Saturday, December 1, 2007

سلام

بعد از مدتها تونستم بیام مدیریت وبلاگ دیگه می خواستم دوباره کوچ کنم برم بلاگفا ولی حسش نیست
زیاد میام وبگردی ولی خب حس اپ کردن نداشتم مدت 2ماهه میرم کلاس سانشو 3 روز در هفته کمی لاغر شدم اخه از قدیم به ورزشهای رزمی علاقه داشتم واز طرفی هم باید وزنم رو کم می کردم خلاصه که رزمی کاریم دیگه.قبلا هم مدتی کلاس کونگفو رفته بودم.از موقعی هم که به درمانگاه جدید منتقل شدم کمی روحیم بهتر شده واونجا اعضای تیم سلامت با هم جوریم ولی لامذب ها از بس شکم پرستن نمی ذارن ما لاغر شیم .خلاصه که کلی وقتم پره و زیاد وقت اپ کردن ندارم ولی سعی میکنم از این به بعد زودتر اپ کنم فعلا بای.
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : " مي آيد. من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد. " و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست ! " گنجشك گفت : " لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم، كجاي دنيا را گرفته بود ؟ " و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.خدا گفت : " ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت : " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي..." اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...!