Wednesday, May 30, 2007

روزقسمت

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.

چند نکته!!

اگه يکي رو ديدي که وقتي داري رد مي شي برمي گرده و نيگات مي کنه بدون براش مهمي اگه يکي روديدي که وقتي داري ميافتي برمي گرده و با عجله ميآد به سمتت بدون براش عزيزي اگه يکي رو ديدي که وقتي داري مي خندي برمي گرده نگاهت مي کنه بدون براش قشنگي اگه يکي رو ديدي که وقتي داري گريه مي کني مي آد باهات اشک مي ريزه بدون دوستت داره اگه يه وقت يکي روديدي که وقتي داري با يکي ديگه حرف مي زني ترکت مي کنه بدون عاشقته

Monday, May 28, 2007

جملات قصار

کسي که از سرنوشت خود شکايت کند از کوچکي و ناچيزي روح خود شکايت کرده است. مترلينگ

كسي كه هيچ چيز را تحمل نمي كند، خود، تحمل ناپذير است.

درباره ي موفقيت هايتان هرگز با کسي صحبت نکنيد ؛
محرم ترين افراد چشم تنگ ترین آنها هستند
هرگز اميد را از کسي سلب نکن، شايد اين تنها چيزي باشد که دارد
اگر خاموش باشي تا ديگران به سخنت آرند بهتر كه سخن گويي و خاموشت كنند (سقراط )

Sunday, May 27, 2007

آنچه من از خدا خواستم!

من نيرو خواستم و خدا مشکلاتي سر راهم قرار داد تا قوي شوم .
من دانش خواستم و خدا مسائلي براي حل کردن به من داد .
من سعادت و ترقي خواستم و خداوند به من قدرت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم .
من شهامت خواستم و خداوند موانعي بر سر راهم قرار داد تا آنها را از ميان بردارم .
من انگيزه خواستم و خداوند کساني را به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.
من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به ديگران محبت کنم .
من به آنچه مي خواستم نرسيدم ..... اما انچه نياز داشتم به من داده شد.
نترس با مشکلات مبارزه کن و بدان که مي تواني بر آنها غلبه

يک روز و هزار سال :

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است تقويمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد وبيراه گفت ،خدا سکوت کرد جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد آسمان و زمين را به هم ريخت خدا سکوت کرد به پر و پاي فرشته ها و انسان پيچيد خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي تنها يک روز ديگر باقي است بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ؟ با يک روز چه کار مي توان کرد ؟ خدا گفت : آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است و آنکه امروزش را در نمي يابد ، هزار سال هم به کارش نمي آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت حالا برو و زندگي کن او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گوي دستانش مي درخشيد اما مي ترسيد حرکت کند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد قدري ايستاد بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين يک روز چه فايده ايي دارد بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم آن وقت شروع به دويدن کرد زندگي را به سر و رويش پاشيد زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود مي تواند بال بزند مي تواند او درآن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را به دست نياورد اما اما درهمان يک روز دست بر پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد کفش دوزکي را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنها که او را نمي شناختند سلام کرد و براي آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان يک روز زندگي کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود

«ما چقدر فقیر هستیم !....»

روزی یک مرد ثروتمند،پسربچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر،پدر از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ »

پسر پاسخ داد : «عالی بود پدر! »

پدر پرسید : «آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ »

پسر پاسخ داد : « بله پدر ! »

و پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رود خانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم آنها ستارگان را دارند . حیاط ما با دیوارهایش محدود میشود ،اما باغ آنها بی انتهاست ! »

با شنیدن حرفهای پسر،زبان مرد بند آمد. پسربچه اضافه کرد : « متشکرم پدر،تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم ! »

برگرفته از مطالب جالب کلوب

چي مي شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما بركت بده چرا كه ديروز ما وقت نكرديم از او تشكر كنيم.
چي مي شد اگه خدا فردا ديگه ما را هدايت نمي كرد چون امروز اطاعتش نكرديم .
چي مي شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا كه امروز قادر به دركش نبوديم.
چي مي شد ديگه هرگز شكو فا شدن گلي را نمي ديديم چرا كه وقتي خدا بارون فرستاده بود گله كرديم.
چي مي شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دريغ مي كرد چرا كه ما از محبت ورزيدن به ديگران دريغ كرديم .
چي مي شد اگه خدا فردا كتاب مقدسش را از ما مي گرفت چرا كه امروز فرصت نكرديم آنرا بخوانيم .
چي مي شد اگه خدا در خا نه اش را مي بست چون ما در قلبهاي خود را بسته ايم .
چي مي شد اگه خدا امروز به حرفهايمان گوش نمي داد چون ديروز به دستوراتش خوب عمل نكرديم.
چي مي شد اگه خدا خواسته هايمان را بي پاسخ مي گذاشت چون فراموشش كرديم.
چي مي شد اگه ما از اين مطالب به سادگي بگذريم ؟
بياييم خود را به خدا نزديكتر كنيم و بذر خدا شناسي را در قلبهاي يكديگر بكاريم.

Monday, May 21, 2007


چندوقتیه که از یه برنامه توپ واسه دودره کردن مخابرات وسدش استفاده میکنم ولی اگه اون برنامه کار نکنه سایتهای معمولی رو هم باز نمی کنه .
تو نمایشگاه کتاب در قلمرو پادشاهان رو خریدم از کارمن بن لادن یکی از عروس های اسامه بن لادن که از طرف مادری ایرانی واز پدر سوییسی هست این کتاب تو ایران سال86 چاپ شده ولی همین زمان کوتاه به چاپ ششم رسیده از کتاب خوشم اومد در مورد سعودی ها مطالب جالبی نوشته تو صیه میکنم حتما بخونینش
یه سی دی هم خریده بودم که 500 کتاب رو بصورت ای بوک داره در مورد ادبیات تاریخ کامپیوتر وخیلی چیزای دیگه از رساله دلگشا تا قلعه حیوانات تو این سی دی هست که خوراک من رو حالا حالا ها تامین میکنه
این هفته در خدمت دوستان بودم هی قرار میذارن بریم بیرون واسه همین اصلا وقتم واسه خودم نبودو مجبور بودم با هاشون برم سگ چرخ بزنم اینم از دردسر های رفیق خوب بودنه.
فعلا باید برم بای..

Sunday, May 20, 2007

خودشناسي از روي امضاء


1- کساني که به طرف عقربه هاي ساعت امضاء مي کنند ،انسانهاي منطقي هستند . 2- کساني که بر عکس عقربه هاي ساعت امضاء مي کنند ،دير منطق را قبول مي کنند و معمولاً غير منطقي هستند . 3- کساني که از خطوط عمودي استفاده مي کنند لجاجت و پافشاري در امور دارند . 4-کساني که از خطوط افقي استفاده مي کنند انسانهاي منظمي هستند . 5- کساني که با فشارامضاء مي کنند ، در کودکي سختي کشيده اند . 6- کساني که پيچيده امضاء مي کنند آدمهاي شکاکي هستند . 7- کساني که در امضاي خود اسم و فاميل مي نويسند خودشان را در فاميل برتر مي دانند. 8- کساني که در امضاي خود فاميل مي نويسند داراي منزلت هستند . 9- کساني که اسمشان را مي نويسند و روي اسمشان خط مي زننداحتمالاً شخصيت خود را نشناخته اند. 10-کساني که به حالت دايره و بيضي امضاء مي کنند ، کساني هستند که مي خواهند به قله برسند .

سقط جنين اری يا نه؟

چندروز قبل یه خانمی پسر10 سالش رو اورده بود پیش من برای معاینه به طور اتفاقی میون حرفاش فهمیدم 4 ماهه حامله است (باید توضیح بدم که ما که تو طرح پزشک خانواده هستیم در ابتدای کار باید برای افراد تحت پوششمون پرونده تشکیل بدیم وسابقه بیماریهای خاص حاملگی ها روشهای پیشگیری از بارداری وبعضی چیزای دیگه رو ازشون در بیاریم)این خانم که 36 ساله بود تو سابقه ش میگفت که یک سال قبل وقتی تو ماه دوم حاملگی بوده و برای مراقبت سونوگرافی رفته بوده رادیولوزیست واسه جنینش تشخیص سندرم ترنریاسیستیک هیگروما رو گذاشته بود وچون شک داشت برای اطمینان این خانم رو به یه رادیولوزیست دیگه هم ارجاع میده که دومی هم این تشخیص روتایید میکنه(درمورد سندرم ترنر باید بگم که یک بیماری کروموزومی هست که معمولا با ازمایش زنتیک ویا بعضا شکل ظاهری بیمار که منحصرا زن هست میشه تشخیص رو گذاشت حالا چه جوری این رادیولوزیست ها این تشخیص رو اونم تو ماه دوم بارداری مادرگذاشته بودن واسم جالب بود متاسفانه خودم سونوگرافی رو ندیدم ولی همکار ماما هم دیده بود وحرف اون خانم رو تایید کرد)پزشک رادیولوزیست به خانم مورد نظر که تو ماه دوم بارداری بود توصیه میکنه که جنین رو سقط کنه که به نظر من توصیه به جایی بود وخانم هم پیگیر ماجرا میشه وحتی چند بار به پزشکی قانونی مرکز استان میره که اونا میگن برای مجوز باید بره تهران وتازه اونجا هم معلوم نیست موافقت کنن خلاصه بعد از کلی علافی خانم مورد نظربه یکی از پزشکای عمومی قدیمی مراجعه میکنه که ید طولایی تو سقط وکورتاز کردن غیرقانونی داره و برای من جای تعجبه که کسی هم جلوی کارش رو نمی گیره وخلاصه با 50 هزارتومن جنین رو سقط میکنه حالا هم چون می ترسیده که ممکنه این جنینش هم مشکل داشته باشه به بهورز وپزشک همکارم که مسوول مستقیم جمعیت روستای خانم مورد نظر هست چیزی در مورد حاملگیش نمی گه تا اگه بخواد باز هم سقط کنه مشکلی براش پیدا نمی شه .
هدفم از بیان موضوع این خانم اینه که چرا باید قوانین ما این قدر دست وپا گیرباشه که مردم مجبور بشن کارهای مورد نظرشون رو از طریق غیر قانونی انجام بدن سیستم غلط ما خودش باعث پرورش کارهای غیرقانونی میشه .
اگه قراره مورد جنین این خانم سقط نشه دیگه چه مواردی رو میشه قانونی سقط کرد.
راستی اگه شما جای این خانم بودین از این اداره به اون اداره واز این شهر به اون شهر میر فتین تا شاید مثلا مجوز قانونی رو بتونین بگیرین یا راحت تو شهر خودتون با 50 هزارتومن به طورغیرقانونی کارتون رو راه مینداختین !؟(حالا خوبه که مورد این خانم لااقل بوسیله یه پزشک انجام شد نه بوسیله دلاک محل یاشمسی خانوم وقمر خاتون وعمه بتول اینا!

Saturday, May 19, 2007

زيباترين قلب

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند. مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست؟ مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت:?تو حتماً شوخي مي كني....قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است.؟ پيرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار داده ام. اما چون اين دو عين هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند، چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام. اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآورند، اما يادآور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارها عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام، پر كنند. پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود. زيرا كه عشق، از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود.

جزیره

در جزيره اي زيبا تمام حواس , زندگي ميکردند, شادي , غم , غرور , عشق و ... روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زيره آب خواهد رفت.همه ساکنين جزيره قايقهايشان را اماده و جزيره را ترک کردن. وقتي جزيره به زيره آب رفت ,عشق از ثروت که قايقي با شکوه داشت کمک خواست و گفت:(آيا ميتونم با تو همسفر شوم؟) ثروت گفت: نه من مقدار زيادي طلا و نقره دارم و جايي براي تو ندارم. عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکاني امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد. غم در نزديکي عشق بود.پس عشق به او گفت:(اجازه بده که با تو بيايم) غم با صداي حزن الود گفت: آه من خيلي ناراحتم ,و احتياج دارم تنها باشم. عشق سراغ شادي رفت و او را صدا زد,اما او انقدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را نشنيد. آب هر لحظه بالاتر ميامد وعشق ديگر نااميد شد, که ناگهان صدايي سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع سوار قايق شد. وقتي به خشکي رسيدند پيرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به گردن پيرمرد حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت ان پيرمرد کي بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد:(زمان) عشق با تعجب پرسيد چرا زمان به من کمک کرد؟؟؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: ((زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است))

ک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکافي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، اين کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه ارياب مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار ميکرد. موفقيت در رسيدن به هدفي که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : « من از خودم شرمنده ام و مي خواهم از تو معذرت خواهي کنم .» سقا پرسيد : « چه مي گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي ؟» کوزه گفت : « در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . چون شکافي که در من وجود داشت ، باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه اربابت مي شد. به خاطر ترک هاي (tarak) من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا دلش براي کوزه شکسته سوخت و با همدردي گفت : « از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب ، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته ، خورشيد را نگاه کرد که چگونه گل هاي کنار جاده را گرما مي بخشد و اين موضوع ، او را کمي شاد کرد. اما در پايان راه باز هم احساس ناراحتي مي کرد. چون ديد که باز هم نيمي از آب نشت کرده است . براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي کرد . سقا گفت :« من از شکاف هاي تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين کرده ام . بي وجود تو ، خانه ارباب نمي توانست اين قدر زيبا باشد.»

Sunday, May 6, 2007

سفر نامه گرگ بیابون

دیرزمانی بود که در لوح وبلاگ مطلبی از خودم تقریر نکرده بودم چون مدتی به سبب بی حالی وکسالت ناشی از فصل بهارو ایضا فراخی کالیبر از وبگردی و وبلاگ خوانیخود را مستعفی کرده بودم وازموضوعاتی که هر از گاهی در وبلاگستان باب میشودمهجور مانده بودم که امروز تصمیم گرفتم در مورد سفر خود به نمایشگاه کتاب مطلبی به رشته تحریر در اورم
عصر چهار شنبه بعد از یک شب کشیک وکار کردن تا 4 عصر خوره رفتن به نمایشگاه به جانم افتاد وتصمیم به فتح نمایشگاه امسال بسان دن کیشوت گرفتم بنابراین برای سفر به دنبال ملازمی همچون سانچو پانزا ملازم دن کیشوت گرفتم وبرای صبح پنج شنبه برنامه ریزی کردم صبح به همراه موسی چنبه ملازم من در این سفر سوار بر مرکب اهنین خود خوش رکاب شدم در حالیکه اتمام حجت از باب بی مسولیت بودن اینجانب در مورد جان ملازم وعدم توانایی پرداخت دیه نامبرده در صورت تصادفات منجر به جرح یا احیانا مرگ کرده بودم و به او هم تذکر اکید داده بودم که در منزل خود برای اهل بیت وصیتی بنماید.
القصه با سرعت معقول به راه افتادیم در حالیکه مسوولیت جان ملازم رو هم به عهده داشتم نزدیکی رستم اباد ماشین پیکانی که می خواست از مرکب من پیشی بگیردباعث شد جهت راه دادن به او کمی به سمت خط ممتد در جاده کوهستانی متمایل شوم منی که همه قوانین راهنمایی ورانندگی را رعایت می کنم که به ناگاه با حرکت تابلوی ایست در دست مامور گشت نا محسوس مواجه شدم که به پیکان جلوی من ایست میداد من هم کمی از سرعتم کم کردم ومشکوک شدم که نکند به من هم ایست داده که متاسفانه با دستور ایست دوباره مامور روبرو شدم اینجا رهست که می گن شکار خودش با پای خودش به دام میفتد چرا که اگر به راهم ادامه می دادم به من کاری نداشت بالاخره 13 تومن توسط گشت نا محسوس جریم شدم.نهار رو در قزوین در ستورانی شیک میل کردیم و به سمت تهران براه افتادیم حالا نمی دانم ایا این چندده د دوربین نصب شده دراتوبان تهران-قزوین حرکتی خلاف از این حقییر ثبت کرده اند یا نه.
ساعت 3 بعداز ظهربه کلان شهرتهران رسیدیم و اسیر خیابانهای پر ترافیک تهران شدیم و سانچوی ماجرای ما که به توهمی جای خود رو با اربابش عوض کرده بودو خود رو بلد راه می دانست ما رو حیران کرددر این کلان شهر در حالیکه حس جهت یابی وی از بز هم کمتر بود واجازه نمی داد که من که راه رو بلدم راه خودم رو برم در نتیجه تا غروب به دنبال گرفتن هتل و گشتن برای ابتیاع موبایل سانچو معطل شدیم و رفتن به نمایشگاه روا تا صبح جمعه به تعویق انداختیم .
القصه فردا صبح به سمت مصلی به راه افتادیم با وجود چندین پارکینگ در اطراف مصلی ماشین ها را به پارکینگ های بعدی پاس می دادند که باعث ترافیک شدید در اطراف مصلی شد و نق نق های موسی چنبه شروع شد طوری که می فرمود بعد از این همه طی طریق و صرف وقت از خیر نمایشگاه بگذریم وبرگردیم به موطن.
خلاصه بعد از کلی گرفتاری توانستیم خوش رکاب را در اصطبل نمایشگاه پارک کنیم ووارد صحن نمایشگاه بی در وپیکر امسال بشویم مصلی اصلا مکان مناسبی برای نمایشگاه نیست بگذریم که محل نمایشگاه کتب خارجی را هم در محل قبلی نمایشگاه قرار داده بودند وبین المملی بودن نمایشگاه رو هم به سخره گرفته بودندغرفه های 1و2 که ادم رو یاد خسی در میقات جلال احمد می نداخت جمعیتی که حیران بودن ودر این ازدحام به سختی از کنار هم رد می شدند ونبودن نور کا فی هم در جای خود غرفه های 3-8 رو هم اجمالی از نظر گذروندیم که نق نق های موسی چنبه شروع شد و ما رواز ادامه رویت نمایشگاه منصرف کرد خیلی حیفمان امد که این همه راه امدیم ولی به خاطر وجود همراه نا هماهنگ نصفه نیمه نمایشگاه رو گشتیم .و خرید من از نمایشگاه شد2 عدد سی دی که اصلا ارتباطی با رشته تحصیلیم نداره هر چند برنامه خرید خاصی نداشتم و بیشتر جهت سیر افاق وانفس وتفریح امده بودم!!!
بالاخره به سمت زادگاه به راه افتادیم ونهار رو درکرج خوردیم وفاصله کرج تا خونه رو که به طور عادی 6 تا 6/5 ساعته میان من کمتر از4 ساعت یاورش رو استاد کردم وسفر رو به پایان بردم.
پی نوشت:این مکتوب بدون ویرایش واصلاح پابلیش میشه اگر ایراداتی دستوری بران وارد است خوانندگان محترم به بزرگی خود نارسایی جملات ونحوه نگارش این نوشته که اول واخرش کمی فرق داره رو می بخشند که از قدیم گفته اند ....گشاد مایه نشاط!
هدف شروع دوباره نوشتن اینجانب بود و کمی گله از نحوه برگزاری نمایشگاه.یادش به خیر که سال اول دانشگاه (74)از طرف دانشکده بابر وبچز کلاس به نمایشگاه رفتیم وکلی از اون روزبرامون خاطرهمونده.

من وخدا

گفتم : خدای من ، دقايقی بود در زندگانيم که هوس می کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ی ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برايت بگويم و بگريم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟ گفت: عزيز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اينگونه زار بگريم ؟ گفت : عزيزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج می کند ،اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود .گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟گفت : بارها صدايت کردم ، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيز از هر چه هست از اين راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسيد .گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟گفت : روزيت دادم تا صدايم کنی ، چيزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدايم کنی ، چيزی نگفتی ، بارها گل برايت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برايم بگويی آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی .گفتم : پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی ؟گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنيدن خدايی ديگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم .گفتم : مهربانترين خدا ، دوست دارمت ...گفت : عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

چندتا لينك:

یک حکایت


نقل است که حضرت روح الله عیسی مسیح از خداوند خواست که خدایا ! دوستی از دوستان واقعی خود را به من نشان بده.... خطاب آمد که به فلان بیابان و فلان نقطه برو تا در آنجا دوستی از دوستان واقعی مرا خواهی دید.
حضرت عیسی به همان نقطه رفت و زنی را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پا .. حشرات بر او هجوم آورده اند و چون دستی برای راندن آنها ندارد، بدنش از شدت هجوم و نیششان مجروح است. اما در عین حال مدام تسبیح می گوید و با این ذکر الحمدلله علی نعمائه و الشکر له علی آلائه خداوند را بر نعمت های پیدا و پنهانش سپاس می گزارد.
مسیح سلام کرد و زن پاسخ داد: و علیک السلام یا روح الله .. آن حضرت پرسید: از کجا می دانی که من عیسی روح الله هستم ؟ زن گفت: همان خدایی که من را به تو معرفی و به سویم راهنمائی ات کرد، تو را نیز به من شناساند.
عیسی پرسید: بانو ! تو که نه چشم داری و نه دست و پا .. خداوند را بر کدام نعمتش شکر می کنی؟
زن گفت: ای روح الله ! من زبانی دارم که مدام به ذکر خدا مشغول است و قلبی دارم که همواره شکر خدا را به جا می آورد و تنی دارم که بر بلای حضرت دوست صبوری می کند. آری .. من شکر می کنم که چشم ندارم به نامحرم نگاه کنم ... دستی ندارم که به سوی حرام خدا دراز شود و نیز پایی ندارم که آن را در راه گناهان به کار گیرم. ای عیسی ! این نعمت هایی که خداوند به من داده ، به کدامیک از بندگانش عنایت فرموده است؟
عیسی مسیح پرسید: چگونه در این بیابان بی آب و علف، روزگار می گذرانی ؟ پاسخ داد: آنکس که هفت آسمان را بدون ستونی بر پا داشته است، به فکر من نیز هست.
عیسی از وی سؤال کرد: آیا آرزویی نیز داری؟ و پیرزن جواب داد: آری .. دختری دارم که با اینکه بزرگ شده است اما گاهی دلم برایش تنگ می شود و آرزوی دیدارش را می کنم.. از خداوند می خواهم که غم او را از دلم بردارد تا با دلی خالص متوجه او باشم و هیچکس غیر از خودش در دلم حضور نداشته باشد.
نقل است که در راه بازگشت، عیسی جنازه ی دختری را دید که درندگان بیابان او را دریده و کشته اند. حضرتش گفت: سبحان الله .. این زن عاجز به آرزوی خود رسید..

طولانی ترينها

طولاني ترين دوران نامزدي
طولاني ترين دوران نامزدي 67 سال به درازا کشيده است و مربوط به آقاي اکتاوي گيلن و خانم ادريانا مارتيز مي باشد. عاقبت در ژوئن 1969 هنگامي که هر دوي آنها 82 ساله بودند دل به دريا زده و در مکزيکوسيتي ( پايتخت مکزيک ) با هم ازدواج کردند
طولاني ترين سفر با قطار
طولاني ترين سفر با قطار از شهر ليسبون در پرتغال به شهر خاباروفسک در روسيه است که زمان آن 9 روز و 2 ساعت است
طولاني ترين بيهوشي
طولاني ترين دوره بيهوشي که در تاريخ پزشکي ثبت شده است به دختر هفت ساله آمريکايي بنام – آلن اسپورتيو – نسبت
داده مي شود ، وي پس از عمل آپانديس در سال 1942 به حالت اغما افتاد و تا 15 سال بهوش نيامد
طول عمر حيوانات
طول عمر اسبي که رکورد زندگي را شکست ، 61 سال بود . با آنکه سال عمر گربه حدآکثر 19 سال است معهذا خانم آليس اسني جورج بور انگليسي گربه اي داشت که 35 سال تمام زندگي کرد و روز 5 نوامبر 1957 چشم از جهان بست.بموجب اطلاعات دقيق کلاغ پر سالترين پرنده روي زمين است و پس از کلاغ پرستوي دريايي است .سالخورده ترين کلاغ اهلي ، کلاغي بود که 108 سال عمر کرد و پر سالترين پرستوي دريايي 44 سال تمام در بين هم نوعان خود بسر ميبرد
طولاني ترين نطق ها
طولاني ترين نطق ها در آمريکا ايراد شده است .سناتور واين موريس دو روز متوالي – 24و25 آوريل 1953 – بمدت 22 ساعت و 26 دقيقه صحبت کرد . و در تمام مدت نطق يکبار هم ننشست .سناتور اشتورم تورموند – نماينده دمکرات از کارولين جنوبي – نيز دو روز متوالي – 28و29 اوت سال 1957 – عليه قانون حقوق مدني سخنراني کرد . و نطق او بمدت 24 ساعت و 19 دقيقه طول کشيد. تنها چند دقيقه براي اجراي مراسم تحليف يکي ديگر از نمايندگان سنا قطع شد.آمار رکورد طولاني ترين نطق را سناتور تگزاسي – کيلمر کوربين اولولوک – در اوستين تگزاس شکست ، وي روز 17 و 18 ماه مه در سال 1955 درباره ماليات آب بيش از 28 ساعت و 15 دقيقه تمام لاينقطع نطق کرد.
طولاني ترين جنگ ها
از ميان جنگ هاي متعدد بيشماري که تاريخ بخاطر سپرده است ، طولاني ترين جنگ ، جنگ صد ساله بوده است ، که طي آن – 1338 تا 1453 – فرانسه و انگلستان ، 115 سال تمام با يکديگر نبرد کردند . با اين همه خاطره جنگي جنگ هاي مقدس ، بسي خونين تر از جنگ صد ساله است . چه اين جنگ 195 سال تمام بطول انجاميد