سلام من دوباره اومدم.یه مدت با ویندوزم نمی تونستم بیام تو اکانت بلاگرو حال نصب دوباره ویندوز یا رفتن به کافی نت نداشتم حالا دوباره اومدم ومیبینم که کمی سر وشکل بلاگر تغییر کرده .خوشحالم که برگشتم واز دوستانی که تو این مدت به من اظهار لطف کردن ونتونستم به اونا جواب بدم متشکرم.تو این مدت کلی کتاب که اکثرا به صورت کتاب موبایل بودن خوندم که بعدا در موردشون میگم.با یه داستانک کوچولو شروع می کنم
من کم کم داره یادم میره
تامی به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند. پدر و مادر میترسیدند تامی هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند. برای همین به او اجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند. اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد. بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم میره!
فکر نمیکنم کسی یادش بیاد نه؟
من که یادم نیست.
اما منظورم از این داستان این نبود که حالا فکر کنیم که اصلاً خدا چه شکلیه و اونموقع چه خبر بوده ...
هدفم یک چیز بود. آیا یادتون هست آخرین باری رو که وقت ملاقاتی رو با خدا داشتید؟ اون موقع در مورد چه چیزی صحبت میکردید؟ بعضی وقتها انقدر ازش گذشته که اصلاً یادمون نمیآد کی بوده و در مورد چی بوده!!
ما در دنیایی زندگی میکنیم که 99 درصد فکر ما رو اسیر خودش میکنه. اما یادتون باشه دوستان خوبم. خدا همیشه به ما فکر میکنه. این یکم بیلطفیه اگر ما یکم به خدا فکر نکیم. شاید خدا امروز دلتنگ ما باشه. نمیدونم برای شما تا حالا پیش اومده که انقدر دلتنگ کسی بشید که حاضر باشید فقط یک لحظه صداش رو بشنوید که به شما میگه سلام. یا زنگ بزنه و فقط بگه الو
نذارید روزی بشه که دل خدا انقدر برای شما تنگ بشه.
.یکم صداش بزنید. فردا روز، اگه صداتون کرد حداقل صداش رو یادتون نرفته باشه!!!
من کم کم داره یادم میره
تامی به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند. پدر و مادر میترسیدند تامی هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند. برای همین به او اجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند. اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد. بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم میره!
فکر نمیکنم کسی یادش بیاد نه؟
من که یادم نیست.
اما منظورم از این داستان این نبود که حالا فکر کنیم که اصلاً خدا چه شکلیه و اونموقع چه خبر بوده ...
هدفم یک چیز بود. آیا یادتون هست آخرین باری رو که وقت ملاقاتی رو با خدا داشتید؟ اون موقع در مورد چه چیزی صحبت میکردید؟ بعضی وقتها انقدر ازش گذشته که اصلاً یادمون نمیآد کی بوده و در مورد چی بوده!!
ما در دنیایی زندگی میکنیم که 99 درصد فکر ما رو اسیر خودش میکنه. اما یادتون باشه دوستان خوبم. خدا همیشه به ما فکر میکنه. این یکم بیلطفیه اگر ما یکم به خدا فکر نکیم. شاید خدا امروز دلتنگ ما باشه. نمیدونم برای شما تا حالا پیش اومده که انقدر دلتنگ کسی بشید که حاضر باشید فقط یک لحظه صداش رو بشنوید که به شما میگه سلام. یا زنگ بزنه و فقط بگه الو
نذارید روزی بشه که دل خدا انقدر برای شما تنگ بشه.
.یکم صداش بزنید. فردا روز، اگه صداتون کرد حداقل صداش رو یادتون نرفته باشه!!!
1 comment:
ممنون خيلي پست جالبي بود. بايد برم يه كم باهاش خلوت كنم.
Post a Comment