Wednesday, September 8, 2010

قضاوت علی

در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر مى داد که :- خدایا! بین من و مادرم حکم کن .عمر از او پرسید:- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او شکایت مى کنى ؟جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم ، مرا طرد کرده و مى گوید: تو فرزند من نیستى ! حال آنکه او مادر من و....
من فرزند او هستم .عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست ، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است . عمر به زن گفت :- شما در جواب چه مى گویید؟زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى کنم که این پسر را نمى شناسم . او با چنین ادعاى مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام .در چنین حالتى چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟عمر پرسید: آیا شاهد دارى ؟زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.
عمر دستور داد که پسر را زندانى کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.ماموران در حالى که پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على علیه السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:- یا على ! به دادم برس . زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید.
چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آوردید؟گفتند: على علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید.در این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان کن .
جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.على علیه السلام رو به عمر کرد و گفت :- آیا مایلى من درباره این دو نفر قضاوت کنم ؟عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیده ام که فرمود:- على بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است .حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟گفت : بلى !
چهل شاهد دارم که همگى حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهى دادند.على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حکم مى کنم . همان حکمى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است .سپس به زن فرمود: آیا در کارهاى خود سرپرست و صاحب اختیار دارى ؟زن پاسخ داد: بلى !این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند.
آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:- آیا درباره خود به من اجازه و اختیار مى دهید؟گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم .سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن .قنبر چهارصد درهم آورد.
حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت . فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسى در تو باشد، یعنى غسل کرده برگردى .پسر از جاى خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت :- برخیز! برویم .در این هنگام زن فریاد زد: اءلنار! النار! اى پسر عموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى ؟!به خدا قسم ! این جوان فرزند من است .
برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:- فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اکنون اعتراف مى کنم که او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبریز است .مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.عمر گفت :اگر على نبود من هلاک شده بودم
.

Thursday, August 26, 2010

استاد

پسر بچه 9ساله ای تصمیم گرفت تا جودو یاد بگیرد.پسر دست چپش را در یک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت. به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد.استاد قبول کرد و شروع کرد به تعلیم. سه ماه گذشت، پسر نمیدانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد.یک روز نزد استاد رفت و پس از ادای احترام گفت:"استاد چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید؟"استادلبخندی زد و جواب داد:" همین یک حرکت برای تو کافی است."پسر جوابش را نگفت ولی باز به تمرینش ادامه داد.چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد. پسر دراولین مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که مسابقه ی او را می دیدند، به شدت تشویقش کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید. حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود. پسر می ترسید که با او رو به رو شود ولی استاد به او اطمینان داد که حتماً موفق خواهد شد.مسابقه شروع شد وحریف یک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید.داور دستور به قطع مسابقه داد ولی استاد مخالفت کرد و گفت: نه، مسابقه باید ادامه یابد .پس از اینکه دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، دریک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!همه سالن پسر را تشویق می کردند و پدر و مادرش از شوق، اشک می ریختند.بعد از پایان مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید:" استاد، من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم؟استاد با خونسردی گفت: ضعف تو باعث پیروزیت شد! وقتی تو آن فن همیشگی رابا قدرت روی حریف انجام دادی، تنها دفاع حریفت این بود که دست چپ تو را بگیرد، درحالی که تو دست چپ نداشتی!پس اگر در وجود خود عیبی داریم هیچ موقع امیدمان را از دست ندهیم چون شاید این ضعف ما باعث پیروزی ما بشود در حالی که اگر این ضعف در ما وجود نداشت هیچ موقع به پیروزی نمی رسیدیم .

Wednesday, August 25, 2010

چالش ذهنی استاد با شاگردان

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.*آیا هر چیزیکه وجود دارد خدا خلق کرده است ؟*
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرده استاستاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرده پس او شیطان را نیز خلق کرده، چون شیطاننیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطاناست”شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد.
استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانستهثابت کند که عقیده به مذهب خرافه ای بیش نیست.شاگرد دیگری دستش را بلند کرد وگفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟
“استاد پاسخ داد: “البته”
شاگرد ایستادو پرسید: “استاد آیا سرما وجود دارد؟”استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البتهکه وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ “شاگردان به سوال شاگرد خندیدند.شاگردگفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد.
مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست.
هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. پس سرما وجود ندارد.این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.
” شاگردادامه داد:
“استاد تاریکی وجود دارد؟”استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد”شاگردگفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودننور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد.
اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلفشکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی رااندازه بگیرید. پس تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود نداردبکار می برد.در آخر شاگرد از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟” استاد پاسخ داد: “البتهکه وجود دارد همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز درمثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتهاو خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینهانمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا.
یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدادانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خداداشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که بشر عشق به خدارا در قلب خودش حاضر نبیند.
نام آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن

(انصراف) Unlike

Monday, June 7, 2010

طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباسی

داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به عوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت . و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره ، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید . بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند
برگرفته از سایت کلوب
.

Tuesday, June 1, 2010

قهوه نمکی

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها
دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی
کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما
از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر
از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،
“خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می
خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد
اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید،
“چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم،
نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه
دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد
بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم
که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش
سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش.
مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق
خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد
دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه:
خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!
ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با
پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می
خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست
که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا
منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو
گفتم— قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس
داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت
بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع
ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم،
چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می
میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم،
چه عجیب بد مزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو
شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو
رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم
هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی
اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی
چیست؟ اون جواب داد “شیرینه”

تقلید(این نوشته از سایت امید20 دات کام گرفته شده است ولزوما به معنای نوع دیدگاه گذارنده این مطلب نیست)

حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.

با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند

و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.

کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،

با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،

بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.


همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد

و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟

نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.

دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی،

کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم”

با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.

مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.

آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند

و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.

آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.

باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.

آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند

و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.

آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.

اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.

در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ،

مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.

آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت

و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند

و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.

آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.

آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟”

مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.

آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.

باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند

و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.

جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.

آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.

اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.

البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند،

در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند

و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.

البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند،

برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.

برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی

و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.

باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند

و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند

پسنوشت:این نوشته از سایت امید20 دات کام گرفته شده است ولزوما به معنای نوع دیدگاه گذارنده این مطلب نیست.

Friday, May 28, 2010

شام اخر

داوینچی موقع کشیدن تابلوی”شام اخر”دچار مشکل بزرگی شد می بایست “نیکی”را به شکل عیسی و”بدی”را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.

کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت.
جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او اتودهایی برداشت.
سه سال گذشت…
تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.

کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ مستی را در جوی آبی یافت.
به زحمت از دستیارانش خواست تااورا به کلیسا بیاوند.
چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.
گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند.
دستیارانش اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی گناه وخود پرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!

داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟

گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.
موقعی که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.
هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی “عیسی” بشوم!

میتوان گفت:
“نیکی”و”بدی” دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.

Saturday, March 20, 2010

طنز کوتاه

وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود. وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من.

وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من.

وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر.
وقتی من ۱۰ ساله که شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابرمن .
وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من

وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر
من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم…!

چرچیل و خبرنگار

اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون چرچیل سوال می کند:

آقای چرچیل، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید ، اما این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید؟

وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:

برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم

خبرنگار سوال می کند این دوابزار چیست؟ چرچیل در پاسخ می گوید:

اکثریت نادان و اقلیت خائن

چیزی که عوض داره گله نداره

یک روز مردی خیلی خجالتی رفت توی یک كافی شاپ ...

چند دقیقه كه نشست توجهش به یک دختر خوشگل كه كنار میز بار نشسته بوده جلب شد.

نیم ساعتی با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصمیمش رو گرفت و رفت سراغ دختر و با خجالت

بهش گفت : میتونم كنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم و بیشتر آشنا بشیم ؟!

دختر ناگهان و بی مقدمه فریاد زد : چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم ؟!!

همه مردم توجهشون جلب شد و چپ چپ به مرد نگاه کردند و سری تکون دادند !

مرد بیچاره سرخ و سفید شد و سرشو انداخت پایین و با شرمندگی رفت نشست سر جاش ...

بعد از چند دقیقه دختر رفت كنار مرد نشست و با لبخند گفت : من معذرت میخوام! متاسفم كه تو

رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشكی هستم و دارم روی عكس العمل

مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می كنم ...!!!

مرد هم ناگهان فریاد زد : چی؟! منظورت چیه كه 200$ برای یه شب می گیری؟