Friday, December 12, 2008

من کم کم داره یادم میره

سلام من دوباره اومدم.یه مدت با ویندوزم نمی تونستم بیام تو اکانت بلاگرو حال نصب دوباره ویندوز یا رفتن به کافی نت نداشتم حالا دوباره اومدم ومیبینم که کمی سر وشکل بلاگر تغییر کرده .خوشحالم که برگشتم واز دوستانی که تو این مدت به من اظهار لطف کردن ونتونستم به اونا جواب بدم متشکرم.تو این مدت کلی کتاب که اکثرا به صورت کتاب موبایل بودن خوندم که بعدا در موردشون میگم.با یه داستانک کوچولو شروع می کنم
من کم کم داره یادم میره
تامی به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می­کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند. پدر و مادر می­ترسیدند تامی هم مثل بیش­تر بچه­های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند. برای همین به او اجازه نمی­دادند با نوزاد تنها بماند. اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی­شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می­شد. بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچک­ترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم می­ره!
فکر نمی­کنم کسی یادش بیاد نه؟
من که یادم نیست.
اما منظورم از این داستان این نبود که حالا فکر کنیم که اصلاً خدا چه شکلیه و اونموقع چه خبر بوده ...
هدفم یک چیز بود. آیا یادتون هست آخرین باری رو که وقت ملاقاتی رو با خدا داشتید؟ اون موقع در مورد چه چیزی صحبت می­کردید؟ بعضی وقتها انقدر ازش گذشته که اصلاً یادمون نمی­آد کی بوده و در مورد چی بوده!!
ما در دنیایی زندگی می­کنیم که 99 درصد فکر ما رو اسیر خودش می­کنه. اما یادتون باشه دوستان خوبم. خدا همیشه به ما فکر می­کنه. این یکم بی­لطفیه اگر ما یکم به خدا فکر نکیم. شاید خدا امروز دلتنگ ما باشه. نمی­دونم برای شما تا حالا پیش اومده که انقدر دلتنگ کسی بشید که حاضر باشید فقط یک لحظه صداش رو بشنوید که به شما می­گه سلام. یا زنگ بزنه و فقط بگه الو
نذارید روزی بشه که دل خدا انقدر برای شما تنگ بشه.

.یکم صداش بزنید. فردا روز، اگه صداتون کرد حداقل صداش رو یادتون نرفته باشه!!!

1 comment:

Anonymous said...

ممنون خيلي پست جالبي بود. بايد برم يه كم باهاش خلوت كنم.