Tuesday, March 13, 2007

يک حکايت

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زيبا روی کشاورزی بود.به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز به او گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را يکی يکی آزاد ميکنم، اگر توانستی دم فقط يکی از اين گاو ها رو با دست بگيری و رها کنی ميتوانی با دخترم ازدواج کنی.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در باز شد و بزرگترين و خشمگين ترين گاوی که تاکنون ديده بود به بيرون دويد. با خود فکر کرد گاو بعدی شايد گزينه بهتری باشد، با اين فکر خود را کنار کشيد و گذاشت تا گاو رد شود....
دوباره در باز شد، باور کردنی نبود! تا به حال در عمرش چيزی به اين درندگی و وحشيگری نديده بود. با سم به زمين می کوبيد و می غريد و جلو می آمد.
نا خودآگاه کناررفت تا او نيز بگذرد، با خود گفت:انتخاب بعدی واقعا هر چه باشد از اين بهتر خواهد بود....
برای بار سوم در باز شد. لبخند رضايت بر لبان مرد جوان نقش بست. يک گاو نحيف و لاغر آرام آرام پيش می آمد خود را به کنار گاو رساند و در يک لحظه به روی گاو پريد و دستش را دراز کرد....اما گاو دم نداشت!...
زندگی پر از فر صتهای دست يافتنيه. که به دست آوردن بعضی از اين فرصت ها ساده و بعضی ها مشکله.اما معمولا وقتی در اميد لحظه ها و فرصت های بهتر به فرصت فعلی مون اجازه ميديم رد بشه و بگذره اونوقت شايد ديگه فرصتی نمونده باشه. برای همينه که ميگن قدر لحظه حال رو بدونين که شگفتی های زيادی رو تو دل خودش داره، پس بهتره که هوشيار باشيم و درانتظار نشانه ها...

1 comment:

Anonymous said...

امان از اين نشانه ها. نمي‌دونم چرا بعضي وقتا نمي‌خواهيم ببينيمشون. در واقع مي‌بينيم ولي چشمامون رو مي‌بنديم و مي‌گيم نديدم. اين ديگه دردناك تره! خود را به خواب زدن. من گاهي دچارشم.بعد اون شانس هايي كه از دست مي‌ره چند برابر بيشتر آدم رو مي سوزونه. يه پماد سوختگي خوب سراغ نداريد؟؟؟!!!!