Friday, March 21, 2008

شهر مقدس


در دوران جواني شنيدم كه شهري وجود دارد كه مردم آن بر وفق تعاليم كتاب زندگي مي كنند لذا با خود گفتم: خواهم كوشيد تا خود را به آن شهر برسانم تا از بركت آسماني اش بهره مند شوم.
آن شهر دور بود لذا توشه اي كامل فراهم كردم و پس از چهل روز بدان رسيدم و در چهل و يكمين روز وارد آن شدم اما همه ي ساكنينش را يك چشك و يك دست ديدم!
از اين بابت متحير شدم و با خود گفتمك آيا هر كسي كه بخواهد در اين شهر زندگي كند بايد تنها يك چشم و يك دست داشته باشد؟
سپس متوجه شدم كه مردم با تعجب بيشتر از تعجب من به من مي نگرند زيرا آنان باديدن دو چشم و دو دشت من شگفت زده شده بودند!‌
و در حالي كه با يكديگر مشغول گفتگو شدند از آنان پرسيدم: آيا اين همان شهر مقدس نيست كه مردم آن بر وفق تعاليم كتاب زندگي مي كنند؟
گفتند: آري!‌ اين همان شهر است.
پرسيدم: براي شما چه اتفاقي افتاده است؟ چشم و دست راستتان كجاست؟
مردم جهل مرا با مهرباني پاسخ دادند و گفتند: با ما بيا تا بنگري! و سپس مرا به معبدي بردند كه در وسط شهر قرار داشت و چون وارد معبد شدم، انبوهي از چشم ها و دست هاي خشكيده در آنجا ديدم. با تعجب بسيار گفتم: به پروردگارتان سوگندتان مي دهم، اين كدام جلاد خونخواري است كه بر شما شبيخون زده و فرمان بيرون آوردن چشم و بريدن دستهايتان را صادر كرده است؟
همگي با شنيدن اين سخن شگفت زده شدند و بر جهلم افسوس خوردند. آنگاه يكي از آنان كه شخصي سالخورده بود نزديك من شد و گفت: فرزندم! چنين كاري را خودمان كرديم زيرا خداوند ما را بر سلطان شرّ كه در درونمان بود، مسلّط گردانيد!
آنگاه مرا به سوي قربانگاه بزرگي راهنمايي كرد و مردم نيز به دنبال ما آمدند و در آنجا با انگشت به سوي سنگ نوشته اي كه بر بالاي قربانگاه بود، اشاره كرد و از من خواست تا آن را قرائت كنم. من نيز آن را با صدايي بلند خواندم:
«اگر چشم راست، تو را به گناه وادارد آن را از حدقه درآور و از خود دور كن زيرا براي تو بهتر است كه يكي از اعضاي خود را از بين بري تا همه ي جسمت در دوزخ افكنده نشود!
و اگر دست راست، تو را به گناه وادارد آن را قطع كن زيرا براي تو بهتر است كه يكي از اعضايت را از بين بري تا همه جسمت در دوزخ افكنده نشود!»
و چون منظورشان را دريافتم به سوي آنان سر برگرداندم و فرياد زدم: آيا هيچ مرد و زني در ميان شما هست كه دو چشم و دو دست داشته باشد؟
پاسخ دادند و گفتند: نه در ميان ما چنين كسي نيست جز خردسالاني كه هنوز رشد نكردند تا بتوانند كتاب را بخوانند و به سفارشات آن عمل كنند.
و چون از معبد بيرون آمديم با سرعت آن شهر مقدس را ترك كردم زيرا من رشد كرده بودم و مي توانستم آن كتاب را بخوانم

Wednesday, March 19, 2008

بهاری دیگر


جشن اغازسال3733ایرانی نزدیک است شکوفه های بسیاروسرسبزی وشادی وتندرستی برای دوستان مجازی وحقیقی ارزومندم


سال 1387 خورشیدی برابر با سال 7030 میترایی آریایی، 3746 زرتشتی و 2567 شاهنشاهی . اگرچه محمد 1387سال پیش هجرت کرد ولی سرزمین آریایی من 5645 سال پیش از آن نوروز را جشن می گرفت 2361 سال پیش از آن مردمان این دیار، خدای را ستایش می کردند و کوروش 1182 سال پیش از آن دوستی را در جهان گسترانید. پیشینه سرزمین من بسی بیشتر از1387 سال است. سال نو مبارک با داشتن بهترين آرزوها براي شما

Saturday, March 15, 2008

گرگ بیابون وتاریخ

قبل نوشت:این نوشته یک روز قبلتر از پابلیش نوشته شده

این روزها کتاب خانوم از مسعود بهنود رو دارم می خونم کتابی که در قالب یک داستان گوشه ای از واقعیتهای تاریخ ایران رو مطرح میکنه نمی دونم ایا منبع نوشته ای بهنود همونطور که تو داستانش میگه از بازگویی خاطرات از یک پیرزن هست که نوه اش جمع اوری کرده یا نه داستان بعد از اینکه کمی از زندگی خانواده قاجار تو تهران رو مطرح می کنه بیشترحول زندگی محمدعلی شاه قاجار وهمراهانش هست که از ایران تبعید مشن وزندگیشون در قربت رو به تصویر می کشه ودر به دریهایی که داشتن چه در طول راه از ایران که به مرز برسن چه بعداز مدتی سکونت در ادسای روسیه که گرفتار بلشویک ها وانقلاب روسیه میافتن وبعد هم در استانبول که به خانواده سلطان عبدالمجید نزدیک میشن ولی در مدتی کوتاه قدرت دست اتاتورک میفته وخانواده سلطان عثمانی هم مثل تزار روسیه ومحمد علیشاه از قدرت برکنار میشن و به اروپا میرن البته بخت با اونها یار بوده که به سرنوشت خانواده تزار گرفتار نشدن الان وسطهای کتاب رسیدم ولی این سرگذشت من رو ناخوداگاه به یاد کتاب اخرین سفر شاه از ویلیام شوکراس که در باره در بدریهای خاندان پهلوی هست که در مقدمه اون کتابمحمدرضا پهلوی به هلندی سرگردان تشبیه شده که در نوبه خودش واسم کتاب جالبی بود و امروز روز انتخابات در ایران کسی چه می دونه شاید در سالهای بعد باز هم این دور تکرار بشه کسی چه می دونه
!!!!
راستی امروز روز تولد من یعنی گرگ بیابون هست دیروز از یکی از همکارا وشوهرش وخواهر ومادرم ویکی از دوستانم هدیه گرفتم چند تا هم اس ام اس داشتم از همکارا اخه تو تیم سلامتمون تولد شوهر خانم دکترمون هم24 اسفنده واونم در تدارک هدیه تولد واسه شوهرش بود شوهرهای دوتا مامای دیگه مون هم که از اعضای تیم سلامت هستیم هم اسفندو یکیشون هم درست 25اسفند .انگار هر سه تایی شون تصمیم گرفته بودن با هم با یک متولد اسفند ازدواج کنند .
خلاصه که تولدم مبارکه

Wednesday, March 5, 2008

احساسات نوستالزیک

امروز برای کلاس بازاموزی رفتم بیمارستان رازی.
تو کلاس مسعودنوروزی ونوذرخیرخواه هم بودن که از همکلاس های 74 دانشگاه و همکلاسی من بودن به جای تو کلاس نشستن بیشتر زمان رو تو حیاط بیمارستان بودیم واز خاطرات اون زمان صحبت میکردیم محل بخش ها ومحیط بیمارستان کلی تغییر کرده بود با یاداوری خاطرات گذشته دچار حس نوستالزیک از نوع احساس های نوستالزیک میلان کوندرا شدم کلی رفتم تو لک.چند تا از اشناهای دانشگاهی رو هم دیدم ازجمله یکی از ورودیهای 73که الان هیات علمی گروه قلب شده(البته به یمن نفوذپدرزنش )چندتایی هم به قول اصطلاحات قدیمیمون مورچه استیجر واینترن دیدیم که من رو باز هم یاد اون دوران شیرین مینداختن البته بدمم نمیومدکه بایکی دو تاشون اشنا بشم یکیشون طورعجیبی بهم نگاه میکرد شاید هخم اون من رو میشناخت!!یادش به خیر یه زمانی همه بچه ها اینجورامارا رو از من می گرفتن ولی الان من چه کار کنم!!!
هل من ناصرا ینصرنی

Tuesday, March 4, 2008

خسارات غیر مترقبه!


چند مدتیه دوباره شروع کردم به کتابخونی اخرین کتابی که خوندم کتاب پانته ابانوی افسونگرشوش بود که نویسندش فواد فاروقی هست کتابش جذاب هست ولی فکر میکنم نویسنده جذابیت رو فدای تاریخ نگاری کرده واسه همین زیاد نمیشه رو سندیت تاریخیش اتکا کرد تصمیم دارم کتابهای دیگه این نویسنده رو هم بگیرم مثل کتاب پادشاهان سربریده ایران وشیطنت های تاریخ.
این روزا کمی بی حوصله شدم امروز هم که مبلغی از بدهی حقوقمون رو گرفتیم طبق معمول یه خرج گنده رو دستم گذاشت به طور ناگهانی پمپ هیدرولیک فرمون ماشینم خراب شد ونزدیک به 200 هزار تومن پیاده شدم کلی حالم گرفته هست خلاصه این بهاییه که
واسه زیاده خواهیم وتعویض ماشین 141 باید بپردازم
فعلا بای.