چنان کار کنيم که گويي نيازي به پول آن نداريم.
چنان به اطرافيان خود عشق بورزيم که گويي هرگز از طرف آنها مورد بي مهري واقع نشده ايم.
چنان فارغ بال شادي کنيم که گويي هيچ چشمي به ما خيره نشده است.
چنان زندگي کنيم که گويي بهشت برروي زمين است.
چنان زندگي کنيم که گويي هفته دوستي ملي است.
Sunday, June 24, 2007
خدايا با من حرف بزن
کودک نجوا کرد :خدايا با من حرف بزن . مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد . سپس کودک فرياد زد : خدايا با من حرف بزن . رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد . کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت . ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد . کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي . بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .
Thursday, June 21, 2007
فرصتهاي زندگي بر گرفته از مطالب جالب
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري باشه، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!.. زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو درياب!
انسان عادي مثل شهري است _ صد دروازه _ كه تقدير ازهردري كه بخواهد بر او وارد مي شود . اما انسان حكيم همانند كاخي ست_ با يك در _ كه تقدير قبل از ورود به آن در مي زند .
هميشه حرفي رو بزن که بتوني بنويسيش
چيزي رو بنويس که بتوني پاش امضا کني
چيزي رو امضا کن که بتوني پاش بايستي
چون آفريدگار ايمان را بيافريد ، ايمان گفت: بار خدايا مرا قوي كن خداي او را قوي كرد به حسن خلق و سخا و چون كفر را بيافريد، كفر گفت : مرا قوي كن و خداي او را قوي كرد به بخل و بدخويي.
دل آدم ها به اندازه ي حرفاشون بزرگ نيست .... اما اگه حرفاشون از دل باشه مي تونه بزرگترين آدم ها رو بسازه !!!!............
اهداف و آرزوهايت را با توجه به آن چه كه ديگران با اهميت تصور ميكنند، تعيين نكن، زيرا فقط تو ميداني كه چه چيزي برايت بهترين است
هميشه حرفي رو بزن که بتوني بنويسيش
چيزي رو بنويس که بتوني پاش امضا کني
چيزي رو امضا کن که بتوني پاش بايستي
چون آفريدگار ايمان را بيافريد ، ايمان گفت: بار خدايا مرا قوي كن خداي او را قوي كرد به حسن خلق و سخا و چون كفر را بيافريد، كفر گفت : مرا قوي كن و خداي او را قوي كرد به بخل و بدخويي.
دل آدم ها به اندازه ي حرفاشون بزرگ نيست .... اما اگه حرفاشون از دل باشه مي تونه بزرگترين آدم ها رو بسازه !!!!............
اهداف و آرزوهايت را با توجه به آن چه كه ديگران با اهميت تصور ميكنند، تعيين نكن، زيرا فقط تو ميداني كه چه چيزي برايت بهترين است
Sunday, June 17, 2007
بساط شيطان
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب ميفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،دروغ و خيانت، جاهطلبي و ... هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد. بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را. بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد. حالم را به هم ميزد. دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم. نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد. ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند. از شيطان بدم ميآمد. حرفهايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعتها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. ميخواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشكهايم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود
خالق اين موناليزا هم رو دست داوينچی بلندشده
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم. نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد. ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند. از شيطان بدم ميآمد. حرفهايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعتها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. ميخواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشكهايم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود
خالق اين موناليزا هم رو دست داوينچی بلندشده
زنجير عشق
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!" چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. . او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
Thursday, June 14, 2007
فوايد پاره آجر
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديدكه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم". مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادرپسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد. در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوندبراي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجربه سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !
فوایددرد
وقتي جسم شما آسيب ميبيند درد در گوشتان نجوا ميکند که استراحتي بکنيد، راهي مناسب تر بيابيد و يا شايد اينکه کفش خود را عوض کنيد. و آن هنگام که ذهن شما آسيب ميبيند درد در گوشتان زمزمه ميکند که نگراني ها را دور بريزيد به گونه اي ديگر بينديشيد و بخشنده تر باشيد.
درد را دشمن مپنداريد درد دوست شماست
درد را دشمن مپنداريد درد دوست شماست
Thursday, June 7, 2007
دریای بزرگتر
من و روحم به دریای بزرگ رفتیم تا شنایی بکنیم . چون به ساحل رسیدیم در پی جای پنهان و خلوتی میگشتیم.
هنگام گشتن مردی را دیدیم که روی سنگی خاکستری نشته بود و ذره ذره نمک از کیسه ای در می آورد و در دریا میریخت.
روحم گفت <<این شخص بد بین است>>بیا از اینجا برویم اینجا نمیتوان شنا کرد.
همچنان رفیم تا به آبگیری رسیدیم .آنجا مردی را دیدیم که روی سنگ سفیدی ایستادی بود و از صندوقچه گوهر نشانی که در دست داشت قند بر میداشت و در دریا می انداخت.
روحم گفت<<این خوش بین است>> او هم نباید تن ما را برهنه بیند.
همچنان پیش رفتیم و در ساحلی مردی را دیدیم که ماهی های مرده را بر می داشت و با مهربانی باز در آی می گذاشت.
روحم گفت :پیش این مرد هم نمیتوانیم شنا کنیم <<او نیکوکار است>>
رسیدیم به جایی که مردی در ساحل نقش سایه خودش را روی ریگ میکشید .موجهای بزرگ می آمدند و نقش را می شستند.ولی مرد باز هم آن نقش را میکشید.
روحم گفت بیا برویم<<او عارف است>>
همچنان رفتیم تا در خلیجک آرامی مردی را دیدیم که کف دریا را با مشت بر میداشت و در کاسه ی سنگی می ریخت.روحم گفت <<این آرمان پرست است>>مسلما نباید ما را برهنه ببیند.
همچنان رفتیم .ناگاه صدای فریادی شنیدیم که (این دریاست .این دریای پهناور وبزرگ است) چون به آن صدا رسیدیم دیدیم مردی که پشتش به دریاست و یک گوش ماهی به گوش گذاشته و به نجوای درون آن گوش میدهد.
روحم گفت بیا برویم<<این واقع بینی است که به کلی که آن را نمیشناسد پشت میکند و خود را با یک پاره ی کوچک مشغول می دارد>>
پس همچنان پیش رفتیم...
در علف زاری میان صخره ها مردی سرش را زیر ماسه فرو کرده بود .به روحم گفتم :میتوانیم اینجا شنا کنیم چون او ما را نمیبیند.
روحم گفت :نه!زیرا این از همه خطر ناکتر است <<این خشکخ مقدس است>>
آنگاه اندوه عمیقی چهره و صدای روحم را فرا گرفت ...
گفت بیا برویم .چون جای خلوت و پنهانی نیست که ما شنایی بکنیم . من دوست نمیدارم که این باد گیسوی زرین مرا پریشان کند .یا سینه ی سفید مرا در این هوا برهنه کند, یا بگذارد که نور برهنگی مقدس مرا آشکار کند.
آنگاه از کنار آن دریا رفتیم تا دریای بزرگتر را پیدا کنیم...
جبران خلیل جبران(کتاب پیامبر و دیوانه)
هنگام گشتن مردی را دیدیم که روی سنگی خاکستری نشته بود و ذره ذره نمک از کیسه ای در می آورد و در دریا میریخت.
روحم گفت <<این شخص بد بین است>>بیا از اینجا برویم اینجا نمیتوان شنا کرد.
همچنان رفیم تا به آبگیری رسیدیم .آنجا مردی را دیدیم که روی سنگ سفیدی ایستادی بود و از صندوقچه گوهر نشانی که در دست داشت قند بر میداشت و در دریا می انداخت.
روحم گفت<<این خوش بین است>> او هم نباید تن ما را برهنه بیند.
همچنان پیش رفتیم و در ساحلی مردی را دیدیم که ماهی های مرده را بر می داشت و با مهربانی باز در آی می گذاشت.
روحم گفت :پیش این مرد هم نمیتوانیم شنا کنیم <<او نیکوکار است>>
رسیدیم به جایی که مردی در ساحل نقش سایه خودش را روی ریگ میکشید .موجهای بزرگ می آمدند و نقش را می شستند.ولی مرد باز هم آن نقش را میکشید.
روحم گفت بیا برویم<<او عارف است>>
همچنان رفتیم تا در خلیجک آرامی مردی را دیدیم که کف دریا را با مشت بر میداشت و در کاسه ی سنگی می ریخت.روحم گفت <<این آرمان پرست است>>مسلما نباید ما را برهنه ببیند.
همچنان رفتیم .ناگاه صدای فریادی شنیدیم که (این دریاست .این دریای پهناور وبزرگ است) چون به آن صدا رسیدیم دیدیم مردی که پشتش به دریاست و یک گوش ماهی به گوش گذاشته و به نجوای درون آن گوش میدهد.
روحم گفت بیا برویم<<این واقع بینی است که به کلی که آن را نمیشناسد پشت میکند و خود را با یک پاره ی کوچک مشغول می دارد>>
پس همچنان پیش رفتیم...
در علف زاری میان صخره ها مردی سرش را زیر ماسه فرو کرده بود .به روحم گفتم :میتوانیم اینجا شنا کنیم چون او ما را نمیبیند.
روحم گفت :نه!زیرا این از همه خطر ناکتر است <<این خشکخ مقدس است>>
آنگاه اندوه عمیقی چهره و صدای روحم را فرا گرفت ...
گفت بیا برویم .چون جای خلوت و پنهانی نیست که ما شنایی بکنیم . من دوست نمیدارم که این باد گیسوی زرین مرا پریشان کند .یا سینه ی سفید مرا در این هوا برهنه کند, یا بگذارد که نور برهنگی مقدس مرا آشکار کند.
آنگاه از کنار آن دریا رفتیم تا دریای بزرگتر را پیدا کنیم...
جبران خلیل جبران(کتاب پیامبر و دیوانه)
Monday, June 4, 2007
من تنها
تنها مي مانم
اي كسانيكه مأمور دفن من هستيد...هرگاه كه من مردم مرا در تابوت سياهي بگذاريد تا همگان بدانند كه جز سياهي در دنيا، چيزي نديدهام چشمانم، چشمانمرا باز بگذاريد تا بداند كه هنوز چشم انتظارم دهانم، دهانمرا باز بگذاريد تا باور كند كه هنوز، ناگفتنيها دارم دستانم، دستانمرا باز بگذاريد تا ببينند كه چيزي باخود نخواهم برد در تابوت را باز بگذاريد تا شايد كه بيايد آنگاه، صليبي از يخ بر سر مزارم بگذاريد تا با اولين طلوع خورشيد، آب گشته، بر خاکم بگريد شما نگرييد
ديگران نگريند هيچكس نماند همه برويد تنها بودم ميخواهم تنها بمانم
اي كسانيكه مأمور دفن من هستيد...هرگاه كه من مردم مرا در تابوت سياهي بگذاريد تا همگان بدانند كه جز سياهي در دنيا، چيزي نديدهام چشمانم، چشمانمرا باز بگذاريد تا بداند كه هنوز چشم انتظارم دهانم، دهانمرا باز بگذاريد تا باور كند كه هنوز، ناگفتنيها دارم دستانم، دستانمرا باز بگذاريد تا ببينند كه چيزي باخود نخواهم برد در تابوت را باز بگذاريد تا شايد كه بيايد آنگاه، صليبي از يخ بر سر مزارم بگذاريد تا با اولين طلوع خورشيد، آب گشته، بر خاکم بگريد شما نگرييد
ديگران نگريند هيچكس نماند همه برويد تنها بودم ميخواهم تنها بمانم
Sunday, June 3, 2007
گفتگو با خدا
خواب ديدم .در خواب با خدا گفتگويي داشتم.
خدا گفت:پس مي خواهي با من گفتگو كني؟
گفتم اگر وقت داشته باشيد؟
خدا لبخند زد.
"وقت من ابدي است."
چه سوالاتي در ذهن داري كه مي خواهي از من بپرسي؟
"چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي كند؟"
خدا پاسخ داد:
اينكه انها از بودن در دوران كودكي ملول مي شوند عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران كودكي را مي خورند.
اينكه سلامتشان را صرف بدست اوردن پول مي كنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتي مي كنند.
اينكه با نگراني نسبت به اينده زمان حال فراموششان مي شود.
انچنان كه ديگر نه در اينده زندگي مي كنند و نه در حال .
اينكه چنان زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و چنان مي ميرند كه گويي هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دستهاي مرا در دست گرفت و مدتي هر دو ساكت مانديم.
بعد پرسيدم ....
به عنوان خالق انسانها مي خواهيد انها چه درسهايي از زندگي را ياد بگيرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد: ياد بگيرند كه نمي توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود كرد. اما مي توان محبوب ديگران شد.
ياد بگيرند كه ثروتمند كسي نيست كه دارايي بيشتري دارد بلكه كسي است كه نياز كمتري دارد.
ياد بگيرند كه ظرف چند ثانيه مي توانيم زخمي عميق در دل كساني كه دوستشان داريم ايجاد كنيم. وسالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التيام يابد.
با بخشيدن بخشش ياد بگيرند.
ياد بگيرند كساني هستند كه انها را عميقا دوست دارند.
اما بلد نيستند احساسشان را ابراز كنند يا نشان دهند.
ياد بگيرند كه مي شود دو نفر به يك موضوع واحد نگاه كنند و انرا متفاوت ببينند.
ياد بگيرند كه هميشه كافي نيست ديگران را ببخشند بكه خودشان هم بايد خود را ببخشند. و ياد بگيرند كه من اينجا هستم هميشه.
نویسنده:دیتا استریلکند مترجم:علی محب خسروی
از نشریه پیام یار
خدا گفت:پس مي خواهي با من گفتگو كني؟
گفتم اگر وقت داشته باشيد؟
خدا لبخند زد.
"وقت من ابدي است."
چه سوالاتي در ذهن داري كه مي خواهي از من بپرسي؟
"چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي كند؟"
خدا پاسخ داد:
اينكه انها از بودن در دوران كودكي ملول مي شوند عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران كودكي را مي خورند.
اينكه سلامتشان را صرف بدست اوردن پول مي كنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتي مي كنند.
اينكه با نگراني نسبت به اينده زمان حال فراموششان مي شود.
انچنان كه ديگر نه در اينده زندگي مي كنند و نه در حال .
اينكه چنان زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و چنان مي ميرند كه گويي هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دستهاي مرا در دست گرفت و مدتي هر دو ساكت مانديم.
بعد پرسيدم ....
به عنوان خالق انسانها مي خواهيد انها چه درسهايي از زندگي را ياد بگيرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد: ياد بگيرند كه نمي توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود كرد. اما مي توان محبوب ديگران شد.
ياد بگيرند كه ثروتمند كسي نيست كه دارايي بيشتري دارد بلكه كسي است كه نياز كمتري دارد.
ياد بگيرند كه ظرف چند ثانيه مي توانيم زخمي عميق در دل كساني كه دوستشان داريم ايجاد كنيم. وسالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التيام يابد.
با بخشيدن بخشش ياد بگيرند.
ياد بگيرند كساني هستند كه انها را عميقا دوست دارند.
اما بلد نيستند احساسشان را ابراز كنند يا نشان دهند.
ياد بگيرند كه مي شود دو نفر به يك موضوع واحد نگاه كنند و انرا متفاوت ببينند.
ياد بگيرند كه هميشه كافي نيست ديگران را ببخشند بكه خودشان هم بايد خود را ببخشند. و ياد بگيرند كه من اينجا هستم هميشه.
نویسنده:دیتا استریلکند مترجم:علی محب خسروی
از نشریه پیام یار
Friday, June 1, 2007
شکست را چگونه تعريف مي کنند؟
گفتند: شکست يعني تو يک انسان در هم شکسته اي! گفت: نه ! شکست يعني من هنوز موفق نشده ام.
گفتند شکست يعني تو هيچ کاري نکرده اي. گفت نه! شکست يعني من هنوز چيزي ياد نگرفته ام.
گفتند : شکست يعني تو يک آدم احمق بودي. گفت نه! شکست يعني من به اندازه کافي جرات و جسارت نداشته ام.
گفتند : شکست يعني تو ديگر به آن نمي رسي. گفت نه! شکست يعني مي بايد از راهي ديگر به سوي هدفم حرکت کنم.
گفتند : شکست يعني تو حقير و نادان هستي گفت نه! شکست يعني من هنوز کامل نيستم.
گفتند: شکست يعني تو زندگيت را تلف کردي. گفت نه! شکست يعني من بهانه اي براي شروع کردن دارم.
گفتند: شکست يعني تو ديگر بايد تسليم شوي! گفت نه! شکست يعني من بايد بيشتر تلاش کنم.
گفتند شکست يعني تو هيچ کاري نکرده اي. گفت نه! شکست يعني من هنوز چيزي ياد نگرفته ام.
گفتند : شکست يعني تو يک آدم احمق بودي. گفت نه! شکست يعني من به اندازه کافي جرات و جسارت نداشته ام.
گفتند : شکست يعني تو ديگر به آن نمي رسي. گفت نه! شکست يعني مي بايد از راهي ديگر به سوي هدفم حرکت کنم.
گفتند : شکست يعني تو حقير و نادان هستي گفت نه! شکست يعني من هنوز کامل نيستم.
گفتند: شکست يعني تو زندگيت را تلف کردي. گفت نه! شکست يعني من بهانه اي براي شروع کردن دارم.
گفتند: شکست يعني تو ديگر بايد تسليم شوي! گفت نه! شکست يعني من بايد بيشتر تلاش کنم.
داستاني برگرفته از مطالب جالب
روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت . زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.)) دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست
Subscribe to:
Posts (Atom)