستان اون هستم که براي روز مباداپسورد وبلاگشون رو در اختيار داشتم خواستم بگم که احتمالا این اخرین پست این وبلاگ خواهدبود
روحش شاد.