من و روحم به دریای بزرگ رفتیم تا شنایی بکنیم . چون به ساحل رسیدیم در پی جای پنهان و خلوتی میگشتیم.
هنگام گشتن مردی را دیدیم که روی سنگی خاکستری نشته بود و ذره ذره نمک از کیسه ای در می آورد و در دریا میریخت.
روحم گفت <<این شخص بد بین است>>بیا از اینجا برویم اینجا نمیتوان شنا کرد.
همچنان رفیم تا به آبگیری رسیدیم .آنجا مردی را دیدیم که روی سنگ سفیدی ایستادی بود و از صندوقچه گوهر نشانی که در دست داشت قند بر میداشت و در دریا می انداخت.
روحم گفت<<این خوش بین است>> او هم نباید تن ما را برهنه بیند.
همچنان پیش رفتیم و در ساحلی مردی را دیدیم که ماهی های مرده را بر می داشت و با مهربانی باز در آی می گذاشت.
روحم گفت :پیش این مرد هم نمیتوانیم شنا کنیم <<او نیکوکار است>>
رسیدیم به جایی که مردی در ساحل نقش سایه خودش را روی ریگ میکشید .موجهای بزرگ می آمدند و نقش را می شستند.ولی مرد باز هم آن نقش را میکشید.
روحم گفت بیا برویم<<او عارف است>>
همچنان رفتیم تا در خلیجک آرامی مردی را دیدیم که کف دریا را با مشت بر میداشت و در کاسه ی سنگی می ریخت.روحم گفت <<این آرمان پرست است>>مسلما نباید ما را برهنه ببیند.
همچنان رفتیم .ناگاه صدای فریادی شنیدیم که (این دریاست .این دریای پهناور وبزرگ است) چون به آن صدا رسیدیم دیدیم مردی که پشتش به دریاست و یک گوش ماهی به گوش گذاشته و به نجوای درون آن گوش میدهد.
روحم گفت بیا برویم<<این واقع بینی است که به کلی که آن را نمیشناسد پشت میکند و خود را با یک پاره ی کوچک مشغول می دارد>>
پس همچنان پیش رفتیم...
در علف زاری میان صخره ها مردی سرش را زیر ماسه فرو کرده بود .به روحم گفتم :میتوانیم اینجا شنا کنیم چون او ما را نمیبیند.
روحم گفت :نه!زیرا این از همه خطر ناکتر است <<این خشکخ مقدس است>>
آنگاه اندوه عمیقی چهره و صدای روحم را فرا گرفت ...
گفت بیا برویم .چون جای خلوت و پنهانی نیست که ما شنایی بکنیم . من دوست نمیدارم که این باد گیسوی زرین مرا پریشان کند .یا سینه ی سفید مرا در این هوا برهنه کند, یا بگذارد که نور برهنگی مقدس مرا آشکار کند.
آنگاه از کنار آن دریا رفتیم تا دریای بزرگتر را پیدا کنیم...
جبران خلیل جبران(کتاب پیامبر و دیوانه)
2 comments:
21mehr.comشهلا
داستان جالب و آموزنده ای بود
سپاسگزارم که منبع نوشته های زیبایتان را مشخص می کنید. خیرپیش
Post a Comment