Tuesday, August 18, 2009

نامه ای از طرف خدا،حتما بخونید…….


امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروزدر زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: “سلام”، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم میخواهی چیزی را به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. * *تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه میکنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی. * *تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند وتو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت میبری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه میکردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی. * *موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟! * *احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را میکنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی. * *آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید.* *دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی…* *دوست و دوستدارت: خدا*

Thursday, August 13, 2009


کلاس دهم
وقتی سر کلاس زبان نشستم ..به بهترین دوسـتم و موهای بلند و ابریشمینش چشم دوخنم و آرزو کــردم که کاش مال من بود ..ولی اون هیچ توجهی به من نداشت و میدونستم که احساسی به من نداره . .بعد از کلاس اون به طرف من اومد و ازم جزوه هایی رو که دیروز گم کرده بود و نداشت درخواست کرد من جزوه هارو بهش دادم و اون ازم تشکر کردو صورتمو بوسید همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم
کلاس یازدهم
..تلفن زنگ زد ..خودش بود خیلی ناراحت بود و زیر لب چیزایی با گریه میگفت درباره این که چه جوری قلبش از عشق شکسته بود از من خواست برم اون جا که تنها نباشه و من رفتم ..تا روی مبل نشستم و به چشمای نازش خیره شدم آرزو کردم که کاش مال من بود .. ولی اون این احساس رو نداشت و من اینو می دونستم .بعد از دوساعت و دیدن یه فیلم کمــدی و خوردن سه بسته چیپس ..تصمیم گرفت که بره بخوابه ..به من نگاه کرد و گفت :متشکرم و ضورتمو بوسید...همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم
سال آخرروز قبل از جشن اون به اتاق من اومد و بهم گفت که دوستش مریض شده و به نظر نمیاد به این زودی حالش خوب شه و کسی رو ندارم که باهاش تو جشن شرکت کنممنم کسی رو نداشتم که باهاش برم به جشن ....ما تو کلاس هفتم به هم قول داده بودیم هر موقع خواستیم بریم جایی و کسی رو نداشتیم ..مث دو تا دوست با هم به اون جا بریم ..شب جشن ..وقتی همه چی تموم شده بود ..من جلوی پله های خونه شون ایستاده بودم و به اون خیره شده بودم که داشت به من لبخند میزدو با چشمای مث کریستالش به من خیـره شده بود ..من آرزو کردم که اون مال من بود ولی اون این جوری فکر نمیکرد و احساس مـن رو نداشـت و من اینو می دونستم ..اون گـــــــــفت :خیلی خوش گذشت ..مرسی ...و صورتــمو بوسیدهمون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم
روز فارغ التحصیلیروزا و هفته ها و ماهها تا چشم به هم زدم گذشت و روز فارغ التحصیلی رسیـد ..من می دیدم که اون مث یه فرشته خرامان خرامان رفت بالای سن و مدرکش رو گرفت ..آرزو کردم که کاشکی مال من بود ولی اون احساس منو نداشت و من اینو خبر داشتم ..قبل از این که همه برن خونه شون اون با لباس فارغ التحصیلیش اومد به طرف من و شروع به گریه کرد ..من اونو در آغوش گرفتم و دلداریش دادم ..بعدش اون سرشو از روی شونه من بلند کرد و گفت :تو بهترین دوست منی ازت ممنونم و صورتمو بوسید ..همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم
چند سال بعدروی نیمکت کلیسا نشسته ام ..و اون داره ازدواج میـــکنه ..من به اون نگاه میکردم که بله رو میگه و به ســوی زندگی جدیدش میرفت...با یه مرد دیگه ازدواج کرد ..من میخواستم که اون مال من باشه ...ولی اون این احساس رو نداشت و من اینو میدونستم قبل از این که بره به طرف من اومد و گفت ..تو هم اومدی !!!و ازم تشـکر کرد و صورتمو بوسید.. همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم
تشییع جنازهسالها گذشت...داخل تابوت به دختری نگاه کردم که یه زمانی بهترین دوستم بود ....تو مراسم ترحیم .اونا دفتر خاطراتش رو که در زمان تحصیل نوشته بود خوندن .. اون نوشته بود: من به اون خیـــره شدم و آرزو کردم که کاشــــکی مال من بود ولی او احساس منو نداشت و من خبر داشتم ..من میخواسم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که دوست ساده باشیم ..من عاشقش بودم ولی نفهمیدم چرا روم نشد بهش بگم ..من آرزو داشتم که اون بهم بگه که عاشق منه ..با خودم فکر کردم و اشک ریختم که کاشکی من گفته بودم.جمله دوستت دارم رو به کسانی که دوستشون داریم ؛ بگیم ...قبل از این که خیلی دیر بشه